part 1

part 1

آبنبات قیسی


پاشو روی گاز فشار داد و سرعت ماشینو زیاد کرد. انگار اومده بود پیست ماشین سواری و داشت مسابقه میداد. با مهارت از بین ماشین ها لایی میکشید و میخندید. هیجان... چیزی بود که بی نهایت عاشقش بود.


ونهان درحالی که محکم به صندلي چسبیده بود با حالت زاری نالید:تو رو خدا نیو سرعتتو کم کن من هنوز کلی آرزو دارم


خنده ی بلندی کرد و با تمسخر گفت:آره عزیزم میدونم هنوز منتظری سونگجو بیاد به فاکت بده


پسر بیچاره از این که آتو دستش داده بود کم مونده بود بزنه زیر گریه...واقعا نمیدونست چرا هر دفعه که میخوان نیو رو بفرستن ماموریت اونو باهاش میفرستن! انگار توی اداره ی پلیس قحطی آدم اومده بود وگرنه اینکه هر دفعه قرعه به نامش میفتاد غیر قابل توجیح بود.


بالاخره به اداره رسیدن و پسر کوچیکتر ترمز دستی رو کشید و جیغ لاستیک های ماشین بلند شد.


ونهان پیش خودش فکر کرد کدوم خری به اون گواهینامه داده! آخه کی وقتی سرعتش زیاده یهو ترمز دستی میکشه؟! اون اصلا عقل توی سرش داره؟

دوست داشت بشینه و ساعت ها سر همکار جوون و نابالغش غر بزنه اما بدبختانه بخاطر سرعت زیاد ماشین و رانندگی بد نیو و توقف بدتر ماشین، رنگش پریده بود و حالت تهوع گرفته بود.


با توقف ماشین سریعا در و باز کرد و خودشو از ماشین به بیرون پرت کرد و به گوشه ای پناه برد.


نیو با اینکارش ریز ریز خندید. اگه ونهان میدونست که نیو با شرط اینکه اونو همراهش بفرستن ماموریت ها رو قبول می‌کرد یه تار مو رو سرش نمیزاشت. اما مگه واسه نیو مهم بود‌؟! اون فقط دوست داشت اون پسر بااون ظاهر کیوتش رو تا جایی که میتونه اذیت کنه. از ماشین پیاده شد و با صدای بلندی که به گوش ونهان برسه گفت:زنگ بزنم 125؟!


ونهان زیر لب فوشی نثارش کرد و قامت خمیدشو راست کرد، سمت نیو چرخید و گفت: تو واقعا پررویی نیو چاوارین ! امیدوارم با یکی آشنا شی از خودت بدتر و رو مخ تر که حسابی حالتو جا بیاره


نیو بی اختیار خندید و با مسخرگی گفت:آخخخ دلممم چطور میتونی اینقد چرت و پرت بگی ونی؟!


ونهان واقعا از دستش به ستوه اومده بود. پس بی توجه به حالتی که خطاب شده بود راهشو کشید ووارد اداره شد.


با رفتن ونهان، نیو زیر چشمی به سمت چپش جایی که سونگجو خودشو پنهون کرده بود نگاه کرد و پوزخندی روی لبش نشوند.


نیو از روز اولی که پاشو گذاشته بود توی اداره با سونگجو مشکل داشت و آبشون باهم توی جوب نمیرفت. تااینکه نیو بالاخره متوجه شد سونگجو و ونهان همو دوست دارن و از اون روز هرکاری میکرد تا ونهان رو پیش خودش نگه داره و سونگجو رو اذیت کنه! اما ما بینش از اذیت کردن ونهانم دریغ نمیکرد...


بیخیال سونگجو شد و خرامان وارد اداره شد. افسر مینگ با دیدن نیو اخمی کرد و با صدایی که به سردی یخ های قطب جنوب بود گفت:بازرس چاوارین بیا دفترم کارت دارم


نیو از دو نفر توی اداره بشدت بدش میومد یکی سونگجو بود که خودشم دلیلشو نمی‌دونست که چرا ازش بدش میاد ودومی افسر مینگ... مرد خشن و مستبد اداره...اون فقط بلد بود هی گیر بده و توبیخ کنه! ماه پیش چون نیو زده بود پای مجرمو موقع فرار شکسته بود دوهفته توبیخش کرد و گفت:برو به کارات فکر کن بازرس چاوارین


نیو که حسابی حال خوبش توسط افسر مینگ به گه کشیده شده بود با شونه های خمیده وارد دفتر (اتاق) مافوقش شد.


احترام نظامی گذاشت و روبه روی میزمرد بزرگتر ایستاد.


افسرمینگ هرچند کمی دو دل بود اما چاره ای نداشت.میدونست پسر روبه روش اگرچه حسابي بی پروا و بی فکر بود بهترین و درست کارترین بازرسه ادارس. اون هیچوقت برخلاف قانون عمل نمیکرد. رشوه نمیگرفت و براش مهم نبود شخصی که باهاش طرفه چه کسیه و چه سمتی داره.


پرونده رو از توی کشو برداشت و روی میز گذاشت و رو به نیو گفت:بازرس چاوارین ... بشین


نیو روی نزدیکترین صندلی به میز افسر نشست و منتظر نگاش کرد

افسر مینگ پوشه رو برداشت و جلوش گذاشت و گفت:این پرونده تازه به دستم رسیده... میخوام ازت بخوام روش کار کنی


نیو چشم هاشو ریز کرد و با دقت به صورت افسر نگاه کرد. میخواست ببینه اون مرد لعنتی دوباره که نمیخواد سربه سرش بزاره و وقتی متوجه جدیت کار شد صاف نشست و گفت‌:چشم... اما میشه برام کمی توضیح بدید پرونده یه چیه؟


مینگ باهمون اخمی که صورتشو پوشونده بود شروع به توضیح دادن کرد:از دو ماه پیش تا الآن، هر ماه یه نفر به قتل رسیده...از شیوه ی قتل ها معلومه که هر دو نفر توسط یه نفر به قتل رسیدن... اون دو نفر آدم های مهمي بودن و حالا دولت حسابی نگرانه و ازمون خواستن تا هرچه سریع تر قاتلو پیدا کنیم...


نیو آهانی گفت و پرونده رو از روی میز برداشت و بعد از احترام نظامی از دفتر مافوقش بیرون زد. سمت میز کارش رفت و پرونده رو روی میز گذاشت و خودشم روی صندلي نشست..


یی چیائو ماگ قهوه رو روی میزش گذاشت و چشمکی زد و گفت: گازت گرفت؟!


نیو ماگو برداشت و با پوزخند گفت:خوشبختانه اینبار دیگه پاچمو نگرفت


یی چیائو روی صندلیش نشست و با کنجکاوی پرسید:پس چیکار کرد؟!


نیو با چشمش به پرونده اشاره کرد و گفت:اینو داد بهم... فکر کنم قراره روزهای سختت شروع بشه میس جیانگ


یی چیائو دستشو مشت کرد و با خوشحالی گفت:یسس همینه


نیو سری براش تکون داد و مشغول خوردن قهوه اش شد.

.

.

در اتاق استراحت رو باز کرد و قدم های خستشو سمت تخت کشوند. دوباره یه روز کاری سخت رو پشت سر گذاشته بود. بخاطر رهایی از فکر و خیال بیشتر وقتشو توی بیمارستان میگذروند و خودشو با بیمارها سرگرم می‌کرد. درست از سال پیش که عشقشو از دست داده بود تبدیل به یه آدم پر مشغله شده بود. اون دیگه هیچ وقت آزادی برای خودش نداشت جز یه روز توی هفته که ترجیح میداد اون روزو با خودش و عشقش خلوت کنه!


_بهتري پسر؟!


روی پهلوش و پشت به شخصی که این سوالو پرسیده بود خوابید و گفت:بهترم...


پسر دستشو روی بازوش گذاشت و با مهربونی گفت:زی لازم نیست اینقد به خودت سخت بگیري تو رسما داري خودتو نابود میکنی


زی میدونست که هر وقت اون پسر دو رگه ی چینی تایلندی سروکلش پیدا میشه شروع به نصیحت کردنش میکنه. نمیفهمید چرا همکارش وقتی باهم هیچ نسبتی ندارن بیخیال نگران شدن و نصیحت کردنش نمیشد.


با بدخلقی گفت:لطفا دکتر کانوات تمومش کن...


گالف بدون توجه بازوی زی رو گرفت و اونو مجبور کرد سمتش برگرده و وقتی زی با عصبانیت نگاش کرد دستشوروی صورتش گذاشت وگفت:از اینکه نگرانت بشن متنفری؟! اوکی متنفر باش اما برای من مهم نیست.. شاید تو منودوستت نبینی اما برای من تو مثل دوستمی پس نمیتونم بیخیال نگران شدنت بشم... زی این سبک زندگی بهتو نمیاد...


زی کلافه دست گالفو پس زد و روی تخت نشستو گفت:مگه لباسه که انتظار داری بهم بیاد؟! هرکسی یه سرنوشتی داره سرنوشت منم اینه اینجوری زندگی کنم


گالف واقعا دلش نمیومد زی رو به حال خودش بزاره از وقتی توی بیمارستان شروع به کار کرده بود اون پسر دوست داشتنی رو با لبخند های درخشانش دیده بود اما درست یک سال پیش این لبخند ها برای همیشه ناپدید شدن.از نصیحت کردن خوشش نمیومد اما چاره چی بود وقتی پای زی وسط بود.


_زی سرنوشت یه دروغه... ما با تصمیم های خودمون چیزی که تو بهش میگی سرنوشتو میسازیم... اون یه چیز از قبل مشخص شده نیست...پس سعی نکن بااین حرف ها خودتو گول بزنی


زی دوست داشت داد بزنه و بگه دست از سرم بردارین میخوام تنها باشم اصلا میخوام بمیرم اما نمیتونست! تنهایی اونو از پا در میاورد نمیکشت فقط زجر میداد... و مرگ... اون هنوز برای مردن آماده نبود.


پایان پارت اول اعتماد اولین حرف عشقه💘





Report Page