Pain

Pain

•Kitz~
پایان؟؟

دیدگاه نامجون: 


ملافه رو روی بدنش بالا تر کشیدم، و سرش که روی سینم بود رو، بوسیدم. همزمان که دستم رو پایین بردم که کمرش رو ماساژ بدم، چشم هاش رو تا نیمه باز کرد و دوباره بست. مستی دیشبش و زیاده روی من اون رو خسته کرده بود. همیشه زیبا بود؛ هر وقتی، هر جوری؛ چه به عنوان کیم سوکجین معروف یا به عنوان دوست پسر من. گوشیم رو روشن کردم تا ساعت رو چک کنم. 


" بیب! نزدیک ظهره... نمیخوای بیدار بشی؟ " 


حرفم رو نادیده گرفت و دستاش رو دور کمرم محکم تر کرد؛ توی گلو خندیدم. مثل یه نوزاد خودش رو توی بغلم جمع کرده بود، و هر جور با خودم کلنجار میرفتم دلم نمی خواست بیدارش کنم. خب بنظرم اشکال نداره اگه یکم بیشتر بخوابه.


از خودم جداش کردم و سمت حموم رفتم که دوش بگیرم.


وقتی برگشتم جین بیدار شده بوده و به تاج تخت تکیه داده بود. با حوله کوچیکی که توی دستم داشتم، موهام رو خشک می کردم و سمت تخت قدم بر می داشتم. 


" صبح که نه ظهر بخیر جینی! خوب خوابیدی؟ " 


سرش رو از گوشیم بیرون اورد و سر تکون داد :" عاه خدا گرسنمه! "


" منم اگه دیشب این همه پر کار بودم قطعا گرسنم بود... " 


بالشت کناریش رو برداشت و تو صورتم زد. 


" پاشو یه دوش بگیر بعدم بریم غذا بخوریم... " 


به سمت لبه تخت اومد و پاهاش رو پایین گذشت، نمی تونست راحت راه بره؛ حالا که فک میکنم دیشب واقعا زیاده روی کردیم. 


" بزار کمکت کنم! " 


سمتش رفتم و دست هام رو زیر رون هاش گذاشتم و بلندش کردم، جین هم برای حفظ تعادلش دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی شونم گذاشت. درست مثل یه بچه کوالا! 


توی وان حموم رو پر اب گرم کردم و یکمی شامپو توش ریختم که کف کنه. 


" خب... من برم! زود دوش بگیر بیا. " 


" جوناا... کف وان خیلی سفته... " 


منظورش رو فهمیدم و لبخند مسخره ای زدم. با اینکه لباس هام رو تازه پوشیده بودم درشون آوردم و کف وان دراز کشیدم. سوکجین هم اون یه تیکه لباس زیرش رو در اورد و روم دارز کشید، طوری که صورت هامون دقیقا روبه روی هم قرار می گرفت.


" جوونا... دوست دارم، واقعا دارم! " 


این ابراز علاقه یهویش قلبم رو از جاش کند.


" منم سوکجینا... خیلی بیشتر، خیلی! " 


" من واقعا می ترسم، مراقب تمام حرکاتمم که لو نریم. بیا از هم درو نشیم... باشه؟ " 


" من همیشه پیشتم... فقط صدام کن تا کنارت باشم... " 


داشتم کمرش رو ماساژ میدادم که متوجه فین فین کردنش شدم. بلندش کردم و چهار زانو رو به روی هم نشستیم. دستم زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم‌. 


" سوکجیناا... ببینمت! چرا داری گریه میکنی بیبی؟! خیلی درد میکنه؟ م-من متاسفم... " 


" نه نه...مسئله اون نیس... م-من می ترسم!خیلی می ترسم. " 


حرفش رو تموم و هق هقش رو شروع کرد. سرش رو بغل کردم و موهاش رو به بازی گرفتم.


" هیش هیش...گریه نکن سوکجیناا... بسپارش به من، درستش میکنم! "


---


سوم شخص:


جیمین مشغول ور رفتن با گوشیش بود. دیشب بعد از شنیدن آهنگ تهیونگ واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود.


ترند اول تا سوم توییتر راجع جیمین بود، آرمی ها دلتنگ و نگرانش بودن. پس تصمیم گرفت که لایو بزاره و هر چیزی رو که ازارش میداد به ارمی ها بگه و از اون ها انرژی بگیره.


" سلام... جیمینی اینجاست! همگی حالتون چطوره؟ "


کلی قلب بنفش و عشق از اون سمت گوشی براش فرستاده می شد؛ واقعا برای خودش متاسفم بود که چرا خودش رو از بودن کنار همچین ادم هایی محروم کرده بود. 


مشغول خوندن کامنت ها و جواب دادن به سوال ها شد، وسط حرف هاش چند بار احساساتی شد و بغض کرد. 


" ... من به آهنگ تهیونگ گوش دادم و واقعا قشنگه، امیدوارم شما هم ازش لذت ببرید... " 


به اینجای حرفش که رسید، گوشیش بخاطر کمبود شارژ اعتراض کرد. 


" اوه بچه ها گوشیم شارژ نداره، بزارید اینجاها رو بگردم... " 


مشغول چرخ زدن تو استدیو شد تا شاید بتونه شارژر پیدا کنه. ناامید از گشتن چند دقیقه ای، تصمیم گرفت بره و شارژر بیاره، ولی از اون طرف هم دلش نمی خواست که لایو رو قطع کنه. 


" امم... من باید برم شارژر بیارم، ارمی منتظرم می مونید؟ "


گوشی رو سر جاش روی میز گذاشت؛ سمت در رفت و مطمئن شد بعد از خروج حتما در رو قفل کنه که کسی داخل نره، چون به کسی نگفته بود اومده لایو و اون ها انقدری سرشون شلوغ بود که به گوشی هاشون و نوتیف وی لایو توجهی نکنن. 


چند دقیقه از رفتن جیمین میگذشت، که نامجون با در درگیر شد؛ خودش به یاد نمی اورد که در رو قفل کرده باشه، حتما فراموش کرده بود. هم زمان با ورودش صدای جین رو از پشت سر شنید.


" جونی کجا میری؟! "


" اومدم هودیم رو وردارم، مطمئنم همینجا گذاشتمش... "


سوکجین سمت استدیو اومد و توی چهارچوب در وایستاد.


" بیخیال بیا بریم... احتمالا یکی از بچه ها ورش داشته. من گرسنمه! اگه نمی خوای معدم سوراخ بشه زود باش. "


" عاه باشه... وایسا توی این کشورو هم نگاه کنم... " 


در کشو رو باز کرد و زیر و روش کرد. هودیش اونجا نبود ولی یه بسته شکلات پیدا کرد.


" هی بیبی، بیا فعلا اینو بگیر... " 


بسته شکلات رو سمت جین پرت کرد و سمت قفسه های اون سمت اتاق رفت تا اونجا رو هم بگرده. ولی تلاشش ناموفق بود، خواست عقب گرد کنه که با جین برخورد کرد.


" تو شکلات نمی خوای؟ " 


نگاه نامجون از چشم های جین به سمت لب هاش کشیده شد؛ می خواست خودش رو کنترل کنه ولی...


" خالی؟ فکر نکنم شکالات خالی دوس داشته باشم ولی اگه همراش چیز دیگه ای هم باشه، چرا که نه! "


و هم زمان با شصتش گوشه لب سوکجین رو به بازی گرفته بود. 


سوکجین منظور نامجون رو فهمیده بود، ولی کی از کرم ریختن بدش میاد؟ حداقل سوکجین که اینطوری نبود. 


" باشه! مثل اینکه شکلات نمی خوای... "


سوکجین چرخید که از اتاق خارج بشه ولی به عقب کشیده شد و لب هاش بین لب های نامجون قفل شد. نامجون بعد یه بوسه سطحی سرش رو بالا آورد و با سوکجین چشم تو چشم شد.


" گفتم شکلات نمی خوام ولی نگفتم از لب هات میگذرم، گفتم؟ " 


نامجون زبونش رو روی لب های سوکجین کشید و طعم شکلات روی توی دهنش برد و ادامه داد: " گرچه من که از شکلات فندقی بدم نمیاد! "


سوکجین خنده مسخره ای کرد و همزمان در باز شد. صورت جیمین از تعجب یخ زده بود.


" هی پسر، چرا خشکت زده؟ "


" هیونگ! " 


---


همه دور میز جمع شده بودن ولی هیچ صدای از هیچ کدوم از اعضا در نمی اومد. صدای تلفن سوکجین لرز رو به تن همه انداخت. 


" الو؟ "


سوکجین همین یک کلمه رو گفت و بخاطر صدای بلند فریاد ها از اون سمت، تلفن رو از گوشش فاصله داد. داد های بلند رئیس کمپانی باعث سردردش میشد، پس تلفنش رو قطع و بعدش خاموش کرد.


" نامجون هیونگ می خواین چیکار کنید؟ " 


نامجون نگاه تو خالیش رو از میز گرفت و جواب جونگکوک رو نمی دونم داد. 


هوسوک صداش رو صاف کرد.


" اینطوری نمیشه! من می دونم که اوضاع بهم ریختس ولی هیچ کاری نکردن اوضاع رو بهتر نمیکنه. نامجون، نظرت راجع یه ویدیو چیه؟ یه ویدیو بگیر و همه چیز رو توضیح بده. "


یونگی حرفش رو ادامه داد:" حق با اونه، این کار رو همراه با جین انجام بده. " 


تهیونگ به نشونه تایید سر تکون داد.


" هیونگ، من می دونم ارمی ها شاید دیر بپذیرن ولی حمایتتون میکنن، من مطمئنم! "


نامجون سرش پایین بود و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: " من... من ترسیدم! و متاسفم... واقعا متاسفم بچه ها. "


همه از حرف نامجون شوکه شدن، اون آدم قوی بود، قبلا بود!


جیمین، سر سوکجین رو بغل گرفته بود و نوازشش می کرد. خطاب به نامجون گفت: " هی هیونگ، سرت رو بالا بگیر، تو اشتباهی نکردی... ما پشتتیم؛ من، جونگکوک، تهیونگ، یو... " 


حرف جیمین بخاطر دیدن چشم های پر از اشک لیدرشون، نصفه موند. 


" اوه هیونگ! " 


هوسوک، نامجون رو بغل کرد و با صدایی که کمی میلرزید گفت: " ما اینجایم، درست کنارت! هر دردی و هر سختی میگذره. بذار کمکت کنیم! "


---


خب... این هم از قسمت آخرش!


می خوام بگم ما همه توی درون زندگیمون سختی کشیدیم و درد رو حس کردیم، چه بزرگ چه کوچیک، چه طولانی مدت چه کوتاه! پس ازتون می خوام قوی باشید و شکست ها رو بپذیرید و بذارید که بگذره، باور کنید ارزشش رو داره! 


این اولین کار من بود، ممنون از اون هایی که خوندن. دوستون دارم🕊

Report Page