Par

Par


#پارت_۳۶۴

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋


چند لحظه بعد منشی رو برام باز کرد ...آهسته سلام دادم....

خیره شد بهم..با سر جواب سلامو داد و بعد کنار رفت تا برم داخل....

منشی درو بست و من رفتم داخل....خلوت بود...یعنی در واقع جز من و اون کس دیگه ای اونجا نبود....

رفت پشت میزش....

صدای پاشنه ی کفشهاش سکوت مطب رو شکست...

چیزی توی کشوی میزش گذاشت و بعد گفت:

-خانم شهابی!؟

نگاهمو از اطراف برداشتم و سرمد به سمتش چرخوندم...نگاه هامون که بهم خورد گفت:

-بفرمایید توی اتاق خانم دکتر.....

اینبار جسمم ثابت و سرم اما به سمت در اتاق خانم دکتر چرخید...اونجا اونقدر ساکت بود که اصلا بنظر نمیومد کسی داخلش باشه با این حال با قدمهای آروم به سمت در رفتم.....

من ترس داشتم...و هشتاد درصد این ترس بخاطر درد انجام اینکار بود....!

 نرسیده به در از منشی که بهم خیره شده بود پرسیدم:

-خیلی درد داره....؟

نیمچه لبخندی زد و گفت:

-تا حالا انجام ندادم !

جواب قانع کننده ای بودم...دیگه چیزی نپرسیدم....

دستمو سمت دستگیره دراز کردم و بالا و پایین کردنش رفتم داخل....چند قدم رقتم جلو...

نگاهم سمت صندلی خالی دکتر بود که در از پشت بسته شد و شونه های من از ترس بالا پریدن اما تا برگشتم به عقب کسی رو دیدم که دیدنش عین دیدن عزرائیل بود.....

وحشت و خشم و نفرت...هر سه باهم به سراغم اومد....

پس اون منو بازی داد.....تمام این مدت منتظر همین لحظه بود...دقیقا همین لحظه!

آب دهنمو قورت دادم و با نفرت بهش نگاه کردم...فکر کردم قراره از زندگیم پاشو بکشه بیرون....فکر کردم قراره به کلی بره...بره و دیگه هیچوقت برنگرده اما انگار اینطور نبود!

رو به روم ایستاد و گفت:

-پس میخوای ازدواج کنی!؟؟

یک قدم عقب رفتم و گفتم:

-اگه تو بخوای ازدواج کنی من نمیپرسم "میخوای ازدواج کنی؟!" پس انتظار دارم تو هم همچین سوالی نپرسی....!

دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و باخودخواهی تمام گفت:

-تو تویی و من من....من هر زمان هر موقع دلم بخواد هرررر سوالی که بخوام میپرسم ....به تو هم اهمیت نمیدم!

رفتم جلو و گفتم:

-میخوام از اینجا برم...

قبل اینکه از کنارش بگذرم دستشو گذاشت رو کتفم و به عقب هلم داد.....

با تنفر گفتم:

-تو منو فریب دادی....اون کاغذ لعنتی همش یه نقشه بود...یه نقشه که بفهمی من میخوام چیکار کنم و با کی ازدواج کنم...تو یه لعنتی به تمام عیاری... یه عوضی که مغزش پر از فکرهای آشغال!

با بغض و عصبانیت حرفامو به زبون میاوردم و اون فقط نگاهم میکرد ....

دستاشو از جیب شلوارش درآورد و یک قدم اومد سمتمو گفت:

-به این سرعت منو فراموش کردی هااان !؟؟ ازدواج واسه تو یه معامله اس درست !؟ آدمایی مثل تو منفعت طلبن.....منفعت طلبهایی که به ازدواج به سبک خودشون فکر میکنن....عین یه معامله.....کی هست اون بدبختی که باز با سگ هار چشات گولش دادی و مخشو تیلیت کردی....!؟ هان !؟ کیه که بخاطرش اومدی اینجا که بکارتتو ترمیمم کنی!؟؟؟ 

عصبی گقتم:

-به تو ربطی نداره ارسلان....

حق به جانب گفت:

-چطور به من ربطی نداره هاااان !؟ تو بخوای نخوای زن من بودی....

با نفرت گفتم:

-صیغه....اونم فقط یه مدت....به زور....و فکر کنم دین و شرع هم گفتن چیزی که به زور باشه رسما باطل!

نیشخند زد:

-دین و شرع حرف مفت زیاد میزنن....

-بس دیگه....

خودخواهانه به حرفهاش ادامه داد:

-اسمش چیه!؟؟ هان....پارسا؟؟پیروز!؟ شاهین!؟ رضا؟محمود؟مسعود....!؟؟؟هان!؟اسمش چیه!؟؟ 

-من مجبور نیستم به تو بگم....

با خونسردی گفت:

-آره مجبور نیستی ولی وقتی مجبورت کنم ممکن بگی....آخه میدونی چیه....راستش من خیلی کنجکاوم بدونم اون شاسکولی که به این زودی رام تو شده و بهت پیشنهاد ازدواج داده کیه......

خدایاااا...چقدر من ساده لوح و احمقم که نفهمیدم سلام ارسلان بی طمع نیست! که به این سادگی تو تله اش افتادم...که فکر میکردم ممکن به این زودی دست از سرم برداره.....

یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:

-اسمش اتابک....پسر عمه ام....

تا اینو گفتم زد زیر خنده و بعد گفت:

-خدایاااا....پسرعمه....تو گورت کجا بود که کفن داشته باشی....اصلا تو زنده موندنت از بی کفنی....هه....پسرعمه.....هاهاها....پسرعمه....عمه.....حرف مفت تحویل من نده....

داد زدم:

-حرف مفت نمیزنم.....من یه عمه داشتم...یعنی دارم....اون همیهش میخواست بیاد سراغ من اما داییم بهش اجازه نمیداد...حالا اومد...چند ماه که دارم باهاشون زندگی میکنم و حالا هم میخوام با اتابک ازدواج کنم....با پسرعمه ام...هیچ چیز و هیچکسی هم نمیتونه جلومو بگیره.....

لبخند زد....از اون لبخندهایی که حرص و لج آدمو درمیاورد....

سرشو کج کرد و گفت:

-اوووووم....باشه....باشه......هر کار یمیخوای بکن....اما فکر کنم منم‌باید یه چیزایی رو به عمه جون و پسر عمه جووونت بگم‌....

من عاشق شفاف سازی ام....

آخ خدایا....حس کردم قلبم داره از جا کنده میشه .....نفسم به سختی بالا میومد....

بالاخره همون چیزی داشت به سرم میومد که ا


زش وحشت و واهمه داشتم....

Report Page