Odette
By MIDORIفضای اتاق استراحت آرامتر شده بود. انگار نه انگار که تا دقایقی پیش سروصدا و شلوغی در بالاترین حد خودش قرار داشت.
مینگی ساکت روی صندلیاش جلوی آیینه نشسته بود و به اجرایش فکر میکرد. دریاچهی قو از برترین بالههای تاریخ بود و بخش مورد علاقهی او در مدرسهی بالهی سلطنتی، بالههای برتر و شاخص.
سالها برای امروز لحظه شماری میکرد. لحظهای که استاد هوانگ نامش را صدا زد، را به یاد آورد. حس میکرد روی ابرها میرقصد! سونگ مینگی برای نقش اودت! هرچند که جملهی بعدیاش تمام ذوقش را کور کرد. یونهو هم برای نقش پرنس! این بدترین اتفاق همهی دورانها برای پسرک بود. آن دو دقیقاً متضاد یکدیگر بودند. شب و روز، یین و یانگ، شرق و غرب یا هرچیز دیگری.
تنفر آن دو نسبت به یکدیگر تمام نشدنی بود. مینگی سرزنده، دوستداشتنی و شاد، در حالی که یونهو بیادب، خشک و ساکت بود! از آن آدمهای عصا قورت داده. هر زمان که به آن لحظات فکر میکرد سردرد میگرفت. تمام مدت تمرین برایش بد و عذابآور گذشته بود.
به انعکاس خودش در آیینه خیره شد. زیبا شده بود. شاید برای اودت بودن ظریف نبود، اما استاد همیشه میگفت، گاهی باید قانونشکنی کرد و او این کار را دوست داشت.
درخشش صورتی کمرنگ پشت پلکهایش، ظرافت تاج قو نشان روی سرش و لباسی که به زیبایی در تنش نشسته بود، همه و همه از او یک الهه ساخته بودند.
صدای ظریف لارا از پشت در او را به خودش آورد.
_مینا! فقط ده دقیقه وقت داری! زود باش پسر!
بلاخره زمان چیزی که سالها برایش صبر کرده بود، رسید! آرام از روی صندلی برخاست. باید کفشهایش را میپوشید. آخرین بار آنها را کجا گذاشته بود؟ چشمانش اطراف اتاق را جستوجو کردند تا اینکه آنها را روی صندلی کنار در یافتند.
وقتی کفشها را در دستانش گرفت اضطراب مانند ماری سیاه به دور گلویش پیچید. یکی از کفشها پاره شده بود. مهمترین بخش اجرا خراب شده بود. تا مرز گریه فاصلهی چندانی نداشت. در این بین کسی چند ضربهی منظم به در کوبید. ضربان قلبش بالاتر رفت.
_ میتونم بیام داخل؟
صدای یکنواخت و عاری از احساس یونهو در سرش پیچید. سعی کرد خودش را جمعوجور کند باید به لارا خبر میداد. شاید هم باید از او کمک میخواست. محال بود!
_ آره، بیا داخل.
بلاخره اجازهی ورود داد. حین وارد شدن سرش را در اتاق چرخاند تا پسرک شلوغ را پیدا کند. وقتی او را یافت، حس کرد زمان برایش متوقف شده. دمای محیط هرلحظه انگار بالاتر میرفت. امکان نداشت. جملهی استاد را به یاد آورد، مینگی قطعاً برای اودت بودن ساخته شده. الان به حرفش رسیده بود. حس میکرد جلویش کم آورده، البته او خیلی وقت بود که باخته بود! قلبش را، به او.
_ من آمادهام، فقط کفشهام یه مشکل کوچیک دارن که باید به لارا بگم. تو میدونی کجاست؟
چند لحظه از سوالش گذشت اما جوابی نگرفت. سعی کرد آرام باشد تا کاری دست خودشان ندهد. ناگهان یونهو به او نزدیک شد. با هر قدمش یک قدم عقب میرفت تا اینکه به صندلی کنار دیوار برخورد کرد و روی آن فرود آمد. نه میخواست و نه میتوانست ارتباط چشمهایشان را قطع کند. یونهو جلویش زانو زد و پای راستش را به دست گرفت و کفشی که تا الان متوجهی آن نشده بود را برایش پوشاند. بعد هم همین کار را با پای چپش انجام داد. وقتی که کارش تمام شد از روی زمین بلند شد و گردوخاک روی لباسش را تکاند. سپس نگاهش را به پسر متعجب جلویش داد و جملهای را که بارها دیگران از او خواسته بودند ولی او کوتاه نیامده بود و آن را نگفته بود را به زبان آورد.
_ با من میرقصی اودت؟
──────────
𝑡.𝑚𝑒/𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑒𝑟𝑡𝑒𝑒𝑧𝐹𝑖𝑐