Outsider

Outsider

#Zari

وقتی دیدش و نگاهاشون به هم گره خورد،و توی شلوغی اطرافش ناپدیدشد...

ولی دیده بودش...انگار یه تیکه از زندگیش بود...ولی نمیدونست که اون کیه..


_ اون کی بود؟!!...چجوری اینقدر اشنابود؟

انگار تو رویاهام دیده بودمش ولی...نه اون فقط یه رویا نبوده...مطمئنم.

از داخل مترو بیرون آمد و به اطرافش نگاهی انداخت و انتظار دوباره دیدنش رو داشت.اما انگار دود شده بود و رفته بود هوا..

ولی میشناختش...خیلی خوب میشناختش...



_جونگ کوک؟؟

_اون اینجا چیکار میکنه؟!..کی امده؟

تقریبا از وقتی که فراموشی گرفته بود چهار سال می گذشت...توی این چهار سال ندیده بودش...چون پس زده شده بود...رونده شده بود‌..‌و انتظار داشت فراموش شده باشه...اما اون نگاه...اون نگاه نافذ..خبر از این میداد که جیمینشو هنوز فراموش نکرده...

تمام راه خونه رو به جونگ کوکی که فکر میکرد دیگه خودشم فراموشش کرده فکر میکرد.

چقدر بزرگ شده بود...مثل یه مرد واقعی...

یادش نرفته بود که بهش گفته بود:یه روزی انقدر بزرگ میشه که برای جیمینش یه خونه بزرگ میخره...اینقدر جرات پیدا میکنه...که پیش همه دستش و میگیره و میبوستش...باهاش ازدواج میکنه..و باهم توی خونه رویاهاشون زندگی میکنن.

اخه مگه میشد؟!

همچین حرف های شیرین و اونم از کسی که بدون هیچ قید و شرطی عاشقشی رو یادت بره؟!

مگه میشه فراموش کنی؟

اون نگاه عاشق و...

اون دستهای گرم و...

اون لحن جذابش موقع عاشقانه حرف زدنش...

با حس گرمای تابستونی که از پشت در خونه خارج شد و به صورتش خورد.فهمید که در خونه به روش باز شده.

لبخند شیرینی زد و داخل رفت.

شب برفی کریسمس...چهارمین شب کریسمس بدون جونگ کوکش بود...

و تمام این سالها این بدون جونگ کوک بودن همیشه آزارش داده بود....

Report Page