Part 1

Part 1

tara^-^

نگاهی به استایل بی نقصش کرد و دستی توی موهاش کشید تا چند تاری که جلوی چشماش بود کنار بره. لبخندی به خودش توی آیینه زد و از اتاق بیرون رفت.


- من آماده ام!

رو به خانوادش که جلوی در منتظر بودن، گفت.


در سکوت خونه رو ترک کردن و سوار ماشینی که توی حیاط و مقابل ساختمون مجللی که توی اون ساکن بودن قرار داشت شدن.




-آقای جئون خوش اومدین

مرد میزبان سمتشون اومد.


برای احترام کمی خم شد.. حس میکرد تو اون جمع اضافیه و پدر و مادرش حسابی با دوستاشون گرم گرفته بودن.

و از اونجایی که این یه مهمونیه خانوادگی بود و کسی و نمیشناخت تصمیم گرفت بره و از خودش پذیرایی کنه.


سمت میز غذاها رفت و چشماش با دیدن کیک ها و دسرهایی که اونجا بود درخشید.. دوست داشت بهشون حمله کنه و هرچی دوست داره برداره و از اونجایی که سر پدر و مادرش گرم بود کسی نبود تا بهش گیر بده.


با قرار گرفتن سینی مشروب روبروش لبخند گشادی زد و به سرعت جام حاوی مایع قرمز رنگ رو برداشت و یکجا سر کشید.

با نوشیدنش حس خوبی سراغش اومد و بلافاصله جام بعدی رو برداشت. حالا که کسی کنارش نبود میتونست هرچقدر دلش خواست بنوشه.

تنها چند میلی فاصله بین جام شیشه ای و لبهاش بود که با صدایی که کنار گوشش شنید، پرید و محتویات جام روی دست و کمی روی پیرهنش ریخت.


-ببینم کوچولو به سن قانونی رسیدی داری اینجوری مینوشی!؟


خشک شده گردنشو برگردوند و با دیدن مرد جذابی که تو یک قدمیش ایستاده و با نیشخند نگاش میکنه، یه قدم به عقب پرید.

اخم کمرنگی روی صورتش نشوند و در حالیکه سعی میکرد نگاهش به اون آلفای جذاب نیوفته گفت:


-کی گفته نرسیدم محض اطلاعتون به اندازه کافی بزرگم!

در ضمن مگه اینجا باره که به سنم کار داری؟


-آره بیبی بزرگی

مرد خیره به پایین تنه پسر گفت و با بالا گرفتن سرش نیشخند شیطونی بهش زد.


معذب از رفتارای مرد روبروش جامشو روی میز رها کرد و برگشت تا بره ولی با گیر افتادن مچ دستش بهت زده برگشت و به مرد خیره شد.


-کجا میری امگا کوچولو؟ تنهایی!؟


-به تو چه منحرفی؟


-اوه هارتم بروکن شد که! فقط دوست دارم باهات حرف بزنم.

میدونی اینجا زیادی خسته کنندس..

ترجیح میدادم تو بار بودم.

و چشمکی روونه جونگکوک کرد.


-چرا همش بهم میگی امگا؟


-پس باید چی صدات کنم، آلفا!؟ مگه امگا نیستی؟


-نخیر نیستم

من بتام


-شت!

چطور ممکنه اشتباه کنم البته بهم حق بده چون هیچ رایحه ای نداری!

با لحن طلبکاری گفت و با نگاه نافذش تو چشمای پسر خیره شد.


-معلومه ندارم!

انتظار داری رایحمو تو جای به این شلوغی آزاد کنم؟


-ولی من همینطوریم جذبت شدم.

مثل یه توله به نظر میرسیدی


-زیادی خودمونی شدی

اصلا خودت چرا هیچ بویی نداری جناب آلفا میترسی بلندت کنن!؟

با نیشخند موفقیت آمیزی خیره به مرد گفت.


تهیونگ درحالیکه جرعه ای از مشروب توی دستشو می‌نوشید خیره به جمعیتی که در حال رقص و خوش و بش بودن گفت:

-من از چیزی نمی‌ترسم.

خودشو جلو کشید در فاصله کمی از صورت پسر در حالیکه نفساشو توی صورتش خالی میکرد گفت:

-منم مثل خودت بتام


با تحیر به چشمای خمار مرد نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد.

-تو..؟


-هیششش!

انگشت اشارشو روی لبای پسر گذاشت و خیره به چشمای مشکی رنگ و براقش گفت:

-من رازمو بهت گفتم.. جرئت داری به کسی بگو اون موقع حسابتو میرسم.


-م..مگه من ا..ازت خواستم بهم بگی؟

با صدای لرزونی رو به مرد مرموز روبروش گفت.


-گفتم که جذبت شدم دوست دارم امتحانت کنم.


با چشمای گشاد شده به مرد خیره شد و بعد از چند لحظه هلی بهش داد ولی هیچ تکونی نخورد.


-اینجا رو با بار اشتباه گرفتی مثل اینکه! مگه من هرزم عوضی؟


-فشار نخور بیبی 

فقط ازت خوشم اومده.

قول میدم بهت بد نگذره


دست ظریف جونگکوک رو بین دستش گرفت و با نزدیک کردن لبهاش به گوش پسر با صدای بمی گفت:

-امیدوارم دوباره ببینمت بیبی!

و بدون حرف دیگه ای از کنار پسر رد شد.


با حس کرد جیزی توی دستش، نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و با دیدن شماره و اسم مرد با حرص

بهش خیره شد.

-کیم تهیونگ، مرتیکه لاسو!


و کاغذ بین دستشو مچاله کرد..

Report Page