part 1
Mahla-"تقدیم به دیوانگانی که پشت نقابهایی از انسانیت پنهان شدهاند."
یک نفر داشت با سینی توی سرش میکوبید.
دیگری موهای سرش رو میخورد.
اون یکی پاهاش توی هوا معلق بودن و با دستهاش راه میرفت.
پرستارها مشغول هدایت یک مشت دیوونه توی سلولهاشون بودن.
تیمارستان اونقدرها هم خستهکننده به نظر نمیرسید!
نگاهش رو از دیوونههای اطرافش گرفت و به برگهی توی دستش داد.
"اون روز برای اولین بار تصمیم گرفتم خودم رو بکشم."
جمله رو یک بار دیگه خوند و برگه رو بالا آورد و به ۵۰ صفحهی باقی مونده نگاهی انداخت.
البته که همشون رو قبلا خونده بود.
اما باز هم ولعِ دوباره خوندش دست از سرش برنمیداشت.
خوندن پنجاه صفحه برای بار سی و چهارم.
روی صندلی لم داده بود و پاهاش رو روی میز آویزون کرده بود.
سالن غذاخوری داشت کم کم خالی میشد و بالاخره زمان دیدن روانپزشکش فرا رسیده بود.
به چاقوی خونیِ توی دستش نگاهی انداخت و اون رو لای دو برگه گذاشت تا دیده نشه.
آره خب، همین چند دقیقه پیش یکی از خوانندههای سرشناس رو کشته بود!
خوانندهای که به طرز عجیبی بعد از یک ماه غیبت، خبرِ از دست دادن عقلش و بستری شدنش توی این تیمارستان به گوش همه رسید.
پاهاش رو از روی میز پایین آورد و صاف نشست.
به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد حواس کسی بهش نیست بلند شد و به سمت اتاقِ روانپزشکش راه افتاد.
و سر راهش، چاقوی خونی رو توی سطح زبالهی گوشهی سالن انداخت.
طبیعتا باید اول چاقو رو میشست و بعد گم و گورش میکرد، اما خب اون هیچوقت توی پاک کردن آثار جرم خوب نبود.
لبخند گشادی زد و با خودش فکر کرد چقدر راحت اولین هدفش تیک خورده!
حالا نوبت هدفِ دوم بود.
اسمی که بیش از هزار بار توی ذهنش تکرار کرده بود رو آروم برای باز هزار و یکمین بار زیرلب زمزمه کرد:
- ایندره.
یکی از مشهورترین بازیگرهای روز دنیا.
به در رسید.
تماما سفید.
نفس عمیقی کشید. حالا وقت نمایش بود!
البته درستترش این بود که این بار دیگه نباید نقش بازی میکرد.
باید خودِ واقعیش رو به روانپزشکش نشون میداد.
چندین هفته سعی کرده بود براش یه روانی به تمام معنا باشه تا به چیزی شک نکنه و حالا باید برای رها شدن از این باغوحش، عادی به نظر برسه و قانعش کنه که مشکلی نداره و نیازی نیست مثل بقیه، نصف عمرش رو اینجا بگذرونه.
دستگیرهی در رو پایین کشید؛ اما قبلش مطمئن شد که دستهاش خونی نباشن!
اون پیرِ لعنتی چشمهای تیزی داشت.
وارد شد.
در رو پشت سرش بست.
نگاهش به زمین بود.
نه، نه، الان باید دقیقا به چشمهای اون دکتر نگاه میکرد.
به همراه غرور.
البته چرا غرور؟ شاید اینجا معصومیت بیشتر جواب میداد؟ نمیدونست! واقعا هیچ ایدهای نداشت چطور باید یک آدم معمولی باشه.
انگار تو این سه هفته که تمام ارتباطش با آدمای عادی قطع شده بود و یه مشت دیوونه ریخته بودن دورش، معمولی بودن رو از یاد برده بود!
به چشمهاش زل زد و گفت:
- سلام.
پیرمرد عینک مشکی رنگی داشت و موهاش کمی موجدار بودن، با رگههایی از اثار پیری که خودشون رو با رنگ سفید نشون میدادن.
پوست صورتش نه خیلی، ولی یکم چروکیده بود، مخصوصا وقتی لبخند میزد خطوط واضحی گوشهی چشمهاش نمایان میشدن.
دکتر ابروهاش رو بالا انداخت و با دستش به سمت صندلی سفید رنگی که جلوی میز بود، اشاره کرد تا بشینه.
اون معمولا سلام نمیکرد.
همیشه سرش رو پایین مینداخت و یک راست به سمت صندلی میرفت و مینشست و مثل افسردهها تمام مدت تظاهر میکرد داره با گوشت کنار ناخونش بازی میکنه و توجهی به حرفای دکتر نداره.
سوالهاش رو هم یکی درمیون جواب میداد!
ولی امروز باید متفاوت میبود، پس سلام کرد و منتظر موند تا دکترش بهش بگه بشینه.
با شارهی دستش نشست.
همچنان داشت به چشمهاش نگاه میکرد، نه زمین!
بیمقدمه گفت:
- من خوب شدم.
و خب اشتباه کرد!
اینو از بالا انداختن متفکرانهی ابروهای پیرمرد فهمید.
مشخص بود که باور نکرده، وگرنه باید همین الان بهش میگفت از اتاق بیرون بره و آزاده که به خونه برگرده.
حداقل این چیزی بود که انتظارش رو داشت.
- راهی هست که بتونم ثابتش کنم؟
دکتر پروندهی بازِ روی میز رو بست و روان نویسش که کلمهی ساسارا زبرا روش حک شده بود رو هم کنارش گذاشت.
آرنجهاش رو روی میز گذاشت و دستهاش رو بهم قلاب کرد.
با نگاه عاقل اندرسفهی پرسید:
- چی باعث شده بخوای بهم ثابت کنی حالت خوبه؟
نفسش رو با بیحوصلگی بیرون فوت کرد و جواب داد:
- تو روانپزشک بودی، نه؟
سرش رو تکون داد.
- خب پس باید اونقدری مهارت داشته باشی که بتونی فرق یه آدم روانی رو از یه آدم سالم تشخیص بدی، درست نمیگم؟
مرد سفیدپوش دوباره سرش رو تکون داد.
قلاب دستهاش رو از هم باز کرد و به صندلی پشتش تکیه زد:
- سه روز پیش این خودت نبودی که گفتی داری توهم زنده بودن خواهرت رو میزنی، یوکی؟
خندهی کلافهای کرد.
- داری میگی سه روز پیش! آدما تغییر میکنن دُکی.
- قبول، تو حالت خوبه و قراره از اینجا بری بیرون، میخوای شباتو کجا سر کنی؟
بیست و دو سال از زندیگش رو کجا سر کرده بود؟ بعد از اینجا هم قراره برگرده همونجا.
کوچهها.
کوچههای بنبست. اونها امنن.
- جا برای خواب همیشه پیدا میشه.
دکتر کمی خم شد و پروندهای رو از توی کشوی میزش بیرون کشید و اون رو روی میزش گذاشت.
یک برگهی زرد رنگ که اسم "یوکی ایگان" روی نوارِ سفید روش نوشته شده بود. قبلا هم چند باری دیده بودش.
عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد و شروع به خوندن نوشتههای روی برگه کرد.
- مشکوک به ابتلا به اسکیزوفرنی. افسردگی حاد، سابقهی آسیب زدن به خود، اینسومنیا، سابقهی بیهوشی.
صفحه رو ورق زد و ادامه داد:
- اینا فقط بخشی از گزارشهاییه که هفتهی پیش دربارت نوشته شده.
نگاهش رو از برگه گرفت:
- و میخوای بگی همهی اینا تو یه هفته خوب شده؟
لعنتی. بیشتر از چیزی که باید تظاهر کرده بود.
الان که فکر میکرد واقعا تظاهر به بیهوشی و اسکیزوفرنی زیادی بود.
از روی مبل نه چندان راحت زیرش بلند شد و چند قدم جلو رفت.
به رواننویسِ روی میز زل زد و گفت:
- برگهی ترخیصم رو بنویس. همین حالا.
کلی کار برای انجام داشت و حتی یک روز بیشتر سر کردن توی این دیوونهخونه هم وقت تلف کردن بود!
دکتر نفس عمیقی کشید.
- یوکیِ عزیزم...
دستش رو بالا برد و مانع ادامه دادن جملش شد.
میدونست که الان میگه بهتره یه مدت دیگه هم صبر کنی و بعد قول میدم که از اینجا بیرون بری.
یه مشت دروغِ شیرین، اما پوچ.
مگه کار روانپزشکها همین نبود، دادن وعدههایی آرامشبخش اما بعید؟
- امضاتو زیر اون برگه میخوام، همین حالا.
- آروم باش و برگرد سرجات یوکی. دربارش باهم حرف میزنیم.
رواننویس زیبایی بود. مشکی.
همیشه دوست داشت بدونه هیکارا وصیتنامش رو با چه خودکاری نوشته.
- بنظرت مارک ساسارا زبرا بیست سال پیشم بوده؟
پیرمرد گیج شده اخمی کرد و پرسید:
- چی؟
دستش رو به سمت رواننویس برد و اون رو برداشت.
بار دیگه نوشتهی روش رو خوند.
"ساسارا زبرا"
و بعد روی میز خم شد و نوک تیز خودکار رو روی شاهرگ اون مرد گذاشت و وحشت رو توی چشمهاش دید.
- ببین دکی، من تا فردا باید از این خرابشده برم بیرون وگرنه میتونم بهت قول بدم درد مردن با یه خودکار خیلی بیشتر از چاقوعه.
بعد از اتمام جملش اینقدر محکم جسم توی دستش رو به گلوش فشار داد که دستهای فرد مقابلش به سرعت دور مچش حلقه شدن تا اجازهی پیشروی بیشتر رو بگیرن.
میدونست که یوکی آدمِ شوخی کردن نبود.
- امضاش میکنی؟!
سرش رو تند تند تکون داد.
ولش کرد و صاف ایستاد.
خودکار رو روی میز انداخت و گفت:
- منتظرم.
با اخم برگهی صورتی رنگی رو از توی کشوش بیرون کشید و با نوشته شدنه اسم و فامیلش بالای اون کاغذ و اضافه شدن یه سری جزئیات و در آخر وجود مهر و امضای پایین برگه، تونست با خیال راحت از اتاق خارج بشه.
رواننویس دکتره رو هم کش رفت، به دردش میخورد.
وسیلهی خاصی نداشت، پس نیازی نبود به اتاقش برگرده و مستقیم به حیاط رفت.
پنج بار دستش رو توی جیب سویشرت خاکستریش برد تا مطمئن بشه تمام پنجاه صفحه سرجاشونه و چیزی رو جا نذاشته.
به نگهبانی رسید.
دستش رو دراز کرد و برگهی ترخیص رو به مرد نشون داد.
مرد اون رو گرفت و شروع به خوندنش کرد.
بعد سرش رو بالا اورد و نگاهی به حیاط خالی انداخت.
- پرستارا کجان پس؟
کمی فکر کرد و بعد شونههاش رو بالا انداخت:
- کار داشتن، گفتن همین برگه رو به شما نشون بدم کافیه.
مرد نگاه مشکوکی بهش انداخت؛ اما در آخر در غول پیکر رو باز کرد و یوکی از اون قفس خارج شد!
اولین قدم به روی آسفالت خیابون.
حسِ خونه میداد.
دستهاش رو توی جیبهاش برد و کلاهش رو روی سرش انداخت.
نمیدونست چند دقیقه یا چند ساعته که بدون توقف راه میره؛ اما بالاخره رسید.
وارد کوچهای بنبست شد و بلافاصله صدای فریاد ذوقزدهی کودکانهای بلند شد:
- یوکی!
پسر بچه که چهارزانو نشسته بود و داشت پول خوردههاش رو روی زمین میشمارد با دیدن دختر از جاش پرید و با خندهی بلندی به سمتش دوید.
یوکی خم شد و دستهاش رو باز کرد.
پسر بچه محکم دختر رو در آغوش کشید و گفت:
- تو قول دادی زود برگردی! دروغ گفتی بهم!
با ناراحتیِ نسبیای از بغلش بیرون اومد.
یوکی ابروهاش رو بالا انداخت:
- کلا سه هفته نبودم وروجک.
پسر که انگار توی یک لحظه موضوع بحثشون رو فراموش کرده بود، به سمت جایی که پولهاش رو میشمارد دوید. آجری که اون گوشه قرار داشت رو برداشت و از زیرش یک پاکت بیرون کشید.
دوباره پیش یوکی برگشت و پاکت رو به دستش داد.
دختر نگاهی به نامِ فرستنده کرد و با بیخیالی به سمت انتهای کوچه قدم برداشت و پسربچه هم پشت سرش راه افتاد.
نیم نگاهی به پسری که تقریبا بیهوش گوشهای افتاده بود، کرد و پرسید:
- چقدر زده؟
بچه شونههاش رو بالا انداخت:
- نمیدونم ولی از دیشب وضعش همینه.
- هوم.
بالش کهنه و کثیفی به دیوار تکیه داده شده بود.
کلاه هودیش رو درآورد، نشست و به بالش تکیه داد.
فرستنده: مارسیل جانکلیف.
زیرلب اسمش رو زمزمه کرد و بعد با دندون قسمت بالایی پاکت رو کند و بازش کرد.
پول.
پولِ زیاد.
لبخند بیجونی روی لبهاش شکل گرفت.
پولها رو از توی پاکت بیرون کشید و توی جیبش چپوند.
بهشون نیاز داشت، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد.
باید یک کت و شلوار میخرید.
و نباید دست دوم و یا جنسِ دزدی میبودن، باید کاملا قانونی و تمیز وارد میشد.
سرش رو به دیوار سفت پشتش تکیه داد و به ساختمون بلندِ مقابلش خیره شد.
"بهترین بازیگر مردِ سال ۲۰۲۴، داوین ایندره"
این جمله روی صفحه نمایش بزرگی در کنار عکسِ پسری با موهای سبز نوشته شده بود.
حالت چهرهش جمع شد و با فکر کردن به اینکه چقدر یه نفر میتونه بد سلیقه باشه برای انتخاب رنگ مو اخم کرد.
دقیق به چهرهش نگاه کرد، دستهاش مشت شدن.
سعی کرد تک تک جزئیات صورتش رو به خاطر بسپره.
با دستهای خودش سراسر پوستِ سفید و دست نخوردش رو خط خطی میکرد.
با اولین ردِ چاقو، صورت خوشگلش با خاک یکسان میشد.
با این فکر بلند خندید.
قسمت سختش فقط وارد شدن به کمپانی بود، بقیهش کاری نداشت.
چشمهاش رو آروم روی هم گذاشت.
خودش رو جمع کرد و پس از گذشت دقایق نه چندان زیادی پا به سرزمین رویا گذاشت.
شیء تیزی یهو توی بازوش فرو رفت، از جاش پرید و بعد از اولین حرکت فهمید تمام بدنش گرفته!
حداقل تختهای سفتِ تیمارستان از نشسته خوابیدن توی کوچهها قابل تحملتر بود.
تیزی دوباره توی بازوش فرو رفت.
- هِی!
به پسری که تا دیروز بیهوش گوشهی کوچه افتاده بود و حالا داشت شاخهی درختی رو توی دستش فرو میکرد، نگاه کرد.
- سابقه نداشت تو اینقدر زیاد بخوابی. مثل اینکه تیمارستان بهت ساخته.
سر شاخه رو محکم گرفت و از دست پسر کشیدش و جوری بهش نگاه کرد که قادره با همون یک تیکه چوب فرد مقابلش رو به قتل برسونه.
قتل... دوست داشت اعتراف کنه لذت بخشه؛ اما نبود!
در واقع هنوز نمیدونست چه حسی داشت، نمیدونست چه حسی باید داشته باشه!
فقط از دیروز تا این لحظه هر وقت صحنهی چاقویی که تو شکم اون پسر فرو کرده بود رو به خاطر میورد حواسش رو پرت میکرد و به خودش اجازه نمیداد حسی رو تجربه کنه.
احساسات سنگ عظیمی بود که مقابل اهدافش انداخته میشد، پس تا میتونست باید ازشون فاصله میگرفت.
دستهاش رو از زمین سرد گرفت و بلند شد.
گوشههای سویشرتش رو بهم نزدیک کرد تا سرمایی که احساس میکرد رو به حداقل برسونه.
- یه کت و شلوار میخوام.
پسری که هنوز گیج و منگ به نظر میرسید ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده گفت:
- باکلاس شدی!
یوکی با اکراه دستش رو توی جیبش برد و مقداری پول بیرون اورد.
اون رو روی پای پسر پرت کرد:
- چیزی ندزد و خودت رو تو دردسر ننداز.
پسر به پولها نگاهی انداخت:
- این که فقط سیصد دلاره!
با تعجب پرسید:
- کمه؟!
- نه اما فقط پولِ یه کت و شلواره. پس رفت و برگشت چی؟ به هرحال دارم از پاهای عزیزم کار میکشم، خسته میشن!
به لباسهای درب و داغونش و شلوار جینی که زانوهاش کاملا پاره بودن؛ اما نه برای مُد بلکه بخاطر پوسیدگیش نگاهی انداخت و بعد با بیمیلی ۵۰ دلار دیگه از جیبش بیرون اورد و به پسر داد.
- یه دست لباسم برای خودت بگیر.
***
آدم، آدم، آدم.
حالش رو بهم میزد.
جمعیت همیشه تهوعآور بود.
به کارت شناسایی توی دستش نگاه کرد.
"ایوری کارتمن، مامور افبیآی"
لبخند کمرنگی زد و کت گشادِ توی تنش رو صاف کرد.
قدمهای محکمی به سمت جمعیت برداشت.
گاردهای امنیتی همهجا بودن، همهجا!
به زور احمقهایی که برای دیدن یه پسر مو سبز دست و پا میشکوندن رو کنار زد و تا جایی که تونست به درِ کمپانی نزدیک شد.
داشت له میشد، با چاشنیِ خفگی.
به یکی از مردهای غول پیکری که دست و پاهاش رو تا جایی که میتونست باز کرده بود و سعی میکرد اجازهی پیشروی بیشتر رو به مردم نده، کارتش رو نشون داد.
دستش رو بالا اورد و جسم مستطیل شکل توی دستش رو توی صورت مرد برد و داد زد:
- همین الان باید وارد بشم!
مرد که اولش نفهمید چی شده، داد زد:
- چی؟!
یوکی کارت رو از تخم چشمهای مرد کمی دورتر کرد تا کلمات خواناتر بشن و با تمام قدرتش فریاد زد:
- ایوری هستم مامور افبیآی، دستور داده شده تا وارد بشم، ممکنه جون شخصی در خطر باشه!
هرچند داشت کلماتش رو جیغ میکشید؛ اما باز هم به سختی به گوش مرد غولپیکر رسید.
در آخر کارتِ جعلیش کارش رو راحت کرد و مرد به سختی تونست یوکی رو از حصار جمعیت آزاد کنه و اون رو به سمت در ورودی کمپانی هدایت کنه.
وقتی از زیر دست مرد رد شد و کارتش رو یکی دو بار دیگه بدون هیچ حرفی به چند نفر دیگهای که کنار ماشینهای عظیمالجثهای ایستاده بودن و همینطور نگهبانهای جلوی در نشون داد، تونست وارد بشه.
نفس راحتی کشید و دوباره کتی که در آستانهی چروک شدن بود رو صاف کرد، دستی به موهاش کشید و قدمهاش رو با اعتماد به نفس به سمت زن جوونی که پشت میز نشسته بود و با تلفن حرف میزد، کشید.
سالنِ وسیعی بود. با سقفی بیش از ۵ متر!
لوسترهای طلایی رنگی آویزون شده بودن و این جلوهی خاصتری به فضا میبخشید.
کارتش رو برای بار هزارم بالا گرفت و به دختر نشون داد:
- نیازه چند دقیقهای با آقای ایندره صحبت کنم.
تلفن رو از کنار گوشش کمی دور کرد و با دقت به کارت زل زد و خطاب با فرد پشت خط گفت:
- من باهاتون تماس میگیرم.
تلفن رو سر جاش گذاشت.
- مشکلی برای آقای داوین ایندره پیش اومده؟
کارتش رو توی جیبش برگردوند و جواب داد:
- ابدا، فقط یک مکالمهی کوتاهه، میتونید بگید راجع به بادیگارد شخصیشونه.
دختر سرش رو تکون داد، تلفن رو دوباره برداشت و پس از چند ثانیه شروع به صحبت کرد:
- سلام، خانمِ...
نگاهی به یوکی انداخت.
- کارتمن.
- خانمِ کارتمن مامور افبیای قصد ملاقات با آقای داوین ایندره رو دارن. آیا امکانش هست؟
چند ثانیه سکوت.
- متوجه شدم خیلی ممنون.
گوشی رو گذاشت.
- ایشون درحال امضای قرار داد مهمی هستن و گفتن تا اطلاع ثانوی هیچکس حق ورود به اتاقشون رو نداره.
لبخندش وا رفت.
دختر ادامه داد:
- میتونید منتظر بمونید، یا فردا-
- منتظر میمونم.
دختر سرش رو تکون داد و یوکی به سمت صندلیهایی که گوشهی سالن بودن، رفت.
سالن عملا خالیِ خالی بود.
میل شدیدش رو برای دراز کشیدن روی صندلیهای نرم نادیده نگرفت پس پاهاش رو دراز کرد و روی سه صندلی با بیخیالی لم داد.
دهن دختر از این حرکت یوکی باز مونده بود.
این اولین شخصی بود که میدید روی صندلیهای سالن دراز کشیده و با کفشهاش صندلیها رو کثیف میکنه!
یوکی به سقف تماما سفید زل زده بود و در لحظه ذهنش به هزار جهت مختلف میرفت.
و مقصدِ نهایی تمام فکرهاش؟
- داوین ایندره...
زیرلب زمزمه کرد.
یه پسر ۲۸ سالهی کله سبز، با سرمایهای میلیارد دلاری و شهرت و محبوبیتی وصفنشدنی.
با خودش فکر کرد ثروتمندها نظری راجع به شب گشنه خوابیدن دارن؟ و یا... صبح کردن شبشون توی کوچههای سرد اون هم وقتی داره برف میباره؟ بعید میدونست.
دوست داشت از ناعدالتی خدا خورده بگیره؛ اما ته دلش میدونست که این اوج عدالته.
سرنوشت پسر میلیاردر مرگ بود و یوکی قراره بود زندگی کنه.
با این فکر لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
از ثروتمندها متنفر نبود، چون هیچ چیز از دنیاشون نمیدونست.
این اولین باری بود که حتی پاش رو توی چنین منطقهای میذاشت، منطقهای تمیز و بدون دونهای آشغال.
تمام مردمش لباسهای شیک و عطرهای خوشبو به تن داشتن؛ اما ذهنش اینقدر درگیر بود که نتونست به مقایسهی محلهای که توش بزرگ شده و محلهای که حالا میدید بپردازه!
دختر پشتِ میز با صدای نسبتا بلندی صداش کرد و یوکی رو از غرق شدنِ بیشتر در افکارش نجات داد.
بلند شد و به سمت آسانسور انتهای سالن رفت و حین راه پرسید:
- طبقهی؟
- سیزده.
- متشکر.
وارد آسانسور شد و کلید طبقهی سیزده رو فشرد.
وقتی رسید درها اتوماتیک مقابلش باز شدن و صدای زنی طبقهای که درش حضور داشت رو اعلام کرد.
وارد راهرو شد.
مردی پشت یک میز نسبتا کوچیک کنار درِ یکی از اتاقها حضور داشت.
به سمت مرد رفت و منتظر بهش خیره شد.
مرد در ابتدا توجهی نکرد اما بعد از گذشتن چند ثانیه و قطع نشدن نگاههای سنگین دختر سرش رو از لپتاپ بیرون اورد و پرسید:
- چطور میتونم کمکتون کنم؟
- با اقای ایندره کار داشتم.
- ایشون سرشون شلوغه.
- آره؟
مرد که از لحن یوکی تعجب کرد نگاهی به سر تا پاش انداخت.
دختر روبهروش کت شلوار مشکی رنگی به تن داشت و زیادی جدی؛ اما بیحوصله به نظر میرسید.
رئیسش بهش هشدار داده بود که امروز اجازهی ورود هیچکس رو به دفتر نده اما با یاداوری تلفنی که بهش زده شد بلافاصله از جا پرید:
- اوه خدای من شما خانم کارتمن هستید؟
یوکی مشتش رو از دور خودکاری که توی جیبش بود، باز کرد و تنها سرش رو تکون داد.
باورش نمیشد از سر حواسپرتی داشت رسما تقاضای مامور افبیآی رو رد میکرد.
حضور اون مامور قطعا مسئلهی مهمی بود و اگه اجازهی ملاقات نمیداد براش دردسر درست میشد.
پس ضربهای به در زد و سپس اون رو باز کرد.
یوکی نفس عمیقی کشید و بعد از وارد شدنش صدای بسته شدن در رو پشت سرش شنید.
این اولین چیزی بود که دید: سرِ پایین افتادهی پسر پشت میز و موهای زغالی رنگ و بهمریختهش.
پس چرا سبز نبودن؟
یک قدم به جلو برداشت.
شک داشت ایندره فردی باشه که روبهروشه.
پسر سرش رو بالا اورد و بهش خیره شد.
و دومین چیزی که دید: چشمهای بیروحی بودن که انگار سالها بیخوابی میکشیدن.
پسری که همیشه روی بیلبوردهای شهر و مجلهها میدید زیادی اتو کشیده و سرحال به نظر میرسید.
و فرد مقابل؟ میتونست از نحوهی بستن کروات مشکیش که عملا فقط دور گردنش انداخته شده بود
آستینهای پیرهنش که باز مونده بودن بگه قطعا از جنگ برگشته!
- منتظرم.
صدایی نه چندان بَم.
مگه همهی بازیگرا نباید لحن خاص و صدای بم و جذابی میداشتن؟
حداقل این چیزی بود که بقیه میگفتن.
- درخواست استخدام بادیگار شخصیای که داده بودین رو خوندم و فکر میکنم فرد مناسبی باشم برای این کار.
تکخندهای کرد:
- تو؟
- بله.
به بادیگاردش که عملا سه قدم بیشتر با دختر فاصله نداشت نگاهی انداخت.
- اونو میبینی؟ چند روز پیش استخدام شده، میتونی بری بیرون.
دست راستش مشت شد و یک قدم دیگه به جلو برداشت.
- ولی من میتونم بهتر باشم.
پوزخند زد:
- بستگی داره تو چی بهتر باشی.
عوضی. کوبیدن یک مشت توی صورتش ایدهی بدی به نظر نمیرسید ولی خب قطعا بعدش دیگه شانس کشتنش رو به دست نمیاورد.
- تو همه چیز. میتونم ازت محافظت کنم.
پسر با خستگی خندید.
بیحوصلهتر از سروکله زدن با یه دختربچه بود.
از روی صندلی بلند شد و میز رو دور زد.
با چند قدم فاصله مقابلش به میز تکیه داد.
- شک دارم تاحالا حتی اسلحه دستت گرفته باشی بچه.
چند ثانیه مکث.
- اصلا کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟
به سمت خروجی در قدم برداشت تا دلیل حضور بیوقت دختر رو جویا شه.
از کنار یوکی که رد شد، تو یک حرکت غیرقابل پیشبینی بازوش کشیده شد و سپس کمرش با شدت به دیوار پشت سرش کوبیده شد.
آخ آرومی از بین لبهاش فرار کرد و بعد ساعد دست دختر روی قفسهی سینش قرار گرفت و اختیار کوچیکترین حرکتی رو ازش گرفت.
یوکی بلافاصله با دست دیگش اسلحهش رو بیرون کشید و به سمت مرد غولپیکری که تصمیم حملهور شدن به سمتش رو داشت، نشونه رفت.
بادیگارد با دیدن اسلحه سر جاش خشکش زد.
داوین با دیدن ریکشنِ بادیگاردش برای خودش و انتخابش متاسف شد.
حداقل انتظار داشت اینقدری سریع باشه که اسلحهش رو بیرون بکشه، اما تنها کاری که تونسته بود انجام بده، مثل ماست وایستادن و ترسیدن بود!
واقعا این آدم قرار بود جونش رو تو شرایط پر خطر نجات بده؟ اونم وقتی از پس یه دختر بر نمیومد؟
داوین نگاهش رو از مرد گرفت و به یوکی داد.
فاصلهشون اینقدر کم بود که تنها زاویهی دیدش چشمهای نه چندان درشت دختر بود.
لحظهای از چیزی که دید شوکه شد.
تشبیه احمقانهای که یک آن ذهنش انجام داد و باعث انجماد بدنش شد.
اون چشمها... مشکی، کشیده و نافذ.
عجیب آشنا بودن... و قلبش بیدلیل به درد اومد.
بیمقدمه پرسید:
- کارت با بچهها خوبه؟
یوکی که از نگاه عجیب پسر به خودش گیج شده بود با این سوال شوکه شد.
ذهنش برای تجزیه و تحلیل مفهوم پیام منتقل شده شتافت اما قبل از اینکه به نتیجهای برسه با ضربه محکمی که به پهلوش وارد شد، قفل کرد.
از درد نیم قدم عقب رفت و خم شد. محکم با دستش پهلوش رو گرفت.
برای لحظهای حس کرد نفسش بند اومده و اکسیژن هیچ قصدی برای پر کردن ریههاش نداره.
و لحظهی بعد صدای پسر رو با لحن تحقیرکنندهای نزدیک به گوشش شنید:
- برای چنین حرکت دراماتیکی زیادی بچهای و... آماتور.
چند ثانیه مکث کرد و با تن صدای ضعیفتری گفت:
- حالا از دفترم گمشو.
یوکی دندونهاش رو روی هم فشار داد و تو یک حرکت سرش رو به شدت بالا اورد و از پشت توی دماغش کوبید.
و لحظهی بعد پسر تنها چیزی که حس کرد، درد ناگهانیای بود که توی تک تک سلولهای صورتش پیچید و خیسی خونی که از دماغش سرازیر شد.
با گیجی چند قدم به عقب برداشت و دستش رو به سمت بینیش برد و وقتی عقب اورد، انگشتش کاملا خیسِ خون شده بود.
پوزخند دردناکی زد:
- این یکی بهتر بود.
و بعد نیم نگاه نفرتانگیزی به مردِ به اصطلاح بادیگاردش انداخت:
- انتظار نداشتم این قدر بیعرضه باشی.
مرد ترسیده و با مِن مِن گفت:
- ق- قربان...
- اخراجی.
- قربان من متاسفم.
صداش رو بالاتر برد.
- بیرون.
و مرد بدون زدن یک کلمهی دیگه از اتاق خارج شد.
به سمت میزش رفت، چند دستمال کاغذی برداشت و مشغول پاک کردن خونی که تا لبهاش رسیده بود، شد.
در همون حین پرسید:
- کی فرستادتت؟ و قصدت چیه؟
- من فقط میخوام ازت محافظت کنم، دیدی که بقیه از پسش بر نمیان.
به پشتی صندلیش تکیه داد:
- و دلیلت برای این کار؟
- من طرفدارتم.
- منطقی بود.