part 1

part 1

Mahla


سکوتِ مطلق.

صدای قدم‌های کوتاه و بعد صحنه‌ای که انتظارش رو نداشت!

وحشت‌زده فقط به مقابلش نگاه میکرد و پلک نمی‌زد.

خواست حرکتی کنه.

خواست به سمتش بره و جلوش رو بگیره ولی دیلان محکم‌تر از قبل گرفته بودش و بهش جازه‌ی تکون خوردن نمیداد.

قطره‌های خون شروع به چکیدن کردن.

داوین خم شده بود و تیکه‌ای از قسمت شکسته‌ی لیوان رو توی دستش گرفته بود و بعد شروع کرد به فشار دادنش.

خون‌ تمام دستش رو خیس کرده بود و قطرات از مچش به روی زمین سقوط میکردن.

احتمالا درد زیادی  رو در اون لحظه تحمل میکرد؛ اما قسمت عجیب ماجرا اونجا بود که انگار ذره‌ای از موقعیتی که درش قرار داشت باخبر نبود.

به تیکه شیشه‌ی توی دستش چند ثانیه‌ زل زد و بعد شبیه به سلاحی برای دفاع از خودش به سمت فردِ خیالی مقابلش گرفت.

تاریک بود؛ اما یوکی میتونست ترس رو از توی چشم‌هاش ببینه انگار تصویر مقابلِ پسر چیزی جز موجودی خوفناک نبود.

زمزمه‌های نامفهومی ازش بلند شد و برای چند لحظه ادامه داشت تا وقتی که دستش رو پایین اورد و ساکت شد.

شبیه کسی که تازه وارد دنیای واقعی شده نگاه کوتاهی به دست خونین خودش انداخت و بعد انگار چیزی طبیعی باشه برگشت و با آروم‌ترین سرعت ممکن به سمت در اتاقش حرکت کرد.

چند قدم که ازشون دورتر شد، دیلان آهسته دستش رو از روی دهن دختر برداشت و کمی ازش فاصله گرفت.

با احساس رهایی بعد از حبس چند دقیقه‌ایش به ناگه درد شدید زخم پهلوش رو به خاطر اورد.

حس‌ کرد کمی لباسش خیس شده و برای همین دستش رو به سمت پایین تیشرتش برد و کمی اون رو بالا زد که ناگهان آرنجش به قاب کوچیکی که پشت سرش بود خورد و پایین افتاد.

دیلان که تازه نفس راحتی کشیده بود با وحشت به داوین نگاه کرد.‌

اون دیگه حرکت نمیکرد.

ثابت ایستاده بود و همچنان قطرات خون از دستش پایین می‌چکیدن.

آروم چرخید و مستقیم به یوکی خیره شد.

دختر که دوباره زخمش رو از یاد برده بود پارچه‌ی توی دستش رو رها کرد و مبهوتِ سردی چشم‌های پسر شد.

شاید مردمک‌های منجمد‌شده توصیف درستی نمی‌بود؛ اما در اون لحظه هیچ چیز دیگه‌ای به ذهنش خطور نکرد!

- تو...

داوین یک قدم به سمتش برداشت و دیلان هم دوباره فاصله‌ش رو باهاش کم کرد. انگار قصد محافظت ازش رو داشت.

- جاسوس کوچولو...

گیج شده از لقبی که بهش نسبت داده شده بود اخم کرد.

داوین شیشه رو این بار به سمت اون گرفت و با صدای بلندتری گفت:

- چی میخوای ازم بفهمی؟ ها؟

دیلان دستش رو بالا اورد و کمی به پسر نزدیک شد.

- هی داداش...

داوین انگار نمی‌دیدش.

فریاد کشید و شیشه بی‌رحم‌تر از قبل پوست‌ِ دستش رو خراشید:

- کی تو رو فرستاده؟ دیگه چی مونده‌ که ازم بگیرنش؟ بگو! چی مونده؟!

چند بار پشت سر هم پلک زد و سعی کرد حرف‌های پسر رو توی مغزش تجزیه و تحلیل کنه.

چی مونده که بخوان ازش بگیرن؟

در واقع سوال درست‌تر این بود که اصلا چیزی هم بود که نداشته باشه؟

تا جایی که میدید پسر مقابلش همه چیز داشت، همه چی!

ثروت، محبوبیت، شهرت و مقام بالا.

دیگه چی میخواست دقیقا؟

شیشه از دستش ول شد و با صدا روی زمین فرود اومد.

قطرات خون حالا با سرعت بیشتری پارکت خونه رو سرخ میکردن.

همه چیز تو یک آن اتفاق افتاد.

و یوکی میخکوب سر جاش بدون کوچیک‌ترین واکنشی فقط تماشاگر بود!

تماشاگر صحنه‌‌ای که برای اولین بار یا شاید هم دومین بار توی زندگیش میدید.

داوین بعد از رها کردن شیشه، بدون هیچ هشدار قبلی‌ای به سمتش حمله‌ور شد و بعد جثه‌ی برادرش جلو دیدش رو گرفت.

دیلان مشت‌های پسر رو توی هوا گرفت و مهارشون کرد.

به‌ چشم‌هاش خیره شد و با صدای بلندی گفت:

- اون تهدیدی به حساب نمیاد! آروم باش.

داوین سعی کرد دست‌هاش رو از چنگ برادرش بیرون بکشه و با خشم بیشتری به سمتش هجوم ببره که دیلان به سختی جلوش رو گرفت و سرش داد کشید:

- اون بادیگاردته، هدفش محافظته نه نابودیت!

بعد‌ به عقب هلش داد و مستقیم توی چشم‌هاش زل زد:

- آروم بگیر.

داوین که حالا نفس نفس میزد، چند لحظه‌ای مکث کرد، بعد دستش رو جلوی صورتش اورد و بی‌حس بهش نگاه کرد.

- خونه؟

دیلان یک قدم جلو رفت.

- بریم پانسمانش کنم.

دستش رو پایین اورد و برای آخرین بار چشم‌های آشنا و متعجب دختر رو از نظر گذروند.

- لازم نیست.

گفت و بعد بدون هیچ حرف دیگه‌ای به سمت اتاقش برگشت.‌

***


دم، باز دم.

دم، باز دم.

دم، باز دم.‌

با هر نفس شکمش بالا میومد و‌ پایین میرفت.

از همون تیشرت‌هایی که از قبل توی کمد وجود داشت، پوشیده بود. باید میگفت براش لباس جدید بیارن.

موهای قهوه‌‌‌ایش روی بالش پخش شده بود و کِش کهنه‌ای روی میز تحریر وجود داشت.

از شب گذشته چیز زیادی به خاطر نداشت اما اگه میخواست به حرف دیلان بسنده کنه میتونست از این حقیقت که ممکن بود به اون دختر آسیبی بزنه کمی ناراحت باشه، که متاسفانه نبود.

بیشترِ ناراحتیش به خاطر زخم کفِ دست و سوزش شدیدش بود.

چیز عجیبی راجع به اون دختر وجود داشت، میل شدیدش به متهم کردنش و خشمِ غیرمنطقی‌ای که گاها توی سلول‌هاش نسبت بهش حس می‌کرد.

دختر خمیازه‌ای کشید و به پهلو چرخید.

توی خواب اخم‌هاش توی هم رفتن و نفس‌هاش تندتر از قبل شدن.

چند لحظه بعد آروم پلک‌هاش رو باز و جهت خوابیدنش رو عوض کرد و‌ دوباره به پشت خوابید.

دستش رو به سمت تیشرتش برد و خواست اون رو بالا بزنه که وجود فرد دیگه‌ای رو توی اتاق حس کرد.

ابروهاش بالا پریدن:

- تو... اینجا چیکار میکنی؟!

داوین با پیرهن حریر مشکی و شلواری به همون رنگ به چهارچوب در تکیه داده بود و تماشاش میکرد.

از کی اونجا بود؟

پسر به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- ۲۰ دقیقه دیگه باید سر صحنه باشم، تا اونجا ۱۵ دقیقه راهه. با این حساب پنج دقیقه بیشتر فرصت برای آماده شدن نداری‌.‌

و بعد رفت.

به همین راحتی.

از روی تخت پرید و به سمت سرویس دوید.

تیشرتش رو بالا زد و توی آینه به باند‌های سفیدی که حالا قرمز شده بودن نگاه کرد.‌

از درد چشم‌هاش رو بست و باندش رو با باند تمیزی عوض کرد.

نمیدونست چقدر گذشته اما امیدوار بود بستن موهاش‌ و پوشیدن همون کت و شلواری که چند روز پیش خریده بود، بیشتر از پنج دقیقه زمان نبرده باشه، که البته بعید میدونست.

از اتاقش خارج‌ شد و به پذیرایی نگاهی اجمالی انداخت.

خبری از دو برادر نبود.

سرش رو به سمت در نیمه باز اتاق داوین چرخوند و کمی به جلو هلش داد.

اونجا هم خالی بود.‌

تنها احتمال باقی مونده انتظار داوین توی ماشین برای همراهیش بود.‌

قبل از بستن در به میزِ چوب‌کاری شده‌ی اتاق نگاهی انداخت.

بارها به مکان نگه‌داری اطلاعات سفرهای کاری پسر فکر کرده بود و هر بار نتیجه‌گیریش چندان جالب از آب در نمیومد.

ممکن بود اون‌ها رو توی کشوهای میزش نگه داره؟

یا توی گوشیش؟

یا شاید هم فقط مدیربرنامه‌هاش بهشون دسترسی داشت؟

در هرصورت باید به دستشون میاورد و زمان زیادی هم نداشت.

میتونست از چک کردن کشوهای اتاق و یا هرجای دیگه‌ای که ممکن بود برگه یا تقویمی نگه‌داری بشه شروع کنه.

و الان... اتاق خالی بود!

بهترین فرصت.

اما باید میرفت نباید بیشتر از این وقت رو تلف میکرد و قطعا خیلی بیشتر از پنج دقیقه هم گذشته بود. شب می‌تونست با خیال راحت‌تری اتاق رو بگرده.

در رو سریع بست و به سرعت از خونه خارج شد.


***


- ۸ دقیقه‌ و ۴۰ ثانیه.

به محض نشستنش توی ماشین مشکی رنگی که جلوی خونه پارک شده بود، با این‌ جمله مواجه شد.

همونطور که از شدت نرمی صندلی‌های ماشین و امکانات عجیب و غریبی که داشت تعجب کرده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:

- متاسفم.

- فکر میکنی کافیه؟

نگاهش رو از صفحه‌ی لمسی‌ای که بین دو صندلی مقابلش تبلیغی رو بی‌صدا نشون میداد گرفت و به چشم‌های بی‌حوصله‌ی پسر داد:

- چقدر دیر کردم؟

- ۴ دقیقه.

- و اگه ۴ دقیقه دیر برسی چی میشه؟‌

داوین صفحه‌ی گوشیش رو روشن کرد و به پیامی که قبل از ورود یوکی به ماشین براش فرستاده شده بود، نگاه کرد.

"حواست باشه درست انجامش بدی."

شونه‌هاش رو بالا انداخت و جواب داد:

- زندگی یه نفر دیرتر نابود میشه.

قبل از اینکه اجازه‌‌ بده دختر واکنشی به حرفش نشون بده، خم شد و از زیر صندلی اسلحه‌ای بیرون کشید.

- قطعا کار باهاش رو بلدی.

یوکی اسلحه رو از دستش گرفت.

- قراره کی رو بکشم؟

خندش گرفت.

- مشخص بود روحیه‌ی خشنی داری اما نه اینقدر.

دختر چیزی نگفت.

هنوز توی دلش داشت زیبایی عجیب ماشین رو تحسین میکرد.

روکش‌هاش کرمی رنگ و میز کوچیکی که کنارش بود، اولین چیزهایی بودن که توجه‌ش رو جلب کردن.

هیچ‌وقت فکر نمیکرد یه ماشین میز و تلوزیون داشته باشه!

یا حتی صندلی‌هاش چهارتا و روبه‌روی هم باشن!

شبیه به کوپه‌های قطار اما یه چیزی فراتر از اون.

- ایگان.

نگاهش رو از اطرافش گرفت و به داوین داد.

- نظرت راجع به آدما چیه؟

آدما...؟ زیادی غیرمنتظره بود.

- خب بعضیاشون خوبن، بعضیاشون بد‌.‌

اولین چیزی که به ذهنش اومد رو به زبون اورد.

- انتظار یه چیز فلسفی‌تر داشتم.

- شایدم انتظار داشتی بگم بی‌رحمن.

چیز خاصی توی چشم‌هاش بود، حسی بین نفرت و بی‌تفاوتی.

این رو همون بار اول که تو کمپانی دیده بودش حس کرده بود.

جوری به بقیه نگاه میکرد که انگار مرده و زنده بودنشون براش ذره‌ای اهمیت نداره، پس میتونست با یه نتیجه‌گیری ساده حدس بزنه دل خوشی نسبت به آدما نداره.

ولی کدوم دسته از آدما؟ نمیدونست‌‌.

- پس تو فکر میکنی بی‌رحم نیستن.‌

حقیقتا نظر خاصی نداشت.

تو زندگیش کمتر از تعداد انگشت‌های دستش افراد جدیدی رو ملاقات کرده بود و دقیقا نمی‌دونست "بی‌رحم" اشاره به کدوم صفت ذاتیشون داره.

- آره، ولی حالا اگه بی‌رحم باشن چی میشه؟

- میشه کشتشون.

ماشین متوقف شد و مکالمه‌ی بینشون رو ناتموم باقی گذاشت.

هر دو پیاده شدن و برخلاف انتظارش صدها نفر اونجا جمع نشده بودن و تونستن به راحتی وارد ساختمون مقابلشون بشن.

توی آسانسور داوین براش توضیح داد جایی که میرن محل فیلم برداریه و بهش نیازی نداره.

تنها وظیفش هم نشستن یه گوشه و حواسش به اطراف بودنه.

نمی‌دونست دقیقا باید به چیِ اطراف حواسش می‌بود ولی به هرحال قبول کرد.‌

از آسانسور خارج شدن و داوین درِ سالن سمت راستش رو باز کرد.

یوکی اول وارد شد و با چیزی که دید با وحشت یک قدم به عقب برداشت.

آروم گفت:

- اینجا... چه خبره؟

داوین نفسش رو با بی‌حوصلگی به بیرون فوت کرد و وارد شد.

دختر محکم بازوش رو گرفت:

- تو دیوونه شدی؟

رفتن به اون تو حماقت محض بود.

Report Page