Panacea
بخش دوم
"Me:Eccedentesiast"
پارت ۲۹
چنددقیقه به صفحه خالی نگاه کردم هیچ چیزی برای نوشتن به ذهنم نرسید.
خیلی گذشته، دیگه یادم نمیاد توی صفحه قبلی چی نوشتم.
همش چند میلیمتره...ولی کلی فاصلهست بینشون.
همش چندتا برگهست، چند سانتی متر...ولی اونقدر زیاد بود که بتونه یه انسان مرده رو زنده کنه و بعد دوباره به قتل برسونه.
نمیدونم تا کجا رو میدونی، ولی دیگه گریه نکردم.
هرروز میرم کمپانی...وقتی میرسم خونه، اونقدر خستم که حتی نمیتونم سر پا بایستم.
دوش میگرم، میرم توی تخت و قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن به چیزی رو داشته باشم، پلکهام روی هم میوفتن و کل سرم سفید میشه.
هیچ رویایی نمیبینم.
همه چیز خیلی عادی میگذره.
هرچندوقت یبار با سهامدارها جلسه میذاریم.
کمپانیم داره کلی پیشرفت میکنه...اولش به خاطر نفوذ بابام بود، ولی الان واقعا دارم براش تلاش میکنم.
خودم رو وقفش میکنم و پول درمیارم تا برگردم توی خونهی تاریکم و روی تخت بیهوش بشم؛ خنده داره.
یکی از سهامدارها یه خانمه که چندسال از خودم بزرگتره.
بابا میگه از من خوشش میاد و بد نیست اگه باهاش برم توی رابطه...میگه میتونه کلی سود به همراه داشته باشه.
ولی نمیتونم...فکر کنم هنوز اونقدر بزرگ نشدم که اینجوری تصمیم بگیرم.
منشیم تنها دوستمه.
اونم بهم میگه"برو توی رابطه، تنها نمون، خودت رو اینقدر خسته نکن" ولی هیچی نمیدونه...متوجه نیست...حتی خودمم دیگه چیزی نمیدونم.
نمیدونم چطور...ولی امروز کارم زودتر از همیشه تمام شد.
ولی نیومدم خونه.
به جاش جلوی قنادی ایستاده بودم.
کیک شکلاتی خریدم...تلخ...جوری که تو بودی.
شمع هم خریدم.
بهش فکر نکرده بودم؛ ولی توی ذهنم مونده بود، بدون اینکه خودم متوجه باشم؛ تولدته.
لباسهای خوب پوشیدم.
برات شمع روشن کردم، عکس هم گرفتم.
توی همشون لبخند زدم.
واقعی نبود، هیچ چیزی واقعی نیست.
حتی همهی این کلمههایی که مینویسم هم یه مشت چرندن.
حتی دیگه به دوست دخترت هم حسادت نمیکنم.
اگه هنوز همون بودم، اگه نبضی توی قلبم میچرخید و اگه جونی توی روحم باقی مونده بود، میتونستم تصور کنم که چطور لبهات رو میبوسه و بهت میگه دوست داره و خوشحاله که به دنیا اومدی...بعد از شدت ناراحتی گریه میکردم و ناله میکردم که چرا من نباید جای اون میبودم...ولی نمونده؛ برای همین نشستم و با قلب توخالیم این واژههای بی روح رو سر میدم روی کاغذ و نگاه میکنم که چطور توی هم میپیچن و معنی میگیرن.
ولی شکل خوابن...دورن، دیگه از ته قلبم نمیان... چون قلبی نمونده.
وقتی اینجوری مینویسم، از خودم بدم میاد.
فکر نکن حالم بده یا بدبختم، قوی شدم.
هیچی اذیتم نمیکنه؛ نیاز به دلسوزی ندارم.
فکر نکن ناراحت و ناراضیام.
نیستم.
شیائو ژان...نمیدونم اگه درست توی همین لحظه میتونستم ببینمت، چه اتفاقی برام میفتاد.
میتونستم بهت لبخند بزنم؟ تو چی؟ بهم لبخند میزدی؟ بعید میدونم.
دیگه نمیتونم لبخندت رو تصور کنم.
حتی وقتی که شمع رو روشن کردم و قطره قطره پایین ریخت هم نتونستم وانمود کنم که هستی.
میدونستم تنهام، دیگه حتی رویا ها هم من رو رها کردن.
واقعیت، ترسناک و تلخه.
ولی حداقل باعث نمیشه زمین بخوری.
همون تصویر زشتیه که هست، هیچ جلد و هستهای نداره که غافلگیرت کنه و نفست رو بگیره.
دیگه مهم نیست.
این ثانیهها و لحظهها، این کلمهها، سکوت و تمام حرفهایی که از وجودشون خبر ندارم...هدیهی من به تو ان.
متاسفم اما بیشتر از این چیزی ندارم که بهت بدم؛ میدونم که همین رو هم دوست نداری؛ حسش میکنم...برات ارزشی ندارن.
دیگه برام اهمیتی نداره.
نمیدونم چرا ولی فقط، میخواستم بعدها به خاطر بیارم که امروز رو به یادت بودم.
چیز دیگهای برام مهم نیست.
همش همین بود.
حرف دیگهای باقی نمونده.
خستم، باید بخوابم.
داشت یادم میرفت...نگفتم...
اما
حتی اونجا هم رهام کردی......
-5 اکتبر 2022
شانگهای-