P.

P.


#پارت63

حس کردم یه نور قوی به چشمهام بر خورد میکنه .

چشمهامو آهسته باز کردم .

نور خورشید بود.

دستمو مقابل صورتم گرفتم تا بتونم راحتر نگاه کنم .

بعد به اطرافم نگاه کردم ..

بهنام یه ور بهدادم یه ور دیگه سه تایی

خوابم برده بود پای تی وی ..

از جام بلند شدم روی هرستامون پتو کشیده شده بود .

متوجه شدم مامان اومده بالا سرمون ..

رفتم سمت دستشویی ..

دنبال گوشیم میگشتم ..

یادم اومد تو اتاق گذاشتمش ..

مامان نبود ولی صبحانه آماده بود ..

رفتم دستشویی بعد که برگشتم رفتم سراغ گوشیم ..

برام پیامک اومده بود.

پیامکمو که باز کردم دیدم نوشته شده :

بابک جون .دیشب خیلی خوش گذشت گرچه آخرشب یهو دگرگون شدی ولی درکل خوش گذشت .

عزیزم من به فکرامو کردم شما از هرلحاظ مرد عاقلی هستی ، ولی من یه وختر دارم و حسابی گرفتار زندگی و دخترمم ..

یعنی در واقع خودمو وقف زندگی کردم.

نمیخوام به مرور از رابطه مون خسته بشی ...

پس همون بهتر شروعش نکنیم که بخواهیم یه روزی با ناراحتی تموم کنیم ..

با خوندن جواب رویا اعصابم بهم ریخت ..

تلفن و برداشتمو تماس گرفتم ..

چنتا که بوق خورد رویا برداشت ..

_ سلام رویا جان ، عزیزم من پسربچه نیستم که از رو هوا هوس پیشنهاد بده

من حتی پیشمهادمو خیلی رسمی مطرح کردم تا شما فکر دیگه ای نکنید ولی الان جوابی که دادین از دید من منطقی نبود

ولی بهرحال من به نظر شما احترام میذارم ، لابد در آخر به این نتیجه رسیدین من مناسب شما نیستم ...

+ سلام .صبح بخیر .

بمنم اجازه صحبت میدین؟

Report Page