Panacea

Panacea


بخش دوم

"Me:Eccedentesiast"

پارت ۳۵


میخوام قدر یه صفحه به دوش بکشم روانی بودن رو...بیمار بودن رو...بی همه چیز بودن رو...پستم اصلا...ولی همینم که هستم.

"خواستت اینه؟"

چی از من پرسیدی؟ آب یخ بود و شعله عصبانیتم خاموش شد...وحشت کردم؛ از درون...اما هیچی به ظاهرم درز نکرد.

نبودی اونی که تصور میکردم باشی؛ هیچوقت نبودی، همیشه اشتباه میکردم و نمیدونم از بین من و تو، منم که فرق کردم یا تو.

این منم؟ همین بودم؟ اون تویی؟ همین بودی؟.....

قراره چند هفته رو توی بیجینگ بمونم و از الان دارم خفه میشم...شهر من نیست، جایی نیست که باید باشم.

انگار توی زمان سفر کردم و برگشتم به ده قرن قبر، جایی که روحم ریشه کرده و واسه اولین بار به دنیا اومدم...و دورم از خودم و این بیشتر از هروقت دیگه‌ای داره آزارم میده.

کار‌های کمپانی زیاد شدن؛ همه چیز داره فشرده پیش میره، انگار که سیلاب رو توی یه پرس شیشه‌ای نگه داشتم و سعی دارم کنترلش کنم...سختمه.

جلسه داشتم، با همه مدل‌ها...و تو و بقیه استودیو‌ها.

دور از من نشسته بودی، حتی یه بار هم صورتت رو ندیدم...عجیبه ولی عطرت رو احساس میکردم....بین صد نفر آدم...سمتت نگاه هم نکردم ولی حتی میدونستم که روی کدوم صندلی سمت چپ میز نشسته بودی.

اگه کنجکاوی که بدونی، باید بگم که نوشتن اینا بهم عذاب وجدان میده...ولی پستم؛ پس درکم کن.

هیچوقت توی جلسه‌های باقی کمپانی‌ها شرکت نمیکردی...وقتی که من مدل بودم فقط دستیارت رو میفرستادی...چرا اومدی؟ چرا وقتی همه رفتن موندی؟ میتونستی بعدا بگی اما وادارم کردی که......

صدام کردی"آقای وانگ"...سرد تر از همیشه، حتی سرد تر از وقتایی که نبودی!محکم بودی...اونقدر که حس کردم هوای اطراف هم به حرکت دراومد...مثل یه موج...

دلم میخواست چشمم رو ببندم و وقتی باز کردم اونجا نباشم...

ولی میدونم که هرجا برم، باز به هم گره میخوریم‌.

عین داستان‌های عاشقانه؛ ولی اینبار از سر تنفره...تو هم از من بدت میاد...شاید ناخواسته آزارت دادم، حالت رو بهم زدم...شاید واقعا اونقدر ازم متنفری که تا وقتی که زنده‌ام قراره سر راهم قرار بگیری و اذیتم کنی.

بعد اون همه وقت، اولین بار بود....خاص نبود، هیچ نکته ویژه‌ای نداشت.

حتی فرصت ندادی جواب بدم، بهم نگاه کردی"من برای این سری فتوشات‌ها زمان کافی ندارم؛ بهتره به استودیوی دیگه‌ای..."

حرفت رو قطع کردم...هیچ دلیلی برای عصبانیتم پیدا نمیکنم...ولی بودم...بی‌ادب و بی ملاحظه بودم.

"شما با شرکت من قرارداد دارین و باید خودتون رو با برنامه ما وفق بدین؛ اگه تواناییش رو ندارین گزینه فسخ قرارداد رو بهتون پیشنهاد میکنم"

"خواستت اینه؟" غم؟ اشتباه دیدم و حس کردم. چرا باید غمگین میبودی؟ توهم بود.

فقط میخواستی تحقیرم کنی...احساس گذشتم رو یادآوری کنی و بگی که یادته...که تو رو میخواستم.

همین بود‌...واسه همین اومده بودی، میخواستی هنوزم اذیتم کنی...ولی نذاشتم، نمیذارم!

دیگه صبر نکردم...نمیتونستم.

همه چیز زیادی بود.

-3 ژوئیه 2023

بیجینگ-

Report Page