painter

painter

@VK_HEAVEN
by: leili

صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. میدونست جانگ کوک رفته امتحان بده و خوشحال بود چون فقط یک امتحان بیشتر از امتحاناتش نمونده بود و اگه امتحاناتش تموم میشد، تمام مدت خوابگاه میموند.

از اتاق بیرون رفت و با وارد شدنش به اشپزخونه، به بقیه سلام کرد و نشست.

بعد از پایان صبحونه، جین رو به بقیه گفت:

_بچه ها، فردا تولد جانگ کوکه. هیچ ایده ای ندارید؟

چطور یادش رفته بود؟! با خودش فکر کرد چقدر خوب که جین یادش بود.

هوسوک جواب داد:

_بهترین چیزی ک به ذهنم میرسه اینکه براش تولد بگیریم و سوپرایزش کنیم.

و جیمین ادامه داد:

_مطمنم اینطوری هم خیلی خوشحال میشه هم صمیمیت بیشتری باهامون حس میکنه.

همه تاکید کردن که یونگی گفت:

_برنامتون عالیه فقط یک سوال، کی قراره جانگ کوک رو به اینجا بیاره؟ اون که همش خونه خودشه و داره درس میخونه.

همه بهم نگاه کردن که نامجون گفت:

_بهتره تهیونگ بره دنبالش و به یک بهونه ای بیارتش.

تهیونگ با شنیدن اسمش، دستپاچه شد و گفت:

_چرا من؟!

_چون تو باهاش صمیمی تری و اگه وارد خونش بشی ناراحت نمیشه.

از اینکه دید بقیه فکر میکنن با جانگ کوک صمیمی تره، قند تو دلش اب شد و جواب داد:

_یعنی قراره بدون اجازه وارد خونش بشم؟

_نه، اما بهت کلید میدیم چون ممکنه خواب باشه و صدای آیفون رو نشنوه. خودش بهمون کلید خونش رو داد چون میگفت خوابش سنگینه.

تهیونگ با تردید پرسید:

_مطمنید ناراحت نمیشه دیگه؟

_نه خیالت راحت، فوقش یک کتک میخوری دیگه!

با این حرف هوسوک، همه خندیدن و تهیونگ با تصور اینکه جانگ کوک بخواد کتکش بزنه، بیشتر خندش گرفت.




با استرس، آیفون واحد جانگ کوک رو زد. فقط داشت دعا میکرد که خود جانگ کوک در رو باز کنه.

فکر اینکه بدون اجازه بره داخل و ببینه عشقش خوابه و نتونه بهش نزدیک شه، اصلا براش جالب نبود.

دوبار دیگه هم زنگ رو زد اما باز هم خبری نشد. مثل اینکه چاره دیگه ای نداشت.

درو باز کرد و وارد ساختمون شد. به ارومی، در واحد کوکی رو باز کرد و داخل رفت.

نگاهی به اطرافش کرد، یک خونه قشنگ و جمع و جور!

به سمت اتاقش رفت و بعد از دوبار در زدن، داخل رفت و چراغ رو روشن کرد که همون جا جلوی در خشکش زد.

چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه. تمام دیوارای اتاق، پر بود از نقاشی عکس های خودش که جانگ کوک کشیده بود.

با قدم های لرزون، جلوتر رفت و با تعجب بهشون خیره شد.

میدونست جانگ کوک گرافیک میخونه، ولی حتی فکرشم نمیکرد انقدر نقاشیش خوب باشه؛ اون حتی تهیونگ رو از خود واقعیش هم بهتر کشیده بود.

همینطور که نقاشی های خودش رو نگاه میکرد، چشمش به سه پایه ای افتاد که گوشه اتاق بود و بوم بزرگی روش قرار داشت که پارچه سفیدی روشو پوشونده بود.

به سمتش رفت، نفس عمیقی کشید و پارچه رو از روی بوم برداشت.

زبونش بند امد و به نفس نفس زدن، افتاد. چهره خودش بود که به شکل خیلی زیبایی روی بوم کشیده شده بود.

هنوز شوکه بود که جانگ کوک در حال خشک کردن موهاش با حوله کوچیکی، از حموم بیرون امد.

هردوشون شوکه بهم خیره شدن و تهیونگ توی دلش خدا رو شکر کرد که حداقل کوکی لباساشو کامل پوشیده بود!

سرشو پایین انداخت و به ارومی گفت:

_کوکی ببخشید، میدونم نباید اینجا باشم...

چهره جانگ‌کوک ناراحت شد، کلافه و درمونده گفت:

_تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟ نباید اینجا میومدی، اجازه نداشتی بیای تو اتاقم، نباید اینجا رو میدیدی!

کلافه روی تخت نشست، سرشو بین دستاش گرفت و صورتش رو پنهان کرد.

تهیونگ با تردید پرسید:

_چرا نمیخواستی من بدونم؟ چرا بهم نگفتی؟!

جانگ کوک با صدایی ک بغضش به راحتی از اون مشخص بود، جواب داد:

_چون دلم نمیخواست تو دلت بهم بخندی!

تهیونگ با تعجب پرسید:

_چرا باید چنین کاری بکنم؟

بدون اینکه بهش نگاه کنه، جواب داد:

_چون من 6 ماه بیشتر نیس که تو رو دیدم.

_خب که چی؟

جانگ کوک کلافه جواب داد:

_چون من فقط ۱۵ سالمه!

تهیونگ بهش نزدیک تر شد و گفت:

_خب که چی؟ منم فقط 6 ماهه که تورو دیدم و فقط 17 سالمه.

جانگ کوک از شدت کلافگی، به گریه افتاد و جواب داد:

_ولی تو که عاشقم نیستی!

تهیونگ لبخندی زد و گفت:

_از کجا انقدر مطمنی؟

جانگ کوک با تعجب بهش خیره شد و گفت:

_منظورت چیه؟

_چرا باید به کسی که دوستش ندارم انقدر اهمیت بدم؟ جانگ کوک همه فهمیدن من و تو نسبت به بقیه باهم صمیمی تریم!

وقتی سکوت جانگ کوک رو دید، جلو رفت و همینطور که بغلش میکرد، گفت:

_نقاشیات هم درست مثل خودت فوق العاده ان!

جانگ کوک لبخند محوی زد و به ارومی زمزمه کرد:

_چون تورو کشیدم، دوستت دارم تهیونگ!

و همینطور که به صدای ضربان قلب عشقش گوش میکرد، لبخندی زد و از وجودش لذت برد.




🌼🌼🌼





سلام ریدرای مهربونم💫

امیدوارم این سناریو رو دوست داشته باشید.

خیلی از اولین تجربه هام داخل این سناریو بوده.

خب این اولین باری بود ک سناریو مینوشتم، اولین باری بود ک ژانر نوشتم فلاف بود و انگست نبود.

و امیدوارم واقعا خوب نوشته باشمش😊

و اینک ایده این سناریو از اتاق خودم ب ذهنم رسید و ی جورایی خیلی حسش کردم.

خوشحال میشم نظراتتون رو راجبش بدونم، حتی در قالب چند کلمه.

ممنونم و دوستون دارم💛💫

Report Page