P.
#پارت_267
سُرم بیمار رو وصل کردم و از اتاق اومدم بیرون....نگین رو دیدم که با چشمای پر اشک و پُف کرده با مرادی صحبت میکرد و بعد هم بدون اینکه حضور منو حس کنه یا اصلا تو حال باشه اومد و رفت سمت اتاق استراحت پرسنل.....
باورم نمیشد این همون نگین سرتق باشه...همون دختر محکم مغرور.....اول خواستم برم پیشش ولی بعد پشیمون شدج و ترجیح دادم به حال خودش بزارمش شهید تنهایی واسش بهتر باشه!
رفتم پیش بقیه....درنا پشت سیستم بود و افسانه همراه یکی از دکترا میخواست بره واسه چکاب بیمارا....بقیه هم هرکدوم دنبال کار خودش ...منتها نیلوفر همچنان سرش تو گوشی بود و تند تند تایپ میکرد....
انگاری زیادی با دوست پسر جدیدش حال میکرد.البته....شایدم باز عوضش کرده باشه ازش بعید نبود.
نشستم رو صندلی و ازش پرسیدم:
-خسته نمیشی اینقدر سرت تو گوشیه!؟
-نه!چرا خسته ام بشه وقتی دارم گل میگمو گل میشنوم!
درنا خندید و گفت:
-این از اون جوابا بود که بدجور آدمارو قانع میکنه!
سرمو تکون دادم و گفتم:
-دقیقااااا...راستی...نگین چِش بود...!؟ بنظر سرحال نمیومد!
درنا گفت:
-صبح که اومد خوب بود اما بعدش نمیدونم چیشد و به کی حرف زد که بهم ریخت...حالش بد شد رفت استراحت کنه!
از روی صندلی بلند شدم.دودل بودم که برم پیشش یا نه...اما در نهایت بلند شدم و رفتم سمت اتاق استراحت پرسنل.....
حس میکردم بدی حالش یجورایی به چیزایی ربط داره که منم میدونم...!
با پشت انگشتام چند تقه ی آروم به در زدم و بعد رفتم داخل...نگین رو تخت نشسته بود و گریه میکرد....
رفتم سمتش ..کنارش نشستم...دستمو روی پاش گذاشتم و گفتم:
-نگین....چی شده!؟؟
سرش رو بالا گرفت...صورتش خیس اشک بود...انگار که منتظر شنیدن همین یه سوال بوده باشه با اشک و بغض گفت:
-لیلی...میثم....میثم میخواد بره ...بره روسیه..
-واقعا!؟
-آره....
-قبلا در موردش گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه....
گریه هاش شدت گرفت..شونه هاش لرزید و گفت:
-اون منو دوست نداره...میخواد بره...میخواد بره....
اینو گفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد اشک ریختن.....دلم به حالش سوخت....
من حالشو میفهمیدم....من به وضوح حالش رو میفهمیدم چون خودمم همچین لحظه هایی رو تجربه کرده بودم.....