Part 1

Part 1

ⓜⓐⓗⓢⓗⓘⓓ

اشکهاش اروم اروم پایین میریختن و دلیلی برای ادامه دادن نمیدید. 

خسته از همه چیز و همه جا بی پناهی رو باتک تک سلولاش حس میکرد. 

تمام نقابی که جلوشون از خودش ساخته بود فرو ریخته بود و فقط تیکه هایی از یه تندیس که زمانی با شکوه بود باقی مونده بود... 

کجاروداشت؟ 

چه جایی، به چه زمانی میرفت که اون اونجا نمیبود؟ 

چه راهی رو میرفت که به اون نرسه؟ 

به کسی که تمام راه هارو جوری چیده بود که تهش به خودش برسه..؟ 

زانوهای لرزونش خسته از بی توجهی بالاخره خم شدن تا فرشته غمگین شکسته تر از همیشه روی خاک بیفته

دستهاش مشت شدن و فریادش جایی بین حنجرش حبس شد. 

فریاد فایده ای نداشت وقتی کسی قرار نبود بشنوه و اهمیت بده

از فکر تمام چیزایی که جا گذاشته بود، تمام چیزایی ازشون رونده شده بود جایی بین سمت چپ سینش تیر کشیدو هقی از گلوش بیرون اومد

چشم هاشو روهم فشرد از جاش بلند شد

سرشو پایین انداخت چشمهای طلاییشو پنهون کرد. 

اونا ارزش دیده شدن رو نداشتن

نه وقتی با رگه های سرخ شکست محاصره شده بودن

سرشو بالا اورد و راه دروازه باغ رو پیش گرفت. 

راهی که خودش نقشه گل های کنارش رو کشیده بود. 

باغی که قسمت به قسمتش رو با ذوق شرح داده بود. در گوش معشوقش هرشب ایده هاشو زمزمه کرده بود و باهم تیکه به تیکشو ساخته بودن... 

قدم هاشو سریع تر برداشت. 

نمیخواست باغ رو با بیشتر موندنش به اتیش بکشه و نمیتونست بیشتر بمونه و باغ رو به اتیش نکشه... 

با خروج از دروازه به فرشته های بیکاری که نگاهش میکردن نگاه کرد. 

پوزخندش به چهره سردش طرح کینه رو انداخت 

نیمده بود... 

ده ها سال خاطره ارزش بدرقرو هم نداشت... 

 چشمش به چشم های ابی افتاد که با بهت و ناباوری از اتفاقی که داشت میفتاد خیرش بودن

نگاهش رو گرفت و با سردی تمام بهشتی رو که وجودش توش به اتیش کشیده شده بود رو ترک کرد... 


****************************************


 در حالی که زیر لب اهنگی رو زمزمه میکرد و بند کفشش رو بست وکولشو روی دوشش جابجا کرد. 

نمیدونست چرا هربار حرفای اون فاکرو گوش میکرد و خودش وسایل رو میاورد خونه اونم وقتی کارش باهاشون به نسبت کمتر از اونم بود

وارد اسانسور شد و نگاهی به تیپش انداخت

وقتی از همخونی کلاه سبز و کاپشن مشکی رنگش با چشمای سبزش مطمئن تر شد رضایت داد از اینه دل بکنه و از اسانشور بیرون بره.

هدفونو رو گوشش گذاشت و با پلی کردن اهنگ راک سمت جایی که قرار داشتن راه افتاد

نمیتونست پیاده بره ولی واقعا پول کرایه تاکسی رو نداشت و جایی که قرار گذاشته بودن حتی نزدیک به ایستگاه اتوبوس نبود..!

افکارش با صدای زنگ گوشیش که تو هدفون پخش شد نصفه موندو همونطور که فوش میداد گوشی رو از جیب هودیش در اورد تا ببینه کدوم بیچی مزاحم گوش دادن اهنگ مورد علاقش شده

با دیدن اسم اون جواب دادو گف

+اروم برخورد کن و بفاکم نده تقصیر من نیست که اونجارو انتخاب کردی فاکر وقتی میدونی چقد راهم دوره من خیلی نزدیکم تقریبا دارم میبینمت اصن... 

 همزمان که دروغاشو پشت هم میچید و کلمه بعد و حاضر میکرد لبش رو گزید و سرعتشو بیشتر کرد تا حداقل نصف اون مسیر طولانی رو طی کرده باشه

-دو دیقه ببند هری حالم از خالی بندیات بهم خورد فقط برگرد پشت، بشین تو ماشینو قبلش اون هدفونو یجای خوب قایم کن تا خوردش نکردم 

هری برگشت و رو به ماشین و رانندش دست تکون داد و در حالی که هدفونو تو زیپ پشتی کوله میزاشت با نیش باز سمت ماشین رفت و رو صندلی جلو نشست 

+لارج شدی راج، میای دنبالم

راستشو بگو بالاخره لاس زدنام جواب داد و تو دامم افتادی..؟ 

-دست خودت نیس دیگه نمیتونی دو دیقه ببندی اصن

صد دفعه گفتم وقتی میزاریش اون کوفتیرو توی گوشت صداشو اونقدری نکن ک کلا کر بشی

یساعته دارم بوق میزنم 

هری سرشو خاروند 

+به من ربطی نداره خوانندش زیاد داد میزد

اهمیتی به نگاه وات د فاک راجر ندادو سعی کرد بحثو عوض کنه

+خودمونیم یا لی و بقیم هستن؟ 

-لیلیث نیس بقیم ک رفیقای خودتن و ب تخم منم نیستن باشن یا نه

+من شیفته روابط اجتماعیتم راج، فقط نمیدونم از روز اول با چه اعتمادی باهات رفیق شدم 

-یجور حرف نزن انگار چاره خاصیم داشتی 

اگه هر کس دیگه ای اون اتفاق رو یاد هری مینداخت اول با حرفاش یدور میکوبید و از اول میساختش و بعدم به یه روش بی دی اس ام بفاکش میداد ولی راجر فرق داشت

اون پسر و اعتمادی که بهش داشت یه حس خاص و اعتیاد اوری رو بهش میداد. 

جوری که حتی یادش نمیاد قبل از اون چجوی زندگی میکرده

پس فقط خندید همونجوری که فاکرو زمزمه میکرد با مشت به بازوی پسر کوبید. 

با توقف ماشین سریع پیاده شد و به دیوارای سفید خیره شدن


هری اسپری هارو در اورد با راجر رفتن تا طرح هایی رو که چنوقت اخیر روش کار کرده بودن و رو دیوار بکشن 

تاریکی طرح زیادی عمیق بود و ولی به پای طرح اولیه راجر نمیرسید 

هری اولین بار که دیدش سنگین تر شدن سرش رو حس کرد و بعد از اون با تغییر های زیادی که توش داده بود تونسته بود یکم از عمق اون تارکی کم کنه ولی نه اونقدر که حس نشه

وقتی قسمتی که داشت رنگ میکرد تموم شد عقب رفت و به راجر مشکی پوشی که بدون توقف و با مهارت اسپری هارو عوض میکردو رنگ میزد خیره شد

راجر تنها قسمت پیچیده زندگی هری نبود ولی میتونست قسم بخوره بعد از اون پیچیده ترینش بود

ورودش به زندگی هری اونقدر ضروری و عجیب و بجا بود که نمیشد حتی به شانس نسبتش داد ولی هنوزم تو رتبه دوم بود نسبت به اون پسر چشم آبی که پیچیده ترین نقطه به حساب میومد... 

پیچیده ترین نقطه زندگی هری ای که زندگیش هیچوقت حتی ساده بنظر هم نیمده

تا وقتی خورشید دیگه نوری بهشون نمیداد رنگ کردن و بعدش به طرحی که نصفه روی دیوار بود نگاه کردن در حالی که راجر سیگار دستشو میسوزوند

هری با یاداوری کارش رو پیشونیش کوبید و شرو کرد به انداختن اسپریا توی کولش

+راجر بدو منو برسون این سری دیگه جدی بفاک میرم نوشیدنیم مهمون من فقط لطفا بدووو

راجر با قسمت اخر جمله هری با سرتکون داد 

-لازم نکرده کار دارم الان بعدا جبران میکنی

و زودتر توی ماشین نشست تا سریعتر اون پسرو به کلاب برسونه

کلابی که اولین بار واردش شد تا تلافی خنجری که خورده بود رو دربیاره

و شاید فقط شاید دوباره اون چشمای ابی ای که دلتنگشون شده بود رو ببینه... 

*******************************************************

از دور به پسری که مشغول ریختن مشروب ها بود خیره شده بود. 

نمیدونست چطور ولی هربار به این مرحله میرسید و فرداش باید تا صبح خودشو سرزنش میکرد. 

خیانت به بهترین دوستش کاری نبود که بخواد بکنه ولی چیزی که اونا نمیفهمیدن این بود که اونا فقط نمیدونستن اون چطور تا همینجاشم جلوی خودشو گرفته. 

اره خیلی راحته اینکه قضاوت کنی ولی اینکه با اون چشمای ابی اون پسر با کلاه های بافتنی و گونه های قرمز از هیجان اهنگ ببینی و فقط از دور نگاه کنی از شکنجه های جهنمیم بیشتر درد داره. 

برای اخرین بار نگاهی بهش انداخت و بالهاشو باز کرد و با بال محکمی که زد بیرون رفت. 

دختر مشکی پوش گوشه بار گیلاس مشروبش رو پایین گذاشت سمت خروجی راه افتاد. 

قطعا رئیسش ازین خبر خوشش میومد. 

********************************************

پسر با چشمای قرمزش از قصر تاریکش بیرونو نگاه میکرد. 

فضای قرمز قصر چیزی نبود که دوستداشتنی یا حتی ترسناک بنظر بیاد؛ اون فضا و فضای بیرونش هرکسی رو به وحشت میرسوند. 

البته هرکسی جز اون پسر و افرادش رو... 

با حس ورود دختر رول وید دستش رو با یه حرکت کاملا سوزوند و تو همون حالت پرسید

-دیدش؟ 

دختر خودش و روی مبل ولو کرد جوابشو سریع داد

+اره بابا

نمیدونم این دقیقا چجور فرشته وفاداریه

رسما هرشب ور دل پسرس تهشم میگه جداشدم ازش خیلیم شیک پر میزنه اینور اونور میره

پوزخندی زد و برگشت و به صدای دختر توجهی نکرد. 

+میخای چیکار کنی لو؟ 

اگه دنبال انتقامی چرا فقط پسررو عاشق نمیکنی؟ 

میدونی که تو دوتا حرکت عین چی عاشقت میشه

پسر خودشو روی مبل انداخت 

_من دنبال عشق نیستم هنوز نفهمیدی ینی؟ 

عشق فقط هریو میشکونه و تو بهترین حالت اون خودشو میکشه و بعد یمدت میره بهشت ولی من اینو نمیخام

من میخام اونم طرد شه

درست مثل من

کاری که با من کردن با یه شکست عشقی قابل مقایسس بنظرت لیث؟ 

لیلیث به چشمای پسر روبروش نگاه کرد

اون دختر خیلی چیزا دیده بود، بخاطر خدا تو دنیا مادر شیاطین میشناختنش ولی ترسی که اون چشمای خالی و سرد قرمز رنگ بهش میدادن قابل مقایسه با هیچی نبود. 

خیلی کنجکاو بود قبلا چشمای اون پسر چه شکلی بودن ولی اون بعد هزاران سال هنوز هیچی راجب گذشته پسر روبروش نمیدونست. 

درست بر عکس پسر که از همون اول اونو با تموم جزئیات میشناخت. 


فلش بک:

به روبرو خیره شده بود. 

نمیدونست کجا بود 

اهمیتم نداشت

هرجایی که بود هوایی رو داشت نفس میکشید که اون نفسش نمیکشید. 

چشماش از بس به روبرو خیره شده بودن میسوختن ولی همچنان نمیخواست اشک بریزه. 

ینی الان داشت میخندید؟ 

به اونم قول میداد همه چی رو با هم میسازن؟ 

گل رو سمت اونم میگیره و ادا در میاره تا بخنده؟ 

اونام شبا رویا میسازن و فرداش تو اون باغ رویایی دنبال هم میکنن؟ 

چشماشو بست. خاطرات قرار بود دیوونش کنن. 

-هیچ خاطره ای پاک نمیشه

صدای کنارش غیر منتظره بود. 

سرشو بعد از حدود بیست ساعت خیره موندن به یه نقطه برگردوند و به پسر عجیب کنارش دوخت. 

سر تا پا سیاه پوشیده بود؛ 

رنگی که اون عادت به دیدنش نداشت. 

-لباسای خودتم سفید نیستن دیگه

از خواب بیدار شو اون باغ سفید رویاست

رویایی که وجودت اتیشش زد

الان بیداری، فقط باهاش کنار بیا


خودشو جمع و جور کرد و به لباسای سیاهش که حتی متوجهشونم نشده بود نگاه کرد. 

+چیزی برای کنار اومدن نیست

- برای همین فرار کردی اومدی اینجا ؟

+فرار نکردم

-اوهوم... حتما نکردی... 

اعصابش ضعیف شده بود، 

+چی میخوای بشنوی ها؟؟ روراست حرفتو بزنو گمشو

تو یه لحظه چشمای مشکی پسر کنارش قرمز شدن و سرد با حس داغ شدن دیوار پشتش یه قدم جلو اومد که در لحظه پشیمون شد. 

حلقه اتیشی که دورشو گرفته بود ترسناک بود ولی ترسناکتر ازون پسری بود که توی اتیش وایساده بود و خیلی راحت بنظر میومد..! 

تمرکز کرد و سعی کرد اتیش رو کم کنه؛ 

اون خودش از جنس اتیش بود، 

قرار نبود بدون تلاش نابود شه ولی با هربار تلاش اتیش ها بیشتر سمتش کشیده میشدن. 

پسر چند قدم جلو اومد

-قدرتمند و با استعداد ولی مبتدی و احمق

دستش رو به صورت دختر رسوند و به چشاش خیره شد

تو یه لحظه حس کرد نمیتونه تکون بخوره

لیست ترساش به سرعت تغییر کردن و اون چشمای قرمز به صدر لیست وحشتش رسید. 

دستای داغ پسر پوست صورتشو میسوزوند ولی نمیتونست هیچ حرکتی کنه 

اون لعنتی کی بود؟ 

-زیبا و غمگین 

شکسته و تنها

میدونی چی میتونه همه چیو برات بهتر کنه عزیزم؟ 


میتونست قسم بخوره صدای بم اون پسر امکان نداره عادی باشه

-برق انتقامی که قراره ازون هرزه بگیری و نشونش بدی نمیتونه جای تورو با شادی بگیره درحالی که تو اینجا بین اتیشی که تو سر و وجودته میسوزی

قدرتی که نشونش میدی و ضعفی که بصورتش میکوبونی بدون اینک حتی نزدیکش بشی

چشماش درخشید

+ من قرار نیست ازون انتقام بگیرم

نمیتونم... 


پسر پوزخندی زد به حماقت دختر روبروش

-چی میشه اگه اونام همه چیزشونو از دست بدن مثل تو؟

چی میشه اگه اون ادم بفهمه حواش فقط باعث سقوطش میشه؟

که بفهمه کیو بخاطر چی فراموش کرد؟ 

شماها قول داده بودین

شکستن یه قول رو هیچ چیزی جبران نمیکنه

فقط بزار بفهمه اون هیچ چیزی جز سقوط براش نداره

لحن سرد پسر پر از خشم بود

دوباره نگاهش رو به دختر انداخت

-لیلیث تو پر از قدرتی و من کاری میکنم از همش بتونی استفاده کنی

من تورو افسانه ای میکنم که نسل اون احمق بپرستنت

دست پسر روی پوست صورتش دیگه نمیسوزوندش و حالا حالت نوازش به خودش گرفته بود

چشمای قرمزش اینبار با تحسین خیره بهش بودن

فکر کرد

اون التماس کرده بود ولی ادم بخاطر حوا مثل یه اشغال دورش انداخته بود. 

اون درخت عشقشو اتیش زده بود و حالا شاید فقط حقش بود که تو خاکسترای همون عشق دفن بشه

+چی باید صدات کنم؟ 

چشمای پسر برقی زد و دستشو عقب کشید و لیلیث تازه فهمید چند دیقه است اتیشای دورشون خاموش شده

با چشمای مشکیش از دو قدمی به دختر نگاه کرد 

-لو، لوسیفر هرکدوم که ترجیح میدی... 


حال:

پسر از جاش بلند شد

-میتونی بری لی

حواست به شیطانای جدید باشه نمیخوام اشتباهی تو کارم باشه وگرنه میدونی مجازاتش نصیب خودت میشه... 

پشت دختر با تصور تموم لحظه های مجازات هاش کوتاه پرید. 

+خیالت راحت باشه همه چی تحت کنترلمه


با سر تکون دادن پسر سیاه پوشی که پشت بهش وایساده بود بیرون رفت. 

امروز روزی نبود که بدون عصبانی کردنش بتونه باهاش حرف بزنه. 

********************************************

بعد از هماهنگ کردن قرار فردا با همکار و رفیقش و توضیح صدباره به اون دختر راجب اینکه نمیدونه راجر و دوستشم میان یا نه از کلاب بیرون زد و سمت خونه راه افتاد. 

ساعت تقریبا دو نیمه شب بود و میدونست اگه فردا خواب نمونه برای دانشگاه شانس اورده ولی بازم با رسیدن به اون پارک نتونست تحمل کنه و روی اون صندلی نشینه. 

هدفون روی گوشش بود ولی انگار صدای خنده دونفرو میشنید. 

هرشب همین بود. 

بارها هدفونو دراورده بود و خوب گوش کرده بود و بازم شنیده بود، چند باری ترسیده بود و فرار کرده بود ولی حالا با گذشت یکسال عادت کرده بود. 

با چشمای بسته به صدای خنده ها از بین اهنگ گوش میده و نمیدونه چرا انقدر اروم میشه. 

حس میکنه صدای خنده خودش بینشه و نمیتونه به شیرینی میکس اون دوتا خنده لبخند نزنه. 

هیچ دلیلی نداره برای اینکه حسش بهش میگه اونیکی صدا صدای همون پسریه که هرشب توی خوابش میاد؛ 

پسری که ساکت نگاه میکنه و بعد اروم دور میشه، 

پسری که پیچیده ترین نقطه زندگیش شده بود و حس میکرد تو هر خیابونی تو این شهر دیدتش و باهاش وقت گذرونده... 

پسری که هربار بیدار میشه یچیز بیشتر ازش یادش نیست

چشمای ابیش... 

لیلیث


٢٣٣۶کلمه

Report Page