P.

P.


#پارت_۳۱۶



یه جواب سرسری به مامان دادم...نمیخواستم کنجکاوی کنه...ولی انگار اون یه چیزایی به گوشش رسیده بود چون با اخم ازم‌سوال میپرسید....

شب وقتی همه دور هم نشسته بودیم و هم سریال تماشا میکردیم و هم‌چایی میخوردیم بابا پرسید:


-با مرصاد درچه حالید....!؟؟


خب! فکر کنم این سوال خوبی بود...باید بدونن که من مرصاد رو دوست ندارم و این ارتباط بهتره که هرچه زودترتموم‌بشه....خواستم جواب بابا رو بدم‌که مامان گفت:


-مادرش اون روز تماس گرفت واسه اینکه بیان اینجا و در مورد تاریخ ازدواج حرف بزنن....


تا اینو گفت قلبم به تپش افتاد...دلم نمیخواست تو عمل انجام شده قرار بگیرم...بابا خیلی خونسرد گفت:


-منم فکر کنم دیگه نباید کشش بدیم داستانو....زودتر عقدو عروسی کنن بهتره....


خیلی زود گفتم:


-ولی....ولی من نمیخوام با مرصاد عروسی کنم!


تا اینو گفتم هردو سرشونو به سمتم چرخوندن و ناباورانه بهم‌زل زدن....مامان با اخم غلیظی گفت:


-یعنی چی لیلی!؟؟ واااا....این حرفها چیه !؟؟ خاک به سرم....


سرمو پایین انداختم.میترسیدم تو چشمهای پر ابهت و با نفوذ بابا نگاه کنم.راستش من همیشه از بابا ترس داشتم و خیلی ازش حساب میبردم...الان هم‌بیشتر از اون میترسیدم تا مامان....

انگشتامو تو هم‌قفل کردمو گفتم:


-مرصاد پسر خوبیه...چشم‌پاک...با غیرت...وکلی ویژگی‌خوب....اما....اما باهم تفاهم نداریم....من و اون نمیتونیم زوجهای خوبی بشیم....من...من نمیتونم با مرصاد ازدواج کنم....


تا اینو گفتم مامان با عصبانیت و صدای بلند گفت:


-یعنی چی این حرفها!؟؟ بعد اینهمه مدت که اسم پسر مردم‌افتاده رو اسمت راست راست تو چشمای منو پدرت نگاه میکنی و میگی نمیخوایش!!!؟؟ مگه پیرهن تن که نخوایش....میخوای مارو خجالت زده بکنی‌...!؟ میخوای پدرتو شرمنده بکنی!؟؟ تو آخه چقدر بیفکر ی لیلی....کی میخوای دست از این کارها و بی عقلی هات برداری !؟؟هااان!؟؟؟


انتظار شنیدن همچین حرفهایی رو داشتم...وحتی بدتر از اینا.....اما من فقط از واکنش بابا میترسیدم....آهسته و باخجالت گفتم:


-اون منو اونطوری که هستم نمیخواد....خیلی حساس....من چندین ساله با نیلوفر دوستم.....سر هیچ و پوچ از من میخواد ارتباط با دوستامو بهم‌بزنم....به همه چیزم‌گیر میده....حتی چندباری غیر مستقیم ازم خواست که بیخیال کار کردن بشم.....

من و مرصاد واقعا مناسب هم نیستیم....


بابا دیگه نتونست سکوت کنه...از خشم زیاد داشت صورتش رو به سرخی میرفت...ترسیدم...قلبم تند تند تو سینه ام میتپید....

با چنان دادی گفت:


"کمر بستی به بردن آبروی من؟؟"


که تمام تنم به لرزه در اومد!!! اشک تو چشمهام جمع شد...با بغض گفتم:


-من دوستش ندارم‌....


داد زد:


-اگه نداشتی چرا قبول کردی صیغه ی محرمیت بینتون خونده بشه!؟؟ چرا میخوای منو جلوی سرهنگ شرمنده بکنی!؟؟ تو کی میخوای دست از این کارای بچگونه و احمقانه ات برداری ....

تو همیشه باعث شرمندگی من بودی لیلی...همیشه....


لبهامو بهم فشردم و همچنان سرمو پایین‌نگه داشتم.....من فقط و فقط عمادو دوست دارم...فقط عماد....

Report Page