PARADISE
Maralروی تخت دراز کشیده بود، بیحرکت.
آرنجش رو روی چشمهاش گذاشته بود تا چیزی نبینه.
“نمیخوای بری؟”
“کجا برم؟”
“نمیدونم، همونجایی که آدمایی مثل تو میرن.”
“مطمئنی میخوای برم؟”
سکوت کرد. از سه ماه گذشته تو جواب این سوال مونده بود.
نمیدونست چی میخواد یا شاید هم میدونست ولی علم و منطق باهاش مخالفت میکرد.
“خودت چی میخوای سونگمین، دوست داری بمونی یا نه؟”
“میدونی که این انتخاب من نیست مینهو، تو باید تصمیم بگیری.”
بدنش رو صاف کرد و به پشتی تخت تکیه داد.
تعداد نفسهای عمیقی که میکشید از دستش در رفت.
“میخوای دوتا چایی بریزی بخوریم آروم شی؟”
“تو که هیچوقت نمیخوری.”
“شاید چون نمیتونم…”
بحث رو ادامه نداد. به سمت آشپزخونه رفت تا چایی رو آماده کنه.
نوشیدنی مورد علاقهی سونگمین قبلنا چایی بود. همیشه وقتی کنار هم بودن چایی مینوشیدن و راجع به هر چیزی صحبت میکردن.
سه ماهی میشد که دیگه نمیتونست چیزی بخوره؛ ولی باز هم مینهو از هرچیزی دوتا آماده میکرد.
اینجوری احساس بهتری پیدا میکرد.
به سمت اتاق رفت. یک چای رو کنار خودش و دیگری رو کنار سونگمین گذاشت.
“درست دم نکردی، چرا انقدر کم رنگه؟”
“تو که نمیخوری، چه فرقی میکنه چه شکلی باشه؟”
“فکر کنم بودنم داره کم کم آزارت میده.”
میخواست بهش بگه حضورش تنها چیزیه که این چند وقت از خدا و کائنات خواسته ولی صدای زنگ در این اجازه رو بهش نداد.
هیونجین بود، باز هم هیونجین…
در رو باز کرد و داخل شد. دنبال مینهو گشت. حتمن باز هم توی اتاقش چپیده بود.
“بعضی وقتا از اتاقت بیا بیرون، یه آهنگی گوش کن، یه فیلمی ببین، یه کتابی بخون، جدی میگم بهت کمک میکنه.”
طبق معمول جوابی از مینهو نگرفت.
چشمهاش رو دور اتاق چرخوند بلکه چیز بدردبخوری پیدا کنه، ولی نگاهش به لیوان چایِ اونور اتاق افتاد.
“خدای من مینهو… بازم؟”
موهاش رو بین انگشتهاش گرفت و تقریبن فریاد کشید.
“خواهش میکنم دوباره شروع نکن.”
“مینهو تو دوست منی، دوست ندارم اینطوری ببینمت، تو نیاز به کمک داری.”
“خودم میتونم حلش کنم.”
“نه مینهو! سه ماهه داری همینو میگی. بخاطر ماها که دوستت داریم و نمیخوایم روانی شدنت رو تماشا کنیم، بیا و یک وقت روانشناس بگیر.”
لیوان چای رو به یک باره سر کشید و به چشمهای هیونجین خیره شد.
“روانشناس مال کسیه که نمیدونه مشکل داره یا داره انکارش میکنه. من که میدونم چه مرگمه! خودم حلش میکنم.”
بعد از بگو مگوهای زیادشون، مینهو هیونجین رو به بیرون از خونهاش هدایت کرد.
خودش هم خسته شده بود.
خواستهی دلش، داشت به ضررش تموم میشد.
به سمت تختش برگشت. اینبار تنها بود.
شاید تمام این مدت هم تنها بوده.
شاید درمانی برای تنهایی وجود نداشت.
شاید همه چیز از اول اشتباه بود.
“متاسفم که با حضورم، دوستات رو آزار میدم.”
“چرا دوباره اومدی؟”
“چون فکر کردم احتمالن میخوای حرف بزنی.”
نگاهی به لیوان دست نخوردهی چای انداخت.
“چرا من باید تصمیم بگیرم، چرا خودت انتخاب نمیکنی که بمونی یا بری؟”
“فکر کنم جواب این سوال رو خودت بهتر میدونی مینهو.”
چند دقیقه در سکوت گذشت.
حس میکرد نسبت به سه ماه پیش هم بیچارهتر و غمزدهتر شده.
“تو باید تصمیم بگیری مینهو، بگو از ته قلبت چی میخوای؟”
ته قلب؟ بعید میدونست قلبی براش باقی مونده باشه.
زندگیاش درست مثل بهشت بود؛ ولی بهشتی مملو از خلأ و تاریکی.
بهشتی که نه منطقی به نظر میرسید نه واقعی.
هیچی نمیدونست.
چی میخواست؟ چی براش بهتر بود؟
هیچی. شاید امروز روز درستی برای تصمیمگیری نبود.
“من نمیدونم چی میخوام سونگمین… فقط کاش مُرده بودم، درست مثل تو.”
لینک ناشناس نویسنده: