Part
Eshq khod sakhte#عشق_خودساخته♥️
#پارت_326
- با این صورت؟ نه ممنون!
اخم کردو گفت
- صورتت خوبه دیبا! مگه برای بقیه داریم زندگی میکنیم
- جلب توجه میکنه. من دوست ندارم جلب توجه کنم
بهرام سری تکون داد و گفت
- باشه... پس بریم قدم بزنیم؟ فردا شب سال نو میشه و الان اوج تدارکاته
حق با بهرام بود و گفتم
- بریم... فکر خوبیه
بلند شدیم
بازو بهرام گرفتم و پرسید
- احمدرضا چی میگفت
نمیدونستم خودش شنیده چی میگفت و میخواد منو محک بزنه یا واقعا شنیده
برای همین گفتم
- هیچی... مهم نبودن
- دوست دارم بدونم!
- خودت باید حدس بزنی چی گفت که من اون جمله رو گفتم
بهرام سکوت کرد و هوم آرومی گفت
فکر کردم دیگه بیخیال شده
اما یهو گفت
- احمدرضا در مورد دوست دختر آخر منم چیزی گفت؟
ابروهام بالا پرید
دوست دختر آخر!
وقتی بهرام گفت یه ساله با کسی نبوده و به کسی حسی نداشته من شک کردم باید با آخرین نفر مسئله خاصی داشته باشه
اما به زبون نیاوردم
چون فکر کردم بپرسم نمیگه
اما الان که بحثش باز شد گفتم
- احمد چیزی نگفت اما من دوست دارم بدونم چون واقعا برام سواله! چرا تو بعد اون دیگه میلی به هیچ کسی نداشتی و چرا خانوادت اصرار داشتن ازدواج کنی
بهرام خندید و گفت
- اصرار اونا رو که برات گفتم، فقط دوست دارن من ازدواج کنم خیالشون راحت باشه!
- خیالشون از چی راحت باشه؟
( نویسنده آرام
خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )