part 1

part 1

setayesh

کتاب را باز کرد.

قلم را در دست گرفت.

و شروع کرد.




-پیج اینستاگرام جونگکوک-




گوشیش رو خاموش کرد و حالت گریه به خودش گرفت.

نمی‌تونست!

اون لعنتی نمی‌‌تونست صحنه‌ی قتل پارت ۳۸ داستانش رو بنویسه...

بالای ده بار یک صحنه رو نوشته بود و هر بار به شکل مزخرفی خوب پیش نمی‌رفت.

انگار طلسم شده بود.

لب‌تاپش رو باز کرد و پارت ۳۷ رو اورد.

چند پاراگراف اخر رو خوند‌‌.


به تاریخی که توی داستان اومده بود نگاه کرد و بعد صفحه‌ی گوشیش رو روشن کرد و تاریخ امروز رو چک کرد.


شبیه به هم بودن!

فکری که به ذهنش رسید رو بلافاصله پس زد.


دوباره به ساعت نگاه کرد.


چهار و چهل دقیقه‌ی ظهر.

به تاریخی که قتل توی داستان اتفاق میوفته نگاه کرد.

پنج و پنجاه دقیقه‌‌ی چند روز آینده.

مکان:

برجِ "جیسانگ"


جیسانگ نیم ساعت از خونش فاصله داشت...

نه، نه جونگکوک نمی‌رفت اونجا.

نه اونم وقتی که دفعه‌ی قبل، برای صحنه‌سازی بهتر به پشت‌بوم تفریحی بامِ سئول رفته بود و اونجا نزدیک بود یکی رو با دست‌های خودش بکشه.

از اون موقع به بعد حتی یک لحظه‌ام به رفتن به مکانی که توی داستان‌هاش قتل‌ها رو می‌نویسه فکر نکرد.

جونگکوک به نیمه‌‌ی تاریک وجودش آگاه بود.

اگه چند قطره وجدان ته‌نشین شده‌ی قلبش رو هم ازش می‌گرفتی می‌تونست بدون هیج توجیحی ده‌ها؟ نه! صد‌ها انسان بی‌گناه رو به قتل برسونه.

سرش رو چپ و راست تکون داد تا از هزارتوی افکارش بیرون بیاد.

به طرف در رفت و اون رو باز کرد.

جونگکوک توی آپارتمان زندگی نمی‌کرد و خونه‌ش تنها یک طبقه داشت و درِ اصلی خونه‌ش دقیقا رو به خیابونِ خلوتی که شاید سالی یک بار هم ازش ماشینی عبور نمی‌کرد باز می‌شد.

یک خونه‌ی دیگه شبیه به خودش در سمت راستش قرار داشت.

ولی خیلی دورتر.

و یک خونه‌ی دیگه هم سمت چپش.


و تنها تفاوتش سه خونه‌ی مستطیل شکلی بود که اگه بجاش یک اناناس سمت چپ و یک نیم‌کره‌ی قهوه‌ای سمت راستش بود خیلی جالب‌تر میشد.

دوست داشت اختاپوس تنهای داستانِ خودش باشه.


خم‌ شد و با احتیاط اون رو برداشت.

این بار مشکوک به بیرون چشم دوخت و بعد به همراه بسته وارد خونه شد.

نفس رو بیرون فوت کرد و دوباره به خودش یاداوری کرد، جونگکوک این‌جا واقعیته مثل داستان‌هات نیست که هر لحظه یه اتفاق وحشتناک و غیرقابل‌‌ پیش‌بینی رخ بده!

اولین بار توی عمرش این کلمه رو می‌شنید.


پایین اسم تهکوک که بزرگ در مرکز جلد حک شده بود، دو جمله با فونت ریزی نوشته شده بود.


"جونگکوک، اسم موردعلاقمه.

و تهیونگ هم اسم زیباییه، نه؟"

با دیدن اسم خودش، اولش تعجب کرد ولی بعدش به این نتیجه رسید که فقط یک جونگکوک توی دنیا وجود نداره و تاحالا چندین کتاب که اسم شخصیت‌هاش جونگکوک باشه رو خونده.

"تقدیم به تمام نوزادانی که قرار است روزی قاتل شوند!"


خنده‌ی کوتاهی کرد.

مثل این که نویسنده‌ی کتاب هم علاقه‌ی زیادی به قتل و خون‌ریزی داره‌!

فعلا حوصله‌ی خوندن نداشت ولی بنظرش کتاب جالبی میومد.


کتاب رو بست و پشتش رو اورد تا خلاصه‌ی داستانش رو ببینه.


فقط سه خط!

که با فونت خوانایی زیر هم نوشته شده بود‌.


"وقتی می‌خوای یه نفر رو بکشی، به چشم‌هاش نگاه نکن؛ چون ممکنه عاشقش شی، اون موقع کارت سخت‌تر میشه... حواست باشه."


همین.‌

بلافاصله دوباره‌ جلد روی کتاب رو اورد و متوجه شد اصلا اسم نویسنده روی کتاب نیست!


و بعد چک‌ کرد و دید معلوم نیست از چه نشریه و قیمتش چقدره و اصلا از کجا اومده!‌


برای خوندش ترغیب شد ولی فعلا باید برای مراسم امشب حاضر میشد.


۹۰ درصد آدم‌های معروف اونجا بودن و جونگکوک مجبور بود با پول وارد بشه.

به هرحال اینقدر داشت که تا آخر عمرش هم اگه کار نکنه کم نیاره.

وقی ده‌ها هزار نفر فقط یکی از داستان‌هات به قیمت ۳۴ دلار بخرن... قطعا خیالت از حساب بانکیت راحته.


گوشیش رو توی جیبش گذاشت و چشمش دنبال یک میز خالی برای نشستن گشت.


- جونگکوک؟

اون صدا...

با وحشت برگشت.


- خوشحالم دوباره می‌بینمت!


جوابشو نداد و برای لحظه‌ای به چشم‌هایی پر شیطنتش خیره شد.

از دیدنش خوشحال نشده بود!

آب دهنش رو قورت داد:

- منم... همین‌طور.


پسر مقابلش دستش رو جلو اورد تا باهاش دست بده.

بلافاصله گفت.

- من دوست‌پسر دارم!


این حرفش باعث خنده‌ی پسر شد و با نیشخند گفت:

- نمی‌خوام که بهت تجاوز کنم! می‌خوام باهات دست بدم.


جونگکوک لبخند هول‌شده‌ای زد؛ دستش رو جلو برد و با کراهت باهاش دست داد.


با صدای بلندی گفت، جوری که توجه یکی دو نفری که اطرافشون بودن رو به خودش جلب کرد.

پسر یک قدم بهش نزدیک‌تر شد و جونگکوک احساس خفگی کرد.

تو چنین جمعی که تک‌تکشون از مشهورترین‌های کره بودن از کجا برای خودش دوست‌پسر جور می‌کرد؟

وقتی چهره‌ی آشفته‌ی جونگکوک رو دید تک‌خنده‌ای کرد؛ مشخص بود داشت دروغ می‌گفت:

آب دهنش رو برای بار هزارم قورت داد، حس می‌کرد گلوش خشک شده.

- نوشیدنی! من رفته بودم نوشیدنی بیارم، می‌تونی اینکارو کنی؟


پسر سرش رو تکون داد و به سمت قسمتی از سالن که مدل‌های مختلفی از مشروبات الکلی روی میز بزرگ رنگی چیده شده بود، رفت.


جونگکوک قدم‌هاش رو تند کرد و عملا به سمت اون میز دوید!

- ببینم... قاتل سریالی که نیستی؟


بالاخره جواب داد:

- خب... بستگی داره، چند نفر رو باید کشته باشم که سریالی به حساب بیاد؟


لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:

- عام... پنج؟


جونگکوک لبخند زد و دستش رو بالا اورد تا با پسر دست بده و اون هم متقابلا دستش رو گرفت.

- احیانا اگه خواستی اسم دوست‌پسرتو بدونی، تهیونگه. کیم تهیونگ.


موهای پسری که خودش رو تهیونگ معرفی کرده بود نه اونقدر حالت داشت که بشه بهشون گفت فر و نه اونقدر کم که لخت حسابشون کنه...

فقط می‌دونست موهای موج‌دارش روی پیشونیش ریخته بود و جونگکوک همیشه عاشق این مدل مو بود.

پیش خودش اعتراف کرد، اون واقعا جذابه!


می‌خواست دهنش رو باز کنه و متقابلا خودش رو معرفی کنه که پسری نوشیدنی به دست روی صندلی کنارش جا گرفت و باعث شد تمام عضلاتش منقبض بشه.



حالا چی بود مگه؟

خودش هم زمانی جونگکوک رو زیباترین فردی که تاحالا شناخته بود، صدا می‌زد!

اخه جونگکوک واقعا زیبا بود و جای هیچ بحثی رو باقی نمی‌‌ذاشت.


تهیونگ با شنیدن اون اسم، حس بدی بهش دست داد.

"چان‌هی"

دقیق یادش نمیومد ولی حدس می‌زد اسم یکی از منفورترین شخصیت‌هایی باشه که تا به حال خونده!

به خودش تشر زد؛ اینقدر شخصیت‌های داستانی رو با ادم‌های واقعی مقایسه نکن!


هیچ آدمی تو واقعیت این‌‌قدر منفور نیست.

همه همیشه هزار برابرش منفوره.


هر سه نوشیدنی‌هاشون رو خوردن و حتی کلمه‌ای بینشون رد و بدل نشد.

نور سالن آروم آروم کم شد تا جایی که تمام فضا فقط با روشنایی مشعل‌های شمع قابل دیدن بود.

آهنگ ملایمی درحال پخش و عده‌ی کمی مشغول رقصیدن بودن.


وقتی نگاه چان‌هی رو روی خودش دید، آب دهنش رو قورت داد و کاری که برای انجامش شک داشت رو انجام داد.


اول به تهیونگ نگاه کرد که غرقِ گوشیشه و بعد با تردید سرش رو جلو برد و روی شونه‌ش گذاشت.


تهیونگ برای لحظه‌ای حواسش از گوشیش پرت شد و به پسری که حالا سرش رو شونه‌ش گذاشته بود، نگاه کرد.


عطر گرونی بود.

بایدم می‌بود، احتمالا جونگکوک هم یکی از خواننده‌های تازه واردی که به تازگی معروف شده بودن، بود.

شایدم بازیگر؟

عام یا یه موزیسین؟

بهش می‌خورد رقاص باشه، اندام ظریفی داشت.

هرکی که بود تهیونگ نمی‌شناختش.

رایحه‌ی شیرینش رو دوست داشت.

دقیق‌تر می‌گفت یکی از عطرهای موردعلاقه‌ش بود.

همیشه با خودش فکر می‌کرد آدم‌هایی که چنین عطرهایی میزنن و چنین لباس‌های گرون قیمتی رو بی‌‌‌هیچ نگرانی‌ای به تن‌ می‌کنن، چه‌ حسی دارن؟

کاش یه روز می‌فهمید.


صفحه‌ی گوشیش رو خاموش کرد و اون رو مقابلش روی میز طلایی رنگ قرار داد.

نگاهش رو بین افراد درحال رقص و همچنین افرادی که پشت میزهاشون نشسته بودن چرخوند.


چان‌هی از جاش بلند شد.

- دلم برات تنگ‌ شده بود، امیدوارم باز هم همو ببینیم.


جونگکوک سرش رو از روی شونه‌ی پسر بلند کرد و صاف نشست.

"برو به درک"

- منم‌‌ همین‌طور.

دروغ گفت.


چان‌هی ازشون دور شد.

نفس رو با آسودگی بیرون داد و نگاه قدردانش رو به تهیونگ‌ دوخت:

- ازت ممنونم.


- در قبالش برام چیکار می‌کنی؟


با گیجی پرسید:

- منظورت چیه؟


تهیونگ دستش رو دراز کرد و صفحه‌ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعتش رو ببینه.


- قرار بود فقط یک دقیقه باشه، ولی ۸ دقیقه طول کشید، یعنی ۷ دقیقه بیشتر از چیزی که خواستی، نقش دوست‌پسرت رو بازی کردم. نمی‌خوای جبران کنی؟


جونگکوک با بهت خندید، نمی‌دونست چی باید بگه!

- خب... خب... من چطور می‌تونم جبران کنم؟


شونه‌هاش رو بالا انداخت و چند ثانیه مکث کرد:

- مثلا می‌تونی شمارت رو بهم بدی.


- اوه متاسفم در عوض دعوتت می‌کنم به یک رقص دو نفره.


تهیونگ با گیجی بهش نگاه کرد:

- تو نباید خیلی معروف باشی، درست؟

- چطور؟

- تا جایی که می‌دونم ادمایی که نگاه‌های زیادی روشونه اینقدر راحت به یه پسر درخواست رقص نمیدن.


و بعد به جایگاه رقص اشاره کرد.

- میبینی؟ فقط دو سه زوج که قرار گذاشتنش رو علنی کردن بیشتر اون وسط نیستن.


جونگکوک به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود؛ ولی خب براش اهمیتی هم نداشت، هیچکس اون رو نمی‌‌شناخت!

تنها اطلاعاتِ موجود در مجازی درباره‌ی خودش اسم مستعار و تصویر نه چندان واضحی روی پروفایل اینستاگرامش بود.

- هوم آره خیلی طرفدار ندارم، تو چی؟خواننده‌ای؟

- آره.

- اوه جدی؟ جالبه تاحالا اسمت رو نشنیده بودم.

- سبکی که کار می‌کنم موردعلاقه‌ی هرکسی نیست.

- سبکت چیه؟

تهیونگ به صندلیش تکیه داد و دست به سینه‌ نشست:

- سبک موردعلاقه‌ی تو چیه؟

- بیشتر پاپ گوش میدم.

بلافاصله گفت:

- من راک و متال کار می‌کنم‌، گفتم که موردعلاقت نیست.

- اوه، خوبه اسم‌ یکی از اهنگ‌هات رو بگو شاید گوش دادم.

- درخواستت رو قبول می‌کنم.

- درخواست چی؟


از جاش بلند شد.

- ازم خواستی باهات برقصم.

- عام... باشه.


به همین راحتی بحث رو عوض کرد.


جونگکوک هم متقابلا بلند شد.

- پس تو هم نباید خیلی معروف باشی.

- اوه نه من خیلی معروفم!


به نظر که این‌طور نمی‌رسید... حرف زدنش اصلا شبیه به آدم‌های شناخته شده و محتاط نبود.

و تا به حال حتی اسمش رو هم یک بار نشنیده بود.

کیم تهیونگ! اصلا اشنا به نظر نمی‌رسید.

جونگکوک می‌تونست قسم بخوره ۹۰ درصد افراد شناخته شده‌ی کشورش رو می‌شناسه!

به هرحال بعد از اون اتفاق هول‌انگیز دو سال پیش، هر روز مشغول شناختن بازیگرا و خواننده‌ها شد و گاهی حتی بلاگرها و یوتویوبرها!


جونگکوک اونقدر اهل تلوزیون دیدن نبود؛ چون اینقدر سریال دیده بود که دیگه حالش از هرچی  فیلم و سریال بود بهم می‌خورد.

همه‌شون مثل هم بودن!

و سریال‌های محصول کشور خودش هم تعریف چندانی نداشتن.

یه مثلث عشقی مزخرف که تهش شخصیت دومِ جذاب داستان به دختره نمیرسه!

می‌تونست بگه حداقل هالیوود کمتر حوصله‌ش رو سر می‌برد؛ نمی‌تونست شاهکارهایی مثل شرلوک هلمز و فیلم‌های جیسون استتهام رو نادیده بگیره.


دقیقا دو سال پیش مشغول نوشتن داستانی بود که مثل بمب ترکوند!

"سکوتِ قاتل"

روایت پسری که عاشق دختری میشه که همه ادعا میکنن اون مرده و بعد پلیس‌ها خودش رو به جرم قتل اون دختر دستگیر میکنن؛ با این که پسر هر روز با دختر زندگی می‌کرد و حتی ادعا داشت زمانی که توی زندان سپری میکنه هم اون دختر به ملاقاتش میاد!


اواسط داستان شخصیتی رو وارد کرد به اسم "گانگ‌یو".

یه اسمی که بنظرش به شخصیت داستانش خیلی میومد.

و بعد همین شخصیت دست به جنایات غیرقابل تصوری زد و شد نقش حال بهم‌زن داستان!

و اون موقع فهمید چه گندی زده...

کانگ‌یو یکی از بازیگر‌های محبوبی بود که جونگکوک با این که چند تا از سریال‌هاش رو دیده بود، اسم اصلیش رو نمی‌دونست.

بعد مردم شروع کردن به هیت دادن و اتهام سواستفاده از اسم بازیگری برای معروف شدن داستان‌هاش!

با این که جونگکوک واقعا هیج قصدی نداشت و مجبور شد داستانی که حاصل شیش ماه تلاشش بود رو به کلی حذف کنه و از سایتش برداره!


از اون روز اینقدر سر اسم‌هایی که انتخاب میکرد ظرافت به خرج داد که تبدیل به وسواس شد!


به سمت جمعیت کمی که مقابل هم تانگو می‌رقصیدند، رفت.


تهیونگ یکی از دست‌های جونگکوک رو گرفت و دست دیگه‌ش رو جایی کنار پهلوش گذاشت و دست جونگکوک هم روی شونه‌ش قرار گرفت.

حس بدی داشت... پیداش نمی‌کرد.

بیشتر از ۴۰ دقیقه بود که از ورود  شخص موردنظرش به جشن می‌گذشت و تهیونگ هنوز نتونسته بود پیداش کنه!

و الان کجا بود؟ مشغول رقصیدن با پسری که برای اولین باره می‌بینتش به جای غرق شدن توی نگاه اونی که می‌خواست.


آهنگ ملایمی بود و هر دو به آرومی حرکت می‌کردن.


جونگکوک سرش رو نزدیک گوشش برد و پرسید:

- لباس‌هات رو از چه برندی سفارش دادی؟

عجیب‌ترین سوالی بود که تا به حال از کسی که برای اولین بار می‌دیدنش می‌پرسید.


- چطور؟


- برام سوال شد.


- سِلین؟


جونگکوک خندید، ساعتش، کتش و پیرهنش همه فیک بود.

خیلی مشخص نبود که جنسشون اصل نیست ولی خب جونگکوک بخاطر یکی از شخصیت‌های داستانش ساعت‌ها درباره‌ی تفاوت بین مارک‌های اصل و اون‌هایی که فیکن تحقیق کرده بود.


ترجیح داد چیزی نگه با این که زیادی کنجکاو بود چرا یه خواننده باید چنین لباس‌های ارزون و عطر مزخرفی رو بزنه.

و از اون عجیب‌تر این که اگه مسئله‌ی پولش بود، چطور تونسته وارد چنین جشنی شه؟


کمی باهم رقصیدن و بعد موقع شام شد.

حالا هرکسی پشت میزی نشسته بود آهنگ قطع شده بود.


غذاها یکی یکی مقابلشون قرار می‌گرفت.


- دنبال کسی میگردی؟


تهیونگ‌ نگاهش رو از افراد دور میز روبه‌روش

گرفت و به جونگکوک داد.


- هوم یه نفر که بخاطرش حاضر شدم بیام اینجا.

- هنوز نیومده؟

- چند ساعتی میشه اومده.


غذا مقابلش قرار گرفت و پرسید:

- خب چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟

- شمارشو ندارم وگرنه تاحالا یه میلیون بار بهش زنگ زده بودم.


چه قدر اون لحظه دوست داشت بدونه اونی که تهیونگ دنبالشه کیه ولی خب اگه بیشتر از این سوال می‌پرسید فضول به نظر می‌رسید برای همین چیزی نگفت.


دقایق توی سکوت گذاشت تا تقریبا غذای تهیونگ‌ تموم شد.

چرا اینقدر سریع غذا میخورد؟

جونگکوک هنوز یک سوم غذاش رو هم نخورده بود!


- یه کم دیگه تموم میشه...

با صدای گرفته و ضعیفی گفت.


جونگکوک نگاهش رو از غذاش گرفت و به تهیونگ داد بنظر ناراحت می‌رسید.


- و من بازم نتونستم ببینمش!


- حقیقتا کنجکاو شدم بدونم دنبال کی میگردی.


تهیونگ دوباره نگاهش رو به افراد پشت میز‌ها و حتی چند نفری که درحال رفتن بودن داد.


- ببین! یه پسر با استایل دارک! عام... و... و... موهای احتمالا قهوه‌ای بور و یه چهره‌ی جذاب و مرموز. حس میکنم قدش هم بین یک و هفتاد و پنج تا یک و هشتاد باشه.


جونگکوک نگاهش رو بین جمعیت چرخوند ولی شخصی با این مشخصات پیدا نکرد.

ولی اگه رنگ مو و قد و چهره‌ی جذاب رو در نظر میگرفت تقریبا شبیه به مشخصات خودش میشد.

چون قدش یک و هفتاد و نه بود و موهاش هم قهوه‌ای بور و قطعا آدمی به جذابی خودش ندیده بود.


با تردید پرسید:

- باهاش چیکار داری؟


با قاطعیت جواب داد:

- می‌خوام بکشمش.

Report Page