Panacea

Panacea


بخش دوم

"Me: Eccedentesiast"

پارت ۳۶


اشتباه کردم...اون نبود...یعنی...یعنی ازدواج نکردی...با یکی دیگه اومده بودی.

سالگرد تاسیس و جشن راه افتادن بخش جدید کمپانی بود.

اینبار بابا نبود، اما مجلل تر از دفعه قبل برگزار شد.

همه با پاتنر‌هاشون اومده بودن.

فکر کردم نمیای؛ فکر کردم....

من اولش تنها بودم؛ اما اون دختره همش بهم میچسبید...واسه همین مجبور شدم بچسبم به لین...منشیم رو میگم.

چشماش گشاد شدن، قیافه‌ش خیلی خنده دار بود.

دستش رو گذاشتم روی بازوم و صورتم رو بهش نزدیک کردم...بعد گفتم" فقط یه امشب من رو از دست شیو یینگ نجات بده".

هرکاری میگم برام انجام میده اما یه وقتایی راضی نمیشه و میخواد مخالفت کنه؛ اما نقطه ضعفش رو بلدم. خودم رو لوس میکنم و بهش میگم"جیه لطفا" اونجوری زود قبول میکنه...خودش دوست پسر داره...ازش بدم میاد...چون بیشتر از من دوسش داره.

از دوست دختر جدید تو هم بدم میاد...ولی وقتی دیدمتون خیلی خوشحال شدم، حتی الانم خوشحالم...برای یه لحظه...دلم میخواست بغلش کنم...چون اون نبود، زنت نبود.

قلبم محکم میتپید...با اینکه فرقی به حالم نداشت....اما حداقل از عذاب وجدانم کم کرد.

جفتتون مشکی پوشیده بودین.

محکم بازوت رو گرفته بود، بقیه هم بهتون نگاه میکردن...حتی از مدل‌ها هم بهتر بودی.

اما زود نگاهم رو ازت گرفتم...نمیخواستم متوجه بشی بهت نگاه کردم.

لین جیه گفت" اون شیائو ژانه؟ چقدر جذابه"منم محکم دستش رو کشیدم و با هم پشت میز نشستیم...اصلا هم جذاب نبودی.

"خانم یینگ داره من رو با نگاهش میخوره"

همش نگاهمون میکرد...دیگه داشتم عصبی میشدم واسه همین سرم رو پایین نگه داشته بودم و وانمود میکردم با موبایلم ور میرم.

میز‌ها چهار نفره بودن...وقت شام بود...بعدش باید کیک رو فوت میکردیم...عین تولد...ایده‌ی مدیر تبلیغات بود...حتی موزیک هم داشتیم و بعضی‌ها مست کرده بودن و میرقصیدن.

اگه بابا بود همه چیز رسمی تر بود...به اینها فکر میکردم.

"وای شیائو ژان و دوست دخترش دارن میان سمت ما" لین با هیجان گفت و من همونجا خشکم زد.

حتی سرم رو بلند نکردم...چون نمیتونستم صورتم رو کنترل کنم...هنوز خیلی خوشحال بودم...نمیتونستم به چیزهای دیگه فکر کنم.

انگار اون زخمی که فکر میکردم چرک کرده و عفونی شده...رو نگاه کرده بودم و دیده بودم که عادیه.

هنوز درد داشت...ولی اونقدر از اینکه اون حالت بدتر اتفاق نیفتاده بود، خوشحال بودم که نمیتونستم احساسش کنم.

صدات رو شنیدم، سلام کردی...ساده...کوتاه.

لین هم سلام کرد...هم به تو هم به دوست دخترت.

بهتون نگاه نکردم...میدونم بچگانه بود...ولی خودم رو مشغول نشون دادم و با لحنی که سعی داشتم بی توجه باشه، جواب دادم.

صداتون رو میشنیدم...همش باهاش پچ پچ میکردی.

اون به من نزدیک تر نشسته بود و تو تقریبا رو‌به‌روم بودی...کافی بود سرم رو بالا بگیرم تا بتونم ببینمت...ولی نکردم.

حتی وقتی غذا رو سرو کردن هم واکنشی نشون ندادم....

اومده بودی اونجا چون میخواستی حسادت کنم میخواستی حرصم دربیاد.

ولی اجازه ندادم.

تند تند غذام رو خوردم...میخواستم زود بلند شم و برم؛ همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه صدای اون جادوگر زشت رو شنیدم.

"سردمه ژان"

دروغ میگفت...خیلی هم گرم بود...میخواست تو کتت رو بهش بدی...که عطرت روی تنش بشینه.

میخواست بغلش کنی...گرمش کنی...میخواست خودش رو برات لوس کنه.

صداش هم چندش بود...همه چیزش چندش بود.

"میخوای کتم رو بهت بدم؟" تو گفتی، توی احمق.

جفتتون چندش بودین...از هردوتون حالم بهم خورد.

"نه فقط یکم بهم نزدیکتر شو"

اینبار حتی لین هم شنید...از زیر میز دستم رو کشید که بلند شیم؛ چون اون دختره‌ی هرزه فضا رو سنگین کرده بود.

معذب شده بود...اما من نمیخواستم؛ بلند نشدم...نمیتونستم تحمل کنم.

مسخره ترین کار ممکن بود...ولی بعد تقریبا یک ساعت نشستن رو‌به‌روی هم، بالاخره بهت نگاه کردم.

"آقای شیائو" سمتش خم شده بودی و داشتی به چرت و پرت‌هاش گوش میدادی که صدات کردم.

تعجب کردی...ولی هیچی نگفتی...توی همون حالت بهم نگاه کردی.

"بابت اون قضیه...میتونم با استودیوی دیگه‌ای هماهنگ کنم" مزخرف گفتم...توی دردسر میفتادم...تو هم گیج شده بودی...ولی هیچکدوم برام مهم نبود.

فقط میخواستم توی اون لحظه از اون دختره فاصله بگیری...برای چند ثانیه بهم نگاه کردی و بعد صاف نشستی "هماهنگ شدم" صدات سرد بود...ولی چشمات انگار...حتما توهم زدم.

قلبم داشت از جا درمیومد...اما فقط سرم رو تکون دادم و نگاهم رو ازت گرفتم.

زیر چشمی بهت نگاه کردم چون یه حس عجیبی داشتم.

ولی دیدم که بازم به دختره نگاه کردی؛ یهو‌...نمیدونم چیشد اما یهو...یهو حس کردم...حس کردم به اندازه کافی بهم توجه نکردی؛ منطقیه که اون مهم‌تر باشه از کارت، ولی نتونستم...اشتباه کردم...حرف بدی زدم.

"اسم عطری که زدین چیه؟"

بهم لبخند زد...زشت بود.

هر سه‌تون بهم نگاه میکردین...حسش میکردم.

"اوه شنل شماره..."

لحنش سرخوش بود.

کارم خیلی زشت بود اما ازش پشیمون نیستم.


قبل اینکه جمله‌ش رو تمام کنه سمت لین برگشتم و گفتم "فکر کنم به این عطر حساسیت دارم، حالت تهوع گرفتم"

چشم‌های لین اندازه گردو باز شد...ولی من زود بلند شدم...

از گوشه چشمم دیدم که شوکه شدی و بعد یه اخم ترسناک نشست روی صورتت...

ترسیدم...اگه دعوام میکردی و طرف اون دختره رو میگرفتی، اینقدر گریه میکردم که بمیرم...بعدم با کارد هردوتون رو میکشتم.

واسه همین زود دست لین رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش "بیا بریم یکم برقصیم".

زود دور شدیم و لین محکم دستم رو نیشگون گرفت.

"دیوونه شدی؟"

یه لبخند گنده زدم و محکم گونه‌ش رو بوسیدم.

میدونی؟ حس خیلی خوبی داشتم.

مثل الان...

مثل هروقت دیگه‌ای که به امروز فکر کنم.


-20 ژوئیه 2023

بیجینگ-

Report Page