Paradox.

Paradox.

Rayeeeeee |
تناقص.


هنوز خیلی مست نشده بودم ولی دوست داشتم بخوابم. خسته بودم و هنوز ساعت ۷ نشده بود. اینکه تا ۷ بخوام صبر کنم برام خیلی آزار دهنده شده بود. نباید انقدر زود میومدم. از این دیدار ها متنفرم ولی همیشه انقدر زود می‌رسم که انگار کلی براش ذوق داشتم.




یه سیگار روشن کردم. مدتی گذشت. نمی‌دونم چندمین سیگارم بود که صداش رو شنیدم:



- چنین روزگاری برای چنین مردی عجیبه!




پوزخندی زدم. بالاخره رسید. خوشحالم زودتر از هفت اومده. البته شاید هم نیم ساعته که فقط دارم سیگار دود میکنم. مطمئن نیستم!



- چنین مردی؟ هیچ چنین خاصی نداره این مرد!



با طعنه جواب دادم. سرم هنوز روی ساعدم بود و نمی دیدمش. دوست نداشتم چهره ای که ازش انزجار دارم رو ببینم و برای اینکه نمیتونم ببوسمش؛ حسرت بخورم! تناقص هایی که آزارم میدن.



- شاید باید یکم باور میکردی خودت رو! که شاید یک "چنین مردی" (با طعنه و خشم بیشتری گفت) درونت هست. حتی نزاشتی منم ببینمش!



سرم سنگین بود. در نتیجه مسلما یهو بالا بردن سرم، امر دردناکی بود که باعث شد چشم هام تنگ بشن. به روبرو خیره شدم.



-باهام حرف نزن! میتونستی قبل تر اینو بگی. همه‌ی چیزایی که باید اون موقع میگفتی رو نگفتی! گذاشتی الان که نمیشه چیزی رو درست کرد.



پاکت سیگارم رو برداشت. کنارم نشست. هنوز بهش نگاه نکرده بودم.



- هنوزم میتونیم لاشه‌ی این رابطه مون که انگار کفتار شکارش کرده رو زنده کنیم!



پوزخندی زدم. حرف های مسخره ای میزد.



-تهیونگ گذاشتی بدترین روزهای زندگیم رو بگذرونم( سرم رو به سمتش چرخوندم) گذاشتی ازت متنفر بشم. اگه بخوام هم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم. انقدر درد می کشیدم که میرفتم ... میرفتم ... میرفتم عربده می‌زدم. با همه وجودم داد می‌زدم. هر کاری بخوای بکنی نمیتونی درد اون روز ها رو جبران کنی. جبران هم کنی، قلب من دیگه نمیتونه آدمی مثل تو(لحن مناسبی موقع گفتنش نداشتم) رو دوست داشته باشه!



نگاهش غمگین شد.



-کوک هیچوقت دست از این اخلاق مسخره ت نکشیدی! چه لذتی از دست روی نقطه ضعف گذاشتنم می‌بری؟ می‌دونی از تحقیر میترسم و اینجوری باهام حرف میزنی؟ من ولت کردم چون تو هیچوقت تلاش نکردی من رو پیش خودت نگه داری!



-این حرف رو نزن!



-حتی قسم میخورم ...


بین حرف هاش پریدم.


-ادامه نده.


ادامه داد:



- قسم می‌خورم که باید می‌رفتم تا ببینم اصلا متوجه بودی منم هستم یا نه!



-تهیونگ بس کن! (صدام یکم بالا رفته بود که باعث شد؛ نگاه چندنفر به سمت مون بچرخه. زمزمه کردم) من تو رو زندگی کردم!



نیشخندی زد. از جاش بلند شد.



- از این قرار های ۷ شب مون بدم میاد. تو هیچ تلاشی برای اینکه بهم برگردیم نمیکنی و منم شدم مسخره‌ی تو!



نگاهم رو به روبرو برگردوندم.



- تهیونگ تو عوض شدی!



خیلی ناگهانی یه تیکه از یقه‌ی پیراهنم رو گرفت و کشید. در گوشم زمزمه کرد:



-اونی که عوض شده تویی! من همونم فقط رفتم. ولی تو شدی یکی که انقدر اذیتم می‌کنه و جوری رفتار میکنه که انگار دوست داشتنم غیر ممکن ترینه! انگار که بخوای دوست داشتنت رو صَرف یه تیکه اشغال کنی. میبینی چه حس گهیه!؟



نگاه جدیم رو روی صورتش ثابت کردم.



-قلبم داشت پاره پاره میشد. توی خودم هزار هزار تیکه شدم. دلم میخواست این قلب لعنتی رو از سینه ام بکشم بیرون که بتونم نفس بکشم. تهیونگ دردی که بهم دادی؛ منو اینجوری کرد! تقصیر خودته!



یقه ام رو با شدت ول کرد. لب هاش رو خیس کرد:



-وقتایی که مسخره ام میکردی و به قدری بهم درد می‌دادی که پوست کنار همه ناخن هام رو میکندم؛ منو داشتی تبدیل به کسی میکردی که ولت کنه!



سیگارم رو خاموش کردم و متوجه شدم سیگاری که از پاکت برداشته رو حتی آتیش نزده و فقط روی پیشخوان گذاشته. سعی کردم بدون اینکه لحن تندی داشته باشم؛ سوالم رو بپرسم.



-عدد هشتاد همیشه برامون مقدس بوده. پنجاه و چهار روز دیگه باید هفت شب اینجا باشیم. میای؟



کلافه به اطراف نگاه کرد.



-داری ذره ذره زمان وانرژی و همون یه ذره تهیونگی که درونم مونده رو مثل زالو میمکی! کاش حداقل ازم دریغ نمی‌کردی اون دلیلی که باعث میشه به چنین عهد مسخره ای پایبند باشیم.



-بخاطر اینکه هنوز نمیتونم به خودم بفهمونم دیگه تو رو نمیبوسم. هنوز آینده بدون تو رو نمیتونم تصور کنم.




-همین چند دقیقه پیش نمیگفتی تنهایی رو یاد گرفتی؟



با نیشخند مسخره ای گفت. کنترل عصبانتیم کار سختی شده بود. بی اختیار محکم روی پیشخوان کوبیدم.



-از اینکه نمیتونم دوست داشته باشم؛ درد میکشم.



-منم از اینکه هنوز دوست دارم؛ درد میکشم. دلیل من برای این هفت شب ها می‌تونه کمک کننده باشه که اوضاع مون درست بشه ولی دلیل تو فقط جفت مون رو اذیت می‌کنه.



رابطه مون همیشه پر از عدم درک کردن دیگری بود. نه من حرف اونرو می فهمیدم نه اون حرف من رو! همیشه حرف هامون همینقدر تند و تیز و البته روی مخ بود.


تهیونگ رفت. از اینکه برای اولین بار نگران شدم که "شاید آخرین باری بود که می دیدمش" قلبم مثل یک سنگ، سنگین شد و نفس هام به سختی شکل می‌گرفتن.



....................

With love...

Report Page