Panacea

Panacea


بخش دوم

"Me: Eccedentesiast"

پارت ۴۶

"داری باهام شوخی میکنی؟" از همون لحظه پشیمون شدم! نباید به لین چیزی میگفتم، نه همه چیز رو، ولی گفتم.

اولش...فقط به خاطر این بود که...

این اواخر زیاد هم رو ندیدیم، کارهای کمپانی خیلی زیاد بودن، حتی واسه استراحت کردن هم وقت نداشتم.

یوبین بهم گفته بود قراره برین ویلای جزیره، ولی من نتونستم بیام...عکساتون رو دیدم، از ویچتش.

فقط خیلی خسته بودم...و دلم میخواست کنارت باشم...مثل بقیه.

لین زود متوجه شد؛ ازم پرسید...و دیگه نتونستم توی خودم نگهش دارم.

میخواستم یه نفر بدونه...بدون اینکه حرفی بزنه...فقط بشنوه، حتی سعی نکنه کمکم کنه،بهم چیزی رو بفهمونه‌ یا حتی درکم کنه...فقط بشنوه، فقط بدونه.

ولی لین عصبانی شد..."باید عقلت رو از دست داده باشی" هیچی نگفتم.

"وانگ ییبو!" وقتی سرم رو بالا گرفتم قفل کردم.

گریه میکرد...به خاطر من...

"داری با خودت چیکار میکنی؟" نمیفهمم.

من حتی گریمم نگرفت...وقتی داشتم از تو میگفتم...حتی ناراحت هم نبودم.

فکر نمیکردم...فکر نمیکردم اینجوری واکنش نشون بده.

میخواستم گردنبندم رو بهش نشون بدم...میخواستم بگم که حالا حالم خوبه.

ولی اون...انگار آماده بود که هردومون رو با هم بکشه...

حتی گفت"من حساب شیائو ژان رو میذارم کف دستش!"

"جیه..." ترسیدم، اگه بهت چیزی میگفت...آبروم میرفت.

"ساکت بمون وانگ ییبو!" اشک‌هاش رو محکم از روی صورتش کنار زد"داره...داره تو رو دنبال خودش میکشونه" لبش میلرزید...بغض کردم.

"ولی اون فکر میکنه من..." سعی کردم بهش بفهمونم...بگم که تو تقصیری نداری...ولی اجازه نداد.

"چقدر میتونی احمق باشی؟!" بغضش ترکید..."اجازه میدی باهات بازی کنه" پیراهنم رو توی مشتش گرفت و کشید.

گریه میکرد..."اون بهت اهمیت نمیده" ولی تو...بهم اهمیت میدی....

"میده" پوزخند زد"چون بهت کادو تولد داده؟ یا وقتی که مست بودی بهت کمک کرده سر جات بشینی؟"مسخره‌م کرد.

اینقدر کوچیکن؟ اینقدر کم اهمیتن؟ قدر دنیان واسه من...خود دنیام‌ان.

"جیه..." نگو...اذیت میشم...جیه من تازه دارم میخندم...جیه من خودم میدونم احمقم....

"اون به تو اهمیت نمیده...اون فقط به فکر خودشه!" مسخره‌ست...من چه نفعی برای تو دارم؟ تویی که بهم محبت میکنی...تویی که باهام حرف میزنی...تویی که توجه کردنت رنگ و بو داره.

من بود و نبودم توی جمع چه فرقی ایجاد میکنه؟ من خودم میدونم...میدونم که با من به کسی خوش نمیگذره...من همیشه ساکتم، عبوس و خشکم...هیچکس با من راحت نیست....هیچکس نمیتونه باهام حرف بزنه...چون بلد نیستم بحث رو ادامه بدم...

هیچ چیز جالب و به خصوصی ندارم.

مثل تو نیستم...

وقتی تو حرف میزنی، همه ساکت میشن...

وقتی که شوخی میکنی، همه میخندن...بامزه‌ای...حتی وقتی هیچ‌کاری نمیکنی هم خاصی.

درمورد همه چیز اطلاعات داری؛ هر اتفاقی میفته به تو زنگ میزنن...همه از تو کمک میخوان.

قشنگ ترین لبخند‌های دنیا رو داری...و قشنگ ترین چشم‌ها رو...

همه تو رو دوست دارن.

این تویی که خاصی، تویی که مهمی...

من چه سودی برای تو دارم؟ من اصلا کی ام؟ چطور تحمل کردن من...وقت گذروندن با من، لبخند زدن به من، لمس کردن من به تو سود میرسونه؟

"اینجوری نیست" لبام رو به هم فشار دادم...نمیخواستم بیشتر بگم...ولی لین بدتر کرد.

بهم بد و بیراه گفت...بیشتر گریه کرد...

با دستاش به سینم مشت زد.

"احمق...چه مرگته، چرا نمیفهمی؟!" کاش این احمق نفهم رو به حال خودش میذاشت‌...

"بهت اهمیت میده؟" با حرص از جاش بلند شد.

"بهش زنگ بزن" نمیفهمیدم چی میگه...دهنم باز مونده بود.

گوشیم رو از روی میز برداشت و داد دستم.

"زنگ بزن و بگو حالم بده...اصلا بگو دارم میمیرم" حتی نمیتونستم دستم رو عقب بکشم...

"زود باش.‌‌..ببین دوست دختر عزیزش رو ول میکنه که از برادر کوچیکش مواظبت کنه؟"

اما...من...تو...تو توی استراحت بودی...

"مگه نمیگی که بهت اهمیت میده؟" دستش رو به کمرش زده بود و بلند بلند حرف میزد.

فقط سرم رو تکون دادم.

"پس بجنب!" هنوز بهش نگاه میکردم...بهت میگفتم حالم بده؟ میگفتم دارم میمیرم؟ فقط برای اینکه امتحانت کنم؟

"ولی...ولی اینجوری بقیه هم..." دستش رو بالا آورد.

"بگو به بقیه چیزی نگه" جیه باهام بد رفتار میکرد...عصبانی بود.

بهش نگاه کردم...نمیتونستم...نمیخواستم که........

گوشی رو کنارم گذاشتم و سرم رو پایین انداختم.

پوزخند زد...بهش نگاه نکردم.

ولی صدای غم‌زده‌ش رو شنیدم...قبل اینکه در رو ببنده و بیرون بره که با خودم تنها باشم‌....

"فقط داری خودت رو گول میزنی ییبو"

نه.‌‌

همه‌ش برای اینه که زنده بمونم...

من فقط دارم خودم رو زنده نگه میدارم...

همین.


-30 اوت 2023

بیجینگ-

Report Page