Ocean

Ocean

یوهان پیر

یوهان پیر:

رو به روی هم ایستاده بودند

هردو میدانستند این آخرین نگاه است ولی پسرک برعکس مرد هنوز با عشق به مرد خیره بود

مرد یک قدم عقب تر رفت

-امیر اینو میدونی که بالاخره هر چیزی پایانی داره

امیر یک قدم به مرد نزدیک شد

+بیا ما هرچیزی نباشیم نیما

نیما یک قدم عقب رفت

-هرچیز یعنی همه چیز یعنی تو یعنی من یعنی ما

امیر دو قدم جلو رفت و فاصله را به صفر رساند

+نیما،همه این مدت که کنار من بودی همیشه میترسیدم که نکنه رهام کنی

مرد صورتش را به پسر نزدیک کرد

-ولی آدم باید با ترس هاش رو به رو بشه بچه

پسر پیشانی اش را به پیشانی مرد چسباند

+حتی اگر مرگ باشه؟

مرد لبانش را نزدیک لبان پسرک برد اما متوقف شد و دو قدم فاصله گرفت

-آره پسرم آره.

تو میدونی که باید برم

تو میدونی نباید وابسته کسی بشم که تا دو سال دیگه مریضی از پا درش میارد میفهمی؟

+خیلی عوضی‌ای مرد.ولی بازم دوست داشتنی ترین برای منی

نیما من قبل تو هیچ بودم ولی الان ببین منو

پسرک دستان مرد را گرفت ولی مرد دستانش را پس زد

-خیالات رو رها کن پسرم

لبخندی تحویل پسر داد و تا میتوانست دویید و از او دور شد


1919/03/01

سه ماهی میشد که وطنش و پسرش را برای همیشه ترک کرده بود

اما هنوز هر روز صبح نامه های یک طرفه از سوی پسرکش دریافت میکرد

مرد نمیتوانست انکار کند،دلتنگش بود

ولی نمیخواست بیشتر از این پسر را به خودش وابسته کند بخاطر همین بود که به نامه هایش پاسخ نمیداد ولی روز به روز آنها را میخواند و به روزهای دوتاییشان فکر میکرد

1919/03/03

مرد با فکر پسرکش از خواب بیدار شد

با لبخندی به پهنای صورت مثل همیشه منتظر نامه بود

میدانست هنوز که هنوزه وابسته پسر است اما انکارش میکرد

تا آخرای شب منتظر ماند که زنگ در توسط پستچی به صدا دربیاید

این انتظار دو هفته ادامه داشت

خودخواهانه بود

اما نامه های آشنای فردی آشنا در روز های غریب و مملکت غریب تنها امیدش بود

1919/03/18

کم‌کم داشت در افکار منفی فرو میرفت

اما با صدای زنگ خانه به خودش آمد

انگار که خدا صدایش را شنیده باشد

پستچی با نامه ای پشت در ایستاده بود

با تشکر از پستچی نامه را گرفت و به داخل برگشت

با لبخندی آرزومندانه نامه را باز کرد

و شروع به خواندنش کرد


-نیمای من،مرد من.

اکنون که این پیغام به دستت رسیده و آن را میخوانی دیگر منی وجود ندارد

شاید فراموشم کرده باشی

ولی من سه ماه تمام منتظرت ماندم هر ثانیه ولی تو حتی پیغام های من رو هم پاسخ ندادی نامه هایی که از روزم برایت نوشتم از دلتنگی هایم برایت نوشتم..

اشکالی ندارد فدای یک تار موی تو عزیز من!


مرد با لبانی خشک شده و دستانی لرزان ادامه داد به خواندن نامه ای که داشت با قطرات اشکش آغشته میشد


نیما،خدا و مذهب من

اگر من این چند سال را در دریای خروشان زندگی با جون و دلم دست و پا زدم شک نکن فقط برای خود تو بوده

وجود تو

همان ساحلی بود که امید به زندگی را به من داد

دستان پرتوان و شفا بخشت همان پاره ای چوب محکم و شناوری بود که تن بی‌ارزش مرا روی آب نگه داشت

چشمان درخشانت همان خورشید بود که اقیانوس وحشی را رام میکرد

نفس های زندگی بخشت همان بادی بود که مرا به سمت ساحل وجودت هدایت میکرد

آغوشت..

همان آسمان صاف و روشنی بود که رسیدنم به تو را آسان میساخت

نیمای یگانه‌ی من

سه ماهی میشود که ساحل بیش از آن که فکرش را بکنی از من دور شده

آن پاره چوب مرا رها کرده شاید بگی نه!

ولی من خوب میشناسمت.

خورشید جایش را به ماه بی رحم داده میبینی؟

باد مرا به جهت دیگری میبره و آن آسمان صاف و پاک هم‌اکنون مملو از ابر های سیاه و تار شده

که اقیانوس با آن عظمت را به وحشت انداخته من که چیزی نیستم.

نیما، تپش های قلبم

نکند خودت را مقصر بدانی

نه من مقصرم و نه تو

سرنوشت و دنیا با ما بد بود

اما من میدانم که در دنیایی بهتر دستانت در دستانم قفل میشود و از هم جدا نمیشویم

من میخواهم زودتر به سوی آن دنیا پرواز کنم و خانه مان را بسازم

تا وقتی بیایی.

از طرف:امیرِ«تو»


نیما بوسه ای روی نامه پر از اشک کاشت و آن را گوشه آیینه قرار داد

میخواست بدوود و کنارش برگردد دستانش را بگیرد و فریاد بزند

امیر من مگر من مرده ام که تو بخواهی بروی عزیزکم.

میخواست دوباره لبانش را به بازی بگیرد و بی‌تابش کند

نیما میدانست امیر او خیلی قوی تر از این حرفاست وقتی گذشته کثیفش بر او چیره نشد بلکه قوی ترش کرد قطعا آینده نیز نمیتواند پسرک شجاعش را ازش بگیرد

کاغذی کاهی برداشت و برای پسرکش نوشت

هنوز امید داشت امید به دوباره نوازش کردن موهای نحیف و کوتاه پسرش.

-امیر پسرک کوچک من.

نرو! مگر نمیدانی نیما بدون تو میمیرد پسرکم؟


بچه؛ماهنوز خیلی جاها را نرفتیم

خیلی فیلم هارا در آغوش هم ندیدیم

من برمیگردم و دوباره با لحن خودت باهات جر و بحث میکنم تا وقتی که از شدت قرمز شدنت بخندم و در آغوش بکشمت

دوباره اداتو در میارم تا لبخند دیوانه‌وارتو روی لبان شیرینت ببینم

ما هنوز خیلی غذاها را امتحان نکردیم.

ما هنوز خیلی دوستت دارم هارا نگفتیم

عزیزکم!

1920/03/18

نیما همان نیمای سابق و مغرور بود اتاق همونقدر تاریک بود و شهر همانقدر غریبه

ولی دیگر نیما بود که روزانه پیغامی مینوشت و منتظر پاسخ امیرش بود.

Report Page