Part 1

Part 1

#الناز_ب

.چشامو تیز کردم و به اطراف نگاه کردم



این موقع شب (کی آس) کامل تو تاریکی فرو .رفته بود و هیچ چیز مشخص نبود


.پوفی کردم و غریدم:لعنت بهت...لعنت


همون موقع دستی روی شونم نشست و منو از جا پروند.سریع برگشتم عقب که کائل رو پشت سرم

.دیدم

نگاه دقیقی بهم کرد وپرسید:چی شده پسر؟ خیلی آشفته به نظر میرسی


زمزمه کردم:خسته شدم کائل، الان چند ماهه داریم دنبالش میکنیم و بعد این همه مدت تازه ردشو پیدا کردیم 


که الانم به لطف تاریکی هیچ کاری ازمون برنمیاد.اصلا نمیدونم چرا داریم دنبالش میکنیم یا اینکه


توی اون قصر چه خبره که من نباید بدونم فقط میدونم دیگه تحمل ندارم


چشمای زمردیشو باز و بسته کرد.شونمو فشرد و گفت:میفهممت،تو برای دور شدن از خونت خیلی جوونی، 


ولی دستور پدرته سعی کن باش کنار بیای، دوست ندارم زحمات چند ماهمون به باد بره


خسته سری تکون دادم و این بار تلاش کردم از حواس دیگم استفاده کنم.دستم رو روی زمین گذاشتم و چشمامو بستم.تمرکز کردم و از انرژی زمین استفاده کردم


صدای نفس کشیدن خاصی نظرم رو جلب کرد. باریکه های انرژی رو به اون سمت سوق دادم


از جاشون تکون خوردن و شروع به حرکت کردند.با حرکت دست به سربازا اشاره کردم


و همه دنبال باریکه انرژی دویدیم.

Report Page