Part

Part

Forbidden girl

#دخترممنوعه♥️ 

#پارت_173


داشتن حرف میزدن.

با دو قدم فاصله

اما انگار خودم نبودم…

چون اخمم تو هم رفت و با همون اخم، در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون 

هر دو برگشتن سمت من 

بهزاد لبخند زد و گفت

- بیدار شدی چشمان! 

دختر هم سلام کرد. 

زود خودمو جمع کردم.

مودبانه سلام کردم و گفتم 

- آره... بلند شدی من بیدار شدم.

بهزاد لبخند زد و دختر گفت 

- پس من صبحانه براتون حاضر میکنم.

بهزاد تشکر کرد.

دختر رفت و بهزاد اومد سمت من 

کفشم رو برام تمیز کرده بود و گفت 

- آفتاب شده، تا زمین خشکه بیا بریم دور بزنیم. 

- باشه، اما اول بریم توالت؟!

بهزاد خندید.

دو جفت دمپایی، از رو ایوون برداشت. 

گذاشت جلو پای من و گفت 

- متاسفانه نمیشه دوتایی بریم، اما نوبتی میشه! 

خندیدم.

زدم به بازوش و گفتم

- پر رو!

دستشو گرفتم. 

دمپایی پوشیدم و رفتیم پشت خونه

توالتش مجهز بود، دستمال و مایع و توالت فرنگی 

اما فضای همون هم، سنتی بود.

کارمو کردم.

اومدم بیرون

بهزاد داشت به رکس غذا میداد. 

منو که دید گفت 

- لباس های رکس رو اوردی؟ گلدن ها زیاد مناسب جنگل نوردی نیستن! 

رفتم پیشش

رکس رو نوازش کردم و گفتم

- یه چیزایی اوردم! الان میارم.

رفتم وسایل رکس رو اوردم‌.‌

بهزاد لباس مناسب تن رکس کرد. 

منم بوت پوشیدم و پالتو

کلاه پالتوم انداختم سرم و گفتم

- عیبی نداره شال نذارم؟! 

بهزاد نگاهم کرد و گفت 

- نه... فقط همراهت باشه! 

چشمی زیر لب گفتم.

شال انداختم دور گردنم. 

بهزاد هم رفت داخل

لباس پوشید و راه افتادیم. 

بهزاد با این تیپ، خیلی جوون تر بود. 

رکس هم که با ذوق، در حال گشت و گذار بود و قلاده اش نبود، معلوم نبود به کجا میرسید.

از حیاط پر درختمون زدیم بیرون 

خیابون یه سمتش زمین کشاورزی و باغ بود.

یه سمت خونه هایی مثل خونه ما 

بهزاد گفت

- پروین برامون صبحانه درست کرده. 

- پروین همون دختره است؟

- آره... این خونه، مال مادربزرگش بود. اون فوت شد تمیزش کردن برای اجاره! 

- چه با نمک! 

- اوهوم... 

به آسمون ابی و ابر های پشمکی نگاه کردم و گفتم

- انگار اینجا بهشته!

بهزاد خندید و گفت

- برای تو شاید، چون زندگی تو جهنم رو تجربه کردی. اما برای خود اینا نه! عادیه!

خندیدم و گفتم 

- آره... ‌درست میگی... 

یکم تو سکوت رفتیم و همینجوری پرسیدم

- تو زیاد میای اینجا؟ 

اهی کشید و گفت 

- نه خیلی... دوست دارم بیام اما فرصت نمیشد.

میخواستم بپرسم چرا فرصت نمیشد!؟

اما 

نمیدونم‌چرا

پرسیدم

- تنها میومدی؟ یا با...

مکث کردم.

این‌چیه پرسیدم!

سریع گفتم

- ببخشید... به من مربوط نبود، نباید میپرسیدم!

بهزاد اما خندید. 

جلو در یه خونه ایستاد و گفت 

- منتظر بودم زودتر این سوال رو بپرسی!


( به قلم بنفشه و نگار 

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page