P_15

P_15

حصار دستانت

#15 به خونه که برگشتم دیر شده بود و احتمالا مهرزاد تازه به خونه رسیده بود. حدسم درست بود ومهرزاد مشغول دراوردن کتش بود.. با دیدنم به سمتم اومد و بغلم کرد _کجا بودی عزیزم؟ لبخندی زدم وبه لباس توی دستم اشاره کردم رفته بودم لباسم و تحویل بگیرم. نگاهی به لباس انداخت و گفت _ بپوش ببنمش توی تنت... نچ نچی کردم و به سمت اتاق رفتم نمیشه صب کن روز عروسی تو تنم ببینی. با خنده بدجنسی نثارم کرد و به سمت حمام رفت و توی راه با صدای بلند گفت.. _برای بعد عروسی امین برنامه یه مسافرت خوب باید بچینیم. لبخند محزونی زدم و اروم را خودم زمزمه کردم: بمیرم برای این کارات مهرزاد. داشت این کارارو میکرد تا من و خوشحال کنه... شایدم میخواست از وقتی که برامون باقی مونده بود نهایت استفاده رو میکرد. به اشپزخونه رفتم و نگاهی به یخچال انداختم ... طبق معمول چیزی نبود... این روزا اینقدر بی حال وحوصله بودم که حتی برای خرید هم نمیرفتم. به سمت گوشی رفتم و دوتا پیتزا سفارش دادم. لباسم و عوض کردم و حوله ای برای مهرزاد گذاشتم. همیشه یادش میرفت و من براش این کار ومیکردم... بعد من کی این کارارو براش انجام میداد؟ توی اینه نگاهی به خودم انداختم و به عقب برگشتم و نگاهمو به عکس بزرگ دونفریمون انداختم... بعد من این عکسم از اینجا برمیداشتن... هیچ ردی از من توی خونه ای که متر به مترش و خودم تزئین کرده بودم نمیموند... اشکم خواست از چشمم سر بخوره چشمام و بستم و نفسای عمیق کشیدم. در حمام که باز شد و مهرزاد دستش و برای حوله بیرون اورد بی اختیار روی دستش بوسه ای زدم و حوله رو به دستش دادم... از این کارم شکه شد و نگاه مبهوتش و بهم دوخت... اروم لب زدم: هیچ کس و اندازه ی من دوست نداشته باش مهرزاد من خیلی حسودی میکنم... مات شد نگاهش رنگ باخت دستم و کشید و منو مهمون بدن لخت و خیسش کرد... محکم منو به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد: هیچ کسی توی قلب من جا نداره تمنا... تو تنها کسی هستی که تا ابد توی قلبم حکومت میکنی. بوسه ای به سینه ی عریانش زدم و با صدای زنگ‌در ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم...

Report Page