Pain

Pain

💫kitz🐾🍓

"دیدگاه نامجون" :

سوم شخص: 


اوضاع بعد از گم شدن تهیونگ بهم ریخت. بعداز ظهر همون روز نامجون و هوسوک تقریبا به تمام جاهایی که حدس میزدن رفته باشه ، سر زدن؛ دریغ از کوچیک ترین نشونه ای. 


امروز دومین روزی بود که داشتن دنبالش میگشتن. البته این دفعه تصمیم گرفتن هر کس یه جایی رو بگرده. جین و یونگی قرار شد که اطراف رو بگردن و به بیمارستان ها و پزشک قانونی ها سر بزنن و نامجون و هوسوک به پلیس اطلاع بدن. 


 هوسوک پشت فرمون بود با تمام توانی که داشت غر می زد و تمام نقشه های قتلی که برای تهیونگ کشیده بود رو بلند بلند تکرار می کرد. نامجون هم تمام جاهایی که حدس میزد اون پسر رفته باشه رو لیست می کرد.


" قول میدم با دستای خودم تو حیاط بیگ هیت چالش کنم! " 


نامجون سرش رو از گوشیش بیرون اورد. 


" بزن کنار هوسوک! " 


ماشین کنار خیابون وایستاد و هوسوک به نامجون نگاه کرد و منتظر بقییه حرفش موند . 


" راه آهن دئگو؟ " 


" چی؟ اوه خدای بزرگ ... چی میگی نامجون. می دونی تا اونجا چقد راهه؟ نظرت چیه به پیشنهاد یونگی فکر کنیم؟ " 


نامجون به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و هیچی نمی گفت. 


" اره اره فهمیدم.." 


درو باز کرد و از ماشین زد بیرون. 


" هی دیوونه، در ماشین رو شکستی! من چه اشتباهی تو زندگیم کردم که گیر یه همچین ادمای خل و چلی افتام. باید زنگ بزنم به سوکجین و بگم بجای بیمارستان ها بره مراکز روانی رو بگرده. واقعا نمیفهمم چرا... " 


و اون بدون نفس گرفتن غر میزد و با صدایی که مطمئنا هنجرش رو پاره می کرد داد زد: " هی نامجون هر قبرستونی میخوای برو. منم میرم! اونوقت بهتره تا دئگو پیاده بری . " 


و بعدش تلفنش رو برداشت تا با یونگی هماهنگ کنه که باهاشون همراه بشه.


" هی یونگی، نامجون کله خراب تصمیم داره دئگو رو بگرده. شما کجایین ؟ " 


" من و جین رفتیم به کمپانی تا شَر رو بخوابونیم. اگه یادت باشه دیشب چند تا از فن ها شناختنت و می دونی که تا الان صد و پنجاه تا سناریو از تو ذهنشون گذشته که شما ها اونجا چیکار می کردین. کدوم احمقی ساعت دو نصفه شب میره شهر بازی؟ واسه چی اونجا دنبال تهیونگ میگشتین؟ " 


" باور کن اگه اونجا پیداش می کردم اصلا توی شوک قرار نمی گرفتم. کدوم یکیتون مثل ادمه که تهیونگ باشه . " 


" چقد نق میزنی، ماشینو وردار بیا دنبالمون، اون ماسک کلاه هم بزن که دوباره نشناسنت. نامجون چه مدلی رفت؟ " 


" اگه منظورت نوع رفتنش بود اون تقریبا در رو شکست و رفت ولی اگه منظورت نوع لباسیه که پوشیده؛ نگران نباش. حتی شک دارم بتوته جلوی پاش رو هم ببینه! " 

 یونگی چیزی شبیه خوبه گفت و تماس رو قطع کرد. هوسوک هم ماشین رو راه انداخت و به سمت مسیر همیشگیش، کمپانی، حرکت کرد.


----

 دیدگاه نامجون: 


" همین پنج تا؟ " 


" آره، فقد لطفا سریع تر. " 

 

منتظر بودم که زودتر اسپری های رنگ رو بگیرم و از مغازه بزنم بیرون. قطعا نمی تونستم از کارت اعتباریم استفاده کنم چون اسمم روش بود. ولی به مرد پیر مغازه دار نمی خورد که منو بشناسه. با اینکه ریسک بود؛ سریع کارت رو دراوردم و به فروشنده دادم. ازش خواستم سرعتش رو بالا ببره چون قطعا از اتوبوس جا می موندم.


مقصد بعدیم راه اهن دئگو بود، در واقع به همین دلیل تا اینجا اومده بودم. تقریبا حدس می زدم چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده. احتمالا بخاطر شوک و فشار که اخیران روش بوده بیماریش عود کرده*. امیدوارم اینطوری نباشه، چون احتمالا حتی اسم منم به یاد نمیاره. 


روی ریل های قطار حرکت می کردم و چشمام رو اطراف می چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم یه نفر که تقریبا تمام لباس هاش سیاه رنگ بود روی ریل دراز کشیده به اسمون خیره شده. کنار وایستادم و با پام ضربه ای به پهلوش زدم. برگشت و نگاهم کرد و سر جاش نشست.


" پاشو بریم خونه تو همه رو ترسوندی! " 


" اقا شما منو میشناسید؟ من کیم؟ " 


اوضاع از چیزی که فکر می کردم بدتر بود. بجای جواب دادن به سوال گفتم. 


" نقاشیت چطوره پسر؟ میخاییم دیواری شهر رو نقاشی کنیم. " 

و بعدش یکی از اسپری ها رو در اوردم و دور تهیونگ یه دایره بزرگ قرمز کشیدم. 


" اگه از این خط اومدی بیرون یه دیوونه ای که تصمیم گرفته کل شهرو نقاشی کنه. " 


از جاش بلند شد.


" اون اسپری چجوری کار میکنه؟ " 


" اوه پس باید دیوونه نقاش صدات کنم؟ " 


" حداقل اینجوری هوییت دارم! " 


خیلی وقت بود که از این کار ها نکرده بودم. خوشحالم که تهیونگ یادش نمی اومد کیه. چون قطعا قبول نمی کرد که رو در و دیوار فوش بنویسیم و کلی اینور اونور چرخ بزنیم. امیدوار بودم که با این کار همه خاطراتمون یادش بیاد ولی وقتی تقریبا ناامید شده بودم. نور چند تا چراغ قوه رو دیدم.


" هی پسر بزن بریم! نمیخای که دستگیر بشی. " 


دستتشو گرفتم و دوییدم و دوییدیم. پلیس ها نزدیک و نزدیک تر میشدن. تهیونگ توی یه کوچه باریک هول دادم و خودمم پشتش رفتم. جفتمون بخاطر دوییدن زیاد نفس نفس میزدیم. دوباره شروع کردیم خندیدن. ولی تهیونگ وسط خندش قفل کرد.


" نامجون هیونگ؟ "


 بلاخره !


* در واقع این بیماری واقعی نیس و ساختگیه. شبیه اختلال«Cryptomnesia» که فراموشی چیز هایی که خیلی برامون آشنان و فراموششون میکنیم (مثل اسممون محل زندگیمون و...)و فراموشی لحظه ای《sudden forgetfulness》هستش.

Report Page