part_1

part_1


[∆امریکایی‌_غیرتی_مــmـن∆]

#1



نصف شب بود به همه ی اتاق ها سری زدم.

تموم بچه ها رو چک کردم کردم خواب بودن.

نفسم رو بیرون دادم.


واقعا ازاین کار هیچ وقت خسته نمیشدم‌

ازاینکه من حامی و مراقب این بچه ها بودم عشق می کردم.

درست مثل دایه که یه زمانی از من با عشق مواظبت می کرد.


دایه این سرپرستی رو خوب یادم داده بود‌..

وقتی مطمئن شدم همه خوابن از پله ها رفتم پایین.


صدای پله های چوبی که بخاطر راه رفتن من توی فضا می پیچید حالم رو بد می کرد.


من هیکل بزرگی داشتم طوری که سنمو کمی بیشتر نشون میداد.


هیچ کس باور نمی کرد که من یه دختر نوزده ساله باشم که سرپرشت این همه بچه قد و قدم..

همه فکر می کردن بیست و پنج سال دارم.


چراغ ها رو خاموش کردم.

مونده بود فقط چراغ مطبخ..

رفتم که چراغ رو خاموش کنم که صدایی اومد.

با چشم های ریز شده از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.


با رد شدن یه سایه نفس تو سینه ام حبس شد ‌.

مطمئن بودم که درست دیدم.

سریع رفتم سمت در.

زیادی شجاع بودم.

باید می فهمیدم کیه.

نکنه بلایی سر اقابشیر نگهبان یتیم خونه‌اومده بود!!

Report Page