P.

P.


#پارت_269

یه هفته ای از رفتن میثم میگذشت...و رفتنش نه تنها کسی مثل نگین که عاشقش بود بلکه بقیه روهم غمگین کرده بود....

آخه اون به جورایی نمک بیمارستان بود....اونقدر شاد و پر انرژی و شوخ طبع بود که هیچوقت هیچکس ازش نمی رنجید...مبگفت و میخندید و از زندگی لذت میبرد....

بامرام هم بود....از اون بامرامهایی که هیچوقت هیچکس کسی کارای خیرش رو باخبر نمیشد......

مثلا خیلی وقتها مثل عماد از افراد نیازمند واسه عملهاش پول نمیگرفت....!

خلاصه اینکه جای خالیش بدجور تو بیمارستان حس میشد...!

اون روز یه روز کسل کاری بود...و پر زحمت!

نگین بخاطر شرایط روحیش مرخصی گرفته بود و نیلوفر هم یکی دیگه از بچه هارو گذاشته بود جای خودش تا بره به خرید قبل عیدش برسه....

بعد از تموم شدن شیفت،لباسامو عوض کردم و از بیمارستان زدم بیرون...دلم میخواست فدم بزنم چون حال و هوا یه جورایی بهاری بود...بگی نگی بوی عید میومد....از اون بوهای خاطره انگیز....

دست در جیب و قدم زنان داشتم راه میرفتم که جلوی در به عماد برخوردم....

کیفش توی دستش بود وتازه میخواست بره داخل....اما تا بهم برخوردیم هردومون‌ایستادیم و بهم خیره شدیم....

من توی بیمارستان برخلاف قبل که از هر بهونه ای واسه دیدنش استفاده میکردم حالا دیگه از هر بهونه ای واسه ندیدنش استفاده میکردم.....!

هر چه کمتر میدیدمش بیشتر میتونستم به مرصاد و آینده ام فکر کنم....خودم سکوت رو شکستم و گفتم:

-سلام....

لبخند نزد...خیلی آروم گفت:

-سلام.....

-خوب هستین!؟

-بله...ممنون....

-خوبه.امیدوارم همیشه خوب باشید...

مکالمه ی ما فقط همین بود...همین و بس و من به سرعت از کنارش رد شدم...دیگه دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم.....نه ازش متنفر بود و نه دیگه به اندازه ای اوایل عاشق.....

چند ماه گذشته بود و من واسه کنار اومدن با این درد درحال تمرین بودم....نمیخواستم هرچی رشته کرده بودم پنپه بشه.....

اما....

اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم من همیه بخاطر بودن با عماد ولو در اون مدت کوتاه افتخار میکردم...

اون فوق العاده بود...از نظری فکری و احساسی...

اما خب....باید میپذیرفتم که ما دیگه نمیتونیم مال هم باشیم....بعنی من نمیتونم با اون باشم...با کسی که خودش یه نفر دیگه رو دوست داشت و قرار بود به زودی باها ازدواج کنه....

هییییییی!

زندگی همین بود دیگه....پر از تلخی و شیرینی.....

همین که از در زدم بیرون گوشیم تو جیبم زنگ خورد....مرصاد لود...تا گفتم الو گفت:

-من دقیقا رو به روتم....

سرمو بالا گرفتمو به رو به رو نگاه کردم.تو ماشین دست تکون داد واسم....لبخند زدم و رقتم به سمتش....درو وا کردمو سوار شدمو گفتم:

-سلام...

-سلام خوبی...؟

مثل همیشه خوشتیپ و جذهب و تروتمیز و خوش بو.....سرجو تکون دادمو گفتم:

-ممنون....خوبم...خسته هم نیستم....عالی ام....

سرشو تکون داد و بعد پرسید:

-اون کی بود که داشتی باهاش حرف میزدی!؟

متوجه نشدم....فکر کردمو گفتم:

-کی !؟

-همونی که جلوی در داشتین خوش و بش میکردین دبگه!

آهانی گفتم و بعد جواب دادم:

-اون یکی از پزشکای بیمارستان....خوش بش هم نمیکردیم...فقط سلام کردیم به هم....همین.....

اخم کرد و گفت:

-یه سلام که اونهمه طول نمیکشه!!!

-منظورت چیه!

-هیچی...هیچی....

Report Page