Part

Part

Forbidden girl

#دخترممنوعه♥️ 

#پارت_169


نمیدونم چرا، اما تو دلم یه هیجانی بیدار شد.

انگار این کاری که نباید…

خیلی چیز جالبی میتونست باشه! 

بهزاد راه افتاد. 

صدای اهنگو بلند تر کرد. 

عملا بهم اجازه داد بخونم چی نوشته…

اما من فقط نشسته بودم. 

دو راهی عجیبی بود. 

بیشتر از اینکه بخوام بدونم شهاب چی گفته…

فقط دوست داشتم بدونم بهزاد چی نوشته! 

چرخیدم و تبلت رو برداشتم. 

بهزاد چیزی نگفت. 

منم صفحه اش رو باز کردم.

رفتم تو تلگرام

اینترنت تبلت وصل نبود. 

پیام اخر، جواب بهزاد بود... 

رفتم بالا 

بالا تر

بالا تر

تا رسیدم به اخرین پیام خودم. 

و پیام بعد اون، که شهاب بود! 

عکس فرستاده بود. 

و جواب بهزاد، که به جای من گفته بود 

- مرسی بخاطر ثبت خاطراتم! 

اینو زمزمه کردم.

به بهزاد نگاه کردم.

هیچی نگفت…. 

زیرش نوشته بود

- اما این کارت، تجاوز به حریم شخصی زندگی دیگرانه!

شهاب نوشته بود 

- جدا! مگه تو حریم شخصی هم داری؟ فکر کردم حریمت دیگه عمومی شده! 

حالم بیشتر از شهاب بهم خورد.

واقعا که چی؟! 

عصبی گفتم

- شهاب رو درک نمیکنم! به اون چه زندگی من! 

بهزاد چیزی نگفت. 

دیدم تو پیام نوشته 

- رفتارت خیلی زننده و دور از ادبه! لطفا مزاحم نشو!

خب من اینجوری حرف نمیزنم…

اما نظرم همین بود. 

شهاب پشت سر هم پیام داده بود

- رفتار من؟! خراب ها صاحب نظر شدن! زیر چندتا مرد خوابیدی تا الان؟ قضیه مردن پدرتم دروغ بود؟ استاد دانشگاه گیر اوردی رفتی زیرش که پاس شی؟ این درسا دادن نمیخواد! مغز داشتی پاس میشدی! 

لب گزیدم.

بهزاد براش نوشته بود 

- واقعا برات متاسفم... اگر به نظرت من اینم، دقیقا چرا داری به من هی پیام میدی!!!؟ 

شهاب نوشته بود 

- چون به همه دادی! به منم بده! 

دلم پیچید. 

تبلت گذاشتم رو پام‌

اما نتونستم قطع کنم. 

چندتا پیام مونده بود.

میخواستم اونارو هم بخونم. 

میدونستم حالم بد میشه… 

اما خوندم.‌

شهاب نوشته بود 

- بهتره خودت مثل بچه ادم پاشی بیای پیشم، وگرنه خودتو مادرتو هم میکنم! یه قرون هم کف دستتون نمیذارم!

بدنم میلرزید.

تهوع اور بود شهاب… 

چطور اخه؟!

لب زدم 

- من دیدمش یه پسر متشخص بود و کمی شوخ اما... این الان یه هیولاست! 

بهزاد پوزخند زد و گفت 

- آدما وجهه ای از خودشون که دوست دارن رو برات به نمایش میذارن! نه چیزی که ذاتا هستن! وگرنه مردی که بمب اتم رو به ژاپن زد و اونهمه بچه رو کشت هم بچه داشت! برای بچه خودش پدر بود و برای بچه های ژاپنی، قاتل!

سر تکون دادم.

پیام بهزاد رو خوندم.

نوشته بود 

- به زودی باید بهم پول بدی! بخاطر چیزی که گفتی!میدونی چرا؟ چون ازت شکایت میکنم تا تهشم میرم‌!

این پیام اخر بود.

سرم داشت تیر میکشید. 

چشم هام هم داغ شده بود…

تکیه دادم به صندلی 

چشممو بستم.

سرمو هم تکیه دادم.

چندتا نفس عمیق کشیدم تا بالا نیارم.‌

یهو نرم نرم، پشتی صندلیم خوابید. 

بهزاد گفت 

- بهش فکر نکن و بخواب! 

زد اهنگ بعدی

صداشو هم بلند کرد. 

هرچند خیلی ملایم بود.

چشممو باز نکردم.

بهزاد دستشو گذاشت رو دستم که کنارم بود.

به صدای ملایم اهنگ دل دادم.‌

به پیام شهاب هم فکر نکردم.‌

فقط به گرمای دست بهزاد دل دادم…


( به قلم بنفشه و نگار 

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page