Panacea
بخش دوم
"Me:Eccedentesiast"
پارت ۲۸
تازه برگشتم خونه.
جشن تاسیس کمپانیم بود؛ خیلی شلوغ بود.
بابام و چندتا از دوستای کله گندهش هم بودن.
احساس میکردم خیلی بهم افتخار میکنه...هیچوقت نمیکرد؛ هیچوقت نبود.
امشب برای اولین بار حس کردم بزرگ شدم.
منم مثل بابام، کت شلوار سیاه پوشیده بودم؛ با آدمایی که نمیشناختمشون دست میدادم و خوش و بش میکردم.
وقتی از در خونه اومدم داخل، بغضی که نمیدونستم به گلوم چنگ زده، ترکید.
همونجا تکیه دادم و بی دلیل اشک ریختم.
توی این یک ماه اولین بار بود.
هرموقع حالم بد میشه به تو فکر میکنم؛ دلیل باشی یا نباشی، باعث میشی حس کنم جای اشک داره از خود قلبم خون میباره.
بعدش سبک میشم، اونقدر که انگار هواام؛ اونقدر که انگار وجود ندارم.
ولی حالم خیلی بهتر شده؛ قرص میخورم، چندتا.
همیشه به یادتم...توی هرلحظه.
ولی دیگه جون اینکه بخوام کاری کنم رو ندارم.
دراز میکشم و آروم اشک میریزم.
من همه چیز رو پذیرفتم...بالاخره پذیرفتم و دردش...کم نشد؛ ولی بهش عادت کردم.
غمگین بودنم رو هم پذیرفتم...تقصیر تو نیست.
من هیچوقت واقعا خوشحال نبودم.
همیشه این اشکهای لعنتی رو توی چشمهام داشتم...همیشه مثل الان یکی یکی صورتم رو خیس میکردن...و ژان گه...من اشتباه کردم.
دیگه ازت ناراحت نیستم، اشتباه کردم که گفتم نمیبخشمت...زود بخشیدمت، همون اول...بعدش از اینکه دلتنگ بودم و نبودی ناراحت بودم.
همیشه ناراحت میمونم، ولی حس میکنم هیچ چیز تقصیر هیچکس نیست.
همه همیشه در معرض آسیبان، حتی وقتی یکی بهت خوبی میکنه هم همه چیز رو واست سخت میکنه.
چون هیچکس تا آخرش نمیمونه...هرچقدر خوبیها بیشتر باشن، جدایی آخرش سخت تره.
پس همهی خاطرات خوب و بد، همهی آدمهای خوب و بد ، یه روز قراره دلیل درد کشیدنت باشن.
و من...اگرچه بغض کردم و اشک میریزم، ولی از اینکه تو کسی بودی که بهم آسیب زدی، خوشحالم.
از اینکه هنوز خوابت رو میبینم، از اینکه توی رویا لمسم میکنی و باهات هم آغوش میشم، خوشحالم.
دیگه کابوس نمیبینم؛ دیگه اون دختره رو نمیبوسی، دیگه جلوش تحقیرم نمیکنی و بهم نمیگی"با خودت چه فکری کردی".
حالا فقط خواب تو رو میبینم، انگار که هیچ چیز دیگهای واقعی نیست...فقط تو اونجایی.
فقط من رو نگاه میکنی، من رو میبوسی؛ انگار تو هم هیچکس رو جز من نمیخوای.
به تنم دست میکشی و جسمم رو مثل قلبم، تسخیر میکنی.
حرف نمیزنی ولی میگی که"مال منی"، و من میشنوم.
همه چیز خیلی واقعیه، تا اینکه چشمهام باز میشن و روحم میخوابه.
هرروز توی یه لباس زیر کثیف بیدار میشم.
جهنمه.
هوشیاری، بیداری...یه کابوسه.
هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه و توان تظاهر کردن هم ندارم.
حتی از غر زدن هم خستم...از ناله کردن و تنها موندن هم خستم.
سر پا ایستادم، دیگه نمیافتم.
خودم سالمم و قلبم شکسته اما باهاش کنار اومدم.
پس این کلمهها حقم ان.
اینکه گاهی دیوارها رو پایین بیارم و وانمود کنم که هنوز به هم وصلیم حقمه.
خیلی جلوی خودم رو میگیرم که حتی همین یه کار کوچیک رو هم انجام ندم، ولی گاهی کم میارم.
اما به خودم حق میدم.
خوب عمل کردم، خیلی صبوری کردم...اشکال نداره اگه گاهی برات بنویسم.
هیچکدوم از این کلمه ها اونقدر که باید وزن ندارن و حتی اگه تمام عمرم هم تلاش کنم، نمیتونم ذرهای از چیزی که احساس کردم رو بهت نشون بدم.
نه عشقی که داشتم و نه دردی که میکشیدم رو.
این کمترین کاریه که میتونم برای ییبویی که رها شد انجام بدم.
کمترین کاریه که میتونم برای احساساتی که با دست خودم به خاک سپردم انجام بدم.
این روش منه...برای حرف زدن با خودم.
یک سال از اولین روزی که دیدمت میگذره...هنوز یادمه چجوری لرزیدم و نفس توی سینم حبس شد.
تک تک لحظهها رو یادمه...حفظم...همه چیز رو!
تو یادت نمیاد...میدونم.
ژان گه من...دیگه از قلبم جدا شدم.
هیچ چیز اون حس قبل رو نداره...شاید به خاطر داروهاست...نمیدونم.
اما اهمیتی نداره...مرده یا زنده، هنوز دارم نفس میکشم.
ژان گه، من فقط میخوام خوشحال باشی.
مزخرف گفتم، دروغ گفتم...نمیخوام هیچوقت اندازه من درد بکشی، گریه کنی، و دلت بخواد بمیری.
میخوام همیشه همونجوری باشی.
محکم، اونجوری که انگار هیچ چیز توان آسیب زدن بهت رو نداره.
ییبوی تو دیگه داره نفسهای آخرش رو میکشه...تا چندوقت دیگه، دیگه هیچ حسی رو به یادم نمیارم.
همهی اون روزها شبیه به یه رویای دور میشن.
دیگه اونقدر بی حس میشم که هیچ راهی برای زجر کشیدن باقی نمونه.
ولی تو...توی خواب به دیدنم بیا.
حداقل توی عالم رویا...من رو نگه دار...نذار برم...نذار اونجا هم بمیرم......
-20 جولای 2022
شانگهای-