Om

Om

نیستم

#پارت_۳۷




  

زیر چشمی نگاهی به دختر خاله انداختم.

داشتم در مورد خرید موادمخصوص کارش صحبت میکرد‌‌‌‌‌....یه جورایی اصلا حواسش سمت ما نبود‌....چون مدام جرو بحث میکرد...

سرمو بالا‌گرفتم‌‌‌از حواسپرتی و مشغولی دخترخاله استفاده کردمو خطاب به مهرداد گفتم:



-من....من اصلا شما رو دید نزدم....



پوزخند زد....از اون پوزخندهایی که مفهموشون اینه" آره جون خودت"....به وضوح دستپاچه شده بودم‌.

موهایی که از زیر شالم افتاده بودن بیرون رو زدم‌پشت گوشم و گفتم:


-اتفاقی بود.....من من میخواستم....


وای...هیچ بهونه ای به ذهنم نمی رسید ..

مهرداد بازم از همون لبخندها زد درحالی که داشت خونسرد و در آرامش غذاشو میخورد.

پسره ی لعنتی! میمرد اگه به روم نمیاورد!؟ وای چقدر احساس خجالت و شرمندگی میکردم...نمیخواستم اون در موردم فکرای اشتباه بکنه....اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود....اون فهمید من چه غلطی کردمو حالا فکر میکنه من تو خونه اش نقش یه فضول رو ایفا میکنم....

ای کاش تو شرایط خاصی نبودم تا مجبور بشم بیام اینجا....انگار فهمید چقدر بهم ریختم چون گفت:



-بهش فکر نکن....چون واسه من اصلا مهم نیست....من از اون رابطه لذتی نبردم که بخوام نگران حاشیه هاش باشم..‌‌...



با دقت بهش زل زدم...چرا یه همچین چیز فوق خصوصی ای رو به من میگفت...اصلا چرا رابطه ی اونا تا این اندازه سرد بود...یعنی دلیلش برمیگشت به اختلاف سنیشون‌‌‌‌....ولی نه...حسم میگه اینطور نیست!

نمیدونم چرا نتونستم کنجکاویمو کنترل کنم و پرسیدم:



-چرا لذت نبردی!؟



بهم خیره شد...بعدش فهمیدم این سوال چقدر خصوصیه.....با خجالت گفتم:



-ببخشید فکر کنم نباید یه همچین سوالی میپرسیدم....من واقعا.....



پرید وسط حرفم و گفت:



-آدم دوست داره اینکارو با کسی تجربه کنه که ازش خوشش میاد....



-مثلا....؟


-تو.....



تا اینو گفت شوکه نگاهش کردم.....


باورم نمیشد همچین چیزی رو از زبون شوهر دخترخاله ام ، مهردادشنیده باشم....اصلا باورم نمیشد....یه جورایی نفسم تو سینه حبس شده بود....آب دهنمو به سختی قورت دادم....اونقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم ازش چشم بردارم....


هجون موقع نوشین دوباره برگشت پیشمون...گوشی موبایلشو گذاشت و گفت:


-روز به روز قیمتا دارن میرن بالا تر....یکبار...یکبار نشد تو این مملکت خراب شده یه چیزی ثابت بمونه...یارو زنگ زده و دبه کرده....میگه قیمتا رفته بالاتر و باید یه مقدار دیگه هم پرداخت کنم...مملکت نیست که....شهر هرت! هرکی هرکیه.....


اصلا حرفهای نوشین رو نمیشنیدم...من هنوز تو شوک حرف مهردد بودم.وقتی دید چیزی نمیخورم گفت:



-بهار..چرا غذاتو نمیخوری...نکنه دوست نداری!؟ میخوای به جیز دیگه برات سفارش بدم!؟؟



از فکر و خیال بیرون اومدم و گفتم:



-نه نه‌..نه.....زیاد خوردم....سیرم‌‌....



-ولی تو که چیزی نخوردی‌‌‌‌.....


-اشتها ندارم.....اگه ایراد نداره من برم بالا...یکم خستمه!؟


-چرا مریضی!؟میخوای بریم دکتر....رنگتم انگار پریده....!؟


سرمو تکون دادمو گفتم:


-نه نه....فقط....فقط یکم خسته امه‌....


-باشه عزیزم برو استراحت کن.....



فورا بلند شدم و باهمون حال خراب از پله ها بالا رفتمو خودمو به اتاق رسوندم....!

Report Page