Part

Part

Forbidden girl

#دخترممنوعه♥️ 

#پارت_28


بهزاد نگاهم نکرد و گفت 

- فردا زنگ میزنم برات میپرسم، الان دیر وقته! 

یهو برگشت سمتم و گفت

- برات شام‌گذاشتم، برو یه چیز بخور!

از این تغییر یهویی موضوع خوشم نیومد

اما چون حس ضعف داشتم، لب زدم چشم و بلند شدم.

ذوق داشتم. 

ذوق کار!

استقلال 

ساختن زندگیم... 

غذا رو گرم کردم.

نشستم پشت میز

از دور بهزاد رو میدیدم. 

باز ته ذهنم اون فکر اومد. 

نمیشه مثلا بهزاد از من خوشش بیاد؟ 

دوباره محکم زدم به پیشونیم

بسه بسه بسه چشمان! 

چشممو باز کردم، بهزاد داشت منو نگاه میکرد. 

سوالی گفت 

- صدای چی بود؟

روم نشد بگم ضرب دستم به پیشونیم بود!

برا همین گفتم‌

- نمیدونم.‌

زود غذا خوردم.

ظرفش رو شستم.

تشکر کردم.

رفتم بالا 

تا یه ساعت پیش از غم خوابم نمیبرد!

حالا از ذوق…

واقعیت این بود که غم‌ درونم بود.

اماده بود برای ویرانی 

برای گریه و فروپاشی 

 اما من میخواستم با این امید بهش فکر نکنم… 

انقدر چرخیدم تا خوابم برد.

با حس نور رو پلکم و داغی رو گونه ام، از خواب بیدار شدم. 

آروم چشم هامو باز کردم.

تو خواب و بیداری 

یه حسی بهم گفت

یه نفر داره منو میبوسه…

اما چشممو که باز کردم 

صورت رکس بالا سرم بود. 

بی اراده جیغ کشیدم و چرخیدم.

از سمت دیگه تخت، با صدای بدی سقوط کردم و آرنجم کوبیده شد به زمین

هنوز حالم جا نیومده بود و رو زمین بودم، که بهزاد

با کت و شلوار اتو کشیده اش 

بالای سرم ظاهر شد!


( به قلم بنفشه و نگار 

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page