part 1

part 1


ساک بزرگش‌و روی طبقه پایین تخت دو طبقه گذاشت.با خستگی تمام خودشو روی تخت انداخت.قرار بود دوسال تمام با ادمایی که هیچ شناختی ازشون نداره زندگی کنه و از خانوادش دور باشه؟حتی تصورشم سخت بود.با سایه ای که روی صورتش افتاد چشماش و باز کرد.با دیدن پسری که داشت بهش لبخند میزد بلند شد و روی تخت نشست.

+سلام،من کیم مینگیو ام.اجازه هست طبقه ی بالا بخوابم؟یا قبلا رزرو شده؟

با لبخند بهش نگاه کرد و با تکون دادن سرش به پسر رو به روش که خودشو مینگیو معرفی کرده بود اجازه داد که کل دوسال و بالای سرش بخوابه.پسر با بالا رفتن از نردبون کنار تخت و گذاشتن ساکش اون بالا،از تخت اویزون شد و به پسر تخت پایینی نگاه کرد.

+هی خوشگله،نمیخوای خودتو معرفی کنی؟

پسر لبخندی زد.

-من جونگکوکم،جئون جونگکوک.

بومگیو لبخندی زد و سرشو کج کرد.

+خوشبختم جونگکوک،فکر کنم بتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم.نظرت چیه؟!

پسر که خسته بود و دلش میخواست فقط بخوابه سرشو تکون داد و دوباره خودشو روی تخت انداخت و چشماشو بست.بعد از ده دقیقه با تکون خوردن بدنش چشاشو باز کرد و همون پسر تخت بالایی و دید.کلی به مغز خواب الودش فشار اورد تا یادش اومد اسم پسر مینگیو بود نه پسر تخت بالایی.

+هی جونگکوک بلند شو باید بریم فرمانده رو ببینیم.

جونگکوک یه نگاهی به اتاق انداخت و دید همشون خوابن.

-پس چرا همه خوابن؟فرمانده فقط میخواد مارو ببینه؟

+تا جایی که فهمیدم توی این اتاق فقط من و تو سرباز جدیدیم.بقیه یه سال از خدمتشون گذشته.انگار اتاق کم بوده و مارو گذاشتن توی این اتاق.

جونگکوک لعنتی به شانسش فرستاد،باید با یه مشت ادمی که صددرصد خیلی پر ادعان و قراره براش قلدری کنن یه سال و بگذرونه؟ کش و قوصی به بدنش داد. مینگیو با تعجب دستی به بازوی جونگکوک کوک کشید.

+وادافاک پسر؟چقدر بدن لعنتیت خوبه.ورزشکاری چیزی هستی؟

جونگکوک خندید و سریع از روی تخت بلند شد.

+به این بدن نمیاد یه همچین لبخند نازی داشته باشه،فکر کنم قراره سرت دعوا بشه

-سرم من دعوا بشه؟بیخیال مینگیو نکنه میخوای روز اول دیر به سخنرانی فرمانده برسیم و تنبیه بشیم؟نظرت چیه فقط بریم ببینیم قراره با چی رو به رو بشیم؟

مینگیو سری تکون داد و درو باز کرد.جونگکوگ پشت سرش از اتاق خارج شد.

+سربازایی که تو اتاقمون بودن داشتن درباره فرمانده حرف میزدن،انگار خیلی جدی و سخت گیره و این بیشتر سکسیش میکنه.

جونگکوک با تعجب نگاش کرد و بعد زد زیر خنده.

+هی هی این حرف من نیست.من تاحالا فرمانده رو ندیدم!

خنده ی جونگکوک بلند تر شد که با خندش مینگیو هم شروع کرد به خندیدن.

-دیوونه.

+لطف داری.

تقریبا پنج دقیقه ای میشد که به حالت اماده باش منتظر فرماندشون توی حیاطی که افتاب کامل پوشونده بودش وایساده بودن.هیچکدوم حتی نفس هم نمیکشیدن چون قبل از ورود به این پادگان همشون از سخت گیریای فرمانده با خبر بودن.وورود به این پادگان خیلی خیلی سخت بود.یا باید بابات گردن کلفت دولت کره باشه یا واقعا تمام امتحانارو با بالاترین نمره قبول شده باشی.صددرصد جونگکوک با یه خانواده ی ساده جز دسته ی دوم بود.کل سربازای تازه کار داشتن از گرما عرق میریختن ولی هیچکس جرات تکون خوردن نداشت.سکوت حیاط با صدای قدمای محکم فرمانده شکسته شد.اروم و ریلکس از پله ها بالا رفت و روی سکوی نسبتا بلند وسط حیاط وایساد.یه نگاه سرسری به سربازایی که تقریبا 20 دقیقس زیر نور تند افتاب وایسادن نگاه کرد.جونگکوک الان میفهمید منظور مینگیو چی بوده،اون واقعا یه مرد کامل بود.با صدای بلند و محکم فرمانده از فکر بیرون اومد و لبخندش و کنترل کرد.

-سلام به همگی؛من کیم تهیونگ فرمانده ی این پادگان هستم و بدون هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب.خودتون میدونید که اینجا همیشه بهترین سربازای کشور و به دولت تحویل میده.پس باید بدونید که اگه کم کاری ازتون ببینم بهتون بیشتر سخت میگیرم تا عملکرد بهتری داشته باشید.میخوام چندتا از قوانین این پادگان و بهتون بگم...

میشه گفت نزدیک یک ربع فرمانده برای سربازا حرف زد و هیچکس حتی جیکشم در نیومد.جونگکوک حاظر بود قسم بخوره به جز صدای تپش نامنظم قلبش موقع صحبت کردن فرمانده،هیچ صدایی توی حیاط پادگان نمیومد.انگار همه نفساشونو حبس کرده بودن و به حرفاش گوش میدادن.

-...و خودم به شخصه اموزش شمارو به عهده میگیرم چون به قیافتون میخوره خودم باید بالای سرتون باشم تا جدی بگیرید،تمریناتون از فردا صبح شروع میشه.میتونید توی این تایمی که دارید با پادگان اشنا بشید.

بعد از تموم شدن حرفاش،سربازا یه احترام نظامی به فرماندشون دادن و فرمانده با دست کردن توی جیبای شلوارش از روی سکو پایین رفت و وارد ساختمون شد.بعد از رفتن فرمانده تک تک سربازا از خستگی و گرما پخش زمین شدن. مینگیو با ارنجش ضربه ای به پهلوی جونگکوک زد.

+هی کلک،هنوز هیچی نشده چشم فرمانده رو گرفتیا.

-چ-چی میگی مینگیو دیوونه شدی؟

+میتونم قسم بخورم که نصف سخنرانی چشمای فرمانده روی تو بود.

-حتما توهم زدی،مطمئنم اینجوری نیست

مینگیو اومد حرفی بزنه که یکی دیگه از فرمانده ها اومد سمتشون.همه ی سربازا سریع بلند شدن و احترام گذاشتن.فرمانده یه نگاهی به همشون انداخت و دست به سینه وایساد.

+من مین یونگی هستم مسئولتون.من فرقی با فرمانده کیم تهیونگ ندارم.قرار بود اموزشاتون با من باشه که خود فرمانده کیم به عهده گرفت.در نبود ایشون شما همتون به حرف من گوش میدید فهمیدید؟

وقتی جواب بلندی از سربازای تازه کار گرفت سرشو به نشونه ی اطمینان تکون داد.

+لعنتیا هنوز هیچی نشده بوی گند عرقتون کل پادگان و گرفته.سریع برید دوش بگیرید و بعدش برید سالن غذا خوری شامتونو بخورید.زود بخوابید که فرمانده کیم قراره خشک خشک روانتونو به چخ بده.

جمله ی اخر و زیر لب گفت و فقط چند نفر متوجهش شدن.

وقتی به سمت حموم میرفتن ذهن جئون مدام سمت فرمانده و حرف مینگیو بود.جوری که پتوجه نگاه خیره ی سربازا روی بدن خیسش نبود. مینگیو سمتش رفت و اروم دم گوشش زمزمه کرد.

+هی پسر،سریع دوش بگیر و لباستو بپوش قبل از اینکه همه ی بچه های پادگان و گی کنی.

جونگکوک به خودش اومد و پشت سرش و نگاه کرد،تقریبا 30 جفت چشم با تمام دقت داشتن بدن لخت و خیسش و انالیز میکردن.یه دوش سریع گرفت و با سرعت از حموم بیرون زد.

با حوله ای که روی موهای خیسش بود وارد سالن غذا خوری شد.همه مشغول غذا خوردن بودن و واسه ی جونگکوک سخت بود که توی اون جمعیت مینگیو رو پیدا کنه.پس تصمیم گرفت روی اولین صندلی خالی ای که دید بشینه که یه دفعه صدای مینگیو و شنید که با داد بلندی اسمشو صدا زد.نگاه کل سالن غذا خوری سمت جونگکوک برگشت و اون از نگاه ادما متنفر بود.چون نمیدونست معنی نگاهشون چیه.چی تو سر ادما میگذره وقتی نگاش میکنن؟به سمت میزی که مینگیو روش نشسته بود رفت.بعد از پنج دقیقه غذا خوردن با صحبت و خنده،متوجه سنگینی نگاه یه نفر روی خودش شد.ولی هرچی نگاه میکرد نمیفهمید اون کیه!دیگه داشت عصبی میشد که با دیدن صورت فرمانده بین اون همه ادمی که اونجا نشسته بودن غذا توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.رنگ صورتش به کبودی میزد و رسما داشت خفه میشد.وقتی حالش یهتر شد با چشمایی که به خاطر سرفه های محکم پر از اشک شده بودن به اونجایی که فرمانده نشسته بود نگاه کرد،ولی فرمانده رو ندید.یعنی توهم زده بود؟!

Report Page