#part_1

#part_1



بسم‌تعالی

.عینکش را، بر روی بینی‌اش جا به جا کرد هیجانش را از عکس‌هایی که در دستش بود نمی‌توانست پنهان کند. عکس‌ها را یکی یکی نگاه می‌کرد. تئوری‌ها و تخیلات، ذهن کوچک او را مورد حمله قرار داده بود؛ گویی همین لحظه از شدت سوال و هیجان بی‌هوش می‌شود. لبان ترک خورده‌اش را با زبانش تَر کرد. با صدای پری‌ناز، مغزش لحظه‌ای دست از پردازش کشید. سر از عکس‌ها برداشت و به چشم‌های خندان مقابلش خیره شد. -چیزی گفتی؟ یکبار دیگه بگو. نشنیدم. پریناز خوشحال، خنده‌ای سر داد. -معلومه که حواست نباید باشه. خانم خانما، یکم اون جعبه جادو رو بگرد ببین اطلاعاتی پیدا می‌کنی یا نه. از هیجان، انگار کشف تازه‌ای کرده است بشکنی در هوا زد و با گفتن آره درسته چرا به ذهن خودم نرسید به سمت لپ تاپش رفت. لحظه‌ای کوتاه، به ویندوزش نگاهی کرد. عکس چهار نفرشان. با تکان خوردن سایه کنارش لمسی گوشه لپ تاپ را تکانی داد و وارد مرورگر پُر رمز و راز گوگل شد. انگشتانش؛ کیبورد را لمس می‌کرد و کلمات را کنار هم قرار داد تا جمله‌ای که در ذهنش بود بسازد. به صفحه مانیتور خیره شده بود. -پری، گفتی دقیقن کدوم منطقه بودین؟ پریناز سریع به سمت گوشی خیز برداشت و شروع به پیدا کردن لوکیشن مورد نظر شد. با پیدا کردن منطقه، به سمت سارا رفت و با آرنجش، به دست چپ سارا زد تا حواسش را از مانیتور به صفحه گوشی‌اش متمرکز کند. وقتی متوجه نگاه سارا شد، با انگشت منطقه‌ای را بر روی جی پی اس گوشی نشان داد. -اینجا. لحظه‌ای به لمسی گوشی پریناز خیره شد. با فهمیدن منطقه، در لاین گوگل، نام منطقه مورد نظر را وارد کرد. ذربین آبی کنار لاین را کلیک کرد. صفحه به سرعت جا به جا شد و لیستی از قطار‌های گمشده و دور افتاده بر روی مانیتور کوچک نمایان شد. چند دقیقه‌ای به جستجو در جعبه جادو گذشت، اما؛ چیزی که نشانی از قطار مورد نظر باشد یافت نشد. سارا با کمی خشم، از پیدا نکردن سر نخی، مانیتور لپ تاپش را خاموش کرد. دست راستش را از موس بر داشت و روی میز شروع به حرکات انگشتان و ضرب آهنگ کرد. حرکات هیستریکی او، برای دوستی دیرینه‌ای مانند پریناز، آشناتر از هر اتفاقی بود.

Report Page