Ocean🌊

Ocean🌊

Narges Mayne

Chapter 43

ته مونده ی سیگارش رو زیر پاش له کرد و قبل از داخل شدن به خونه، برای چندثانیه چشماش رو بست و نفسش رو بیرون داد.

حتی ده دقیقه هم نگذشته بود که از خونه بیرون زده بود اما با یاداوری وضعیت زین، راه رفته ش رو برگشته بود.

وقتی داخل خونه شد، زین رو روی کاناپه دید که گوشی دستش بود و با دیدن لیام، سریع بلند شد تا به سمتش بیاد، اما این لیام بود که به طرفش رفت و با دیدن چشم های براق از اشکش و مژه های به هم چسبیده ش، برای چندمین بار خودش رو تو دلش سرزنش کرد.

ز: داشتم بهت زنگ میزدم!

با صدای کمی گرفته ش گفت و وقتی دست لیام بالا اومد و خیسیِ زیر چشماش رو پاک کرد، تند شروع به صحبت کرد.

ز: معذرت میخوام! خیلی تند رفتم، نمیخواستم بد باهات صحبت کنم لیوم

جمله ی اخرش رو کمی با صدای بغض دار گفت و لیام اون پسر رو وادار به نشستن کرد تا زیاد سر پا نایسته.

ل: هیش! من اینجام! من باید معذرت بخوام بابت زیاده رویم تو این چندروز. 

ز: نه،من درک میکنم تو با دوستات خوش بگذرونی. نباید اون حرف‌هارو میزدم.

ل: درسته اما اشتباهم این بود که زودتر پیشتون نمیومدم. من حالا یه خانواده دارم که باید مراقبشون باشم.

وقتی زین چیزی نگفت و بینیش رو بالا کشید، دستش رو روی موهاش گذاشت و دید که سر زین کمی جلوتر میاد تا نوازش بیشتری بگیره.

ل: حالت بهتره؟ هوم؟ 

ز: الان دیگه خوبم! 

لیام نفسش رو بیرون داد و وقتی بیشتر نزدیک زین شد تا بغلش کنه، با این که زین هم به سمتش متمایل شد اما دید که بینیش رو کمی چین میده و ابروهاش تو هم میره.

و لیام حدس میزد به خاطر بوی سیگاری باشه که رو لباس‌هاش باقی مونده.

ل: میرم دوش بگیرم. بوی الکل و سیگار داره اذیت کننده میشه. تو اتاقمون بمون، برگشتم حرف میزنیم باشه؟ 

زین فقط سری تکون داد و طبق گفته ی لیام، روی تخت نشست و پاهاش رو دراز کرد.

لیام دوش کوتاهی گرفت و زیاد زین رو معطل نگذاشت.

خودش رو برای یه صحبت جدی اماده کرد و حالا اون هم روی تخت نشسته بود و مثل زین پاهاش رو دراز کرده بود.

ز: هنوز..از من ناراحتی؟ 

اروم گفت و به نیم رخ لیام تو روشنایی اتاق نگاه کرد.

لیام که لحن مظلومانه ش رو شنیده بود و حالا پشیمون تر از قبل به نظز میرسید، به سمتش برگشت تا اون رو اروم کنه.

هورمون های بهم ریخته ش باعث شده بود بیشتر از چیزی که باید حساسیت نشون بده و ناراحت تر به نظر برسه، پس الان رسما در برابر اون مرد بدون هیچ گاردی قرار گرفته بود.

ل: تو حق داشتی، و منم الان حقی ندارم بابتش سرزنشت کنم و عصبانیت چندلحظه ی پیش هم گذرا بود. از خونه هم بیرون رفتم تا اون عصبانیته اذیتت نکنه.

ز: پس بهتره که بحثشو تموم کنیم ها؟ 

با دستاش بازی کرد و به انگشتاش خیره موند. نمیتونست چیزی که تو ذهنش میگذشت رو به زبون نیاره اما دیگه حواسش بود چطور بدون تند شدن لحنش حرفش رو بزنه.

ز: ولی..تو گفتی امشب زود میای. چی باعث شد این اتفاق نیوفته؟

ل: واقعا رفتم بیمارستان. چندتا برگه باید امضا میکردم، از اینجور کارا. دیگه چی؟ 

پرسید تا هر چیز مبهمی که ذهنش رو مشغول کردن بود رو بفهمه.

زین که انگار قانع شده بود، انگشت های قفل شده ش رو از تو هم دیگه باز کرد و نگاهش رو به اون مرد که از فاصله ی نزدیکی بهش خیره بود، داد.

ز: هیچی! ما خوبیم؟ 

ل: ما خوبیم! بحث میکنیم، دعوامون میشه اما مهم اینه بعد حلش میکنیم و سعی میکنیم تکرارش نکنیم. یه بحث نمیتونه باعث دور شدن ما بشه.

دستش رو دور گردنش انداخت و زین با گذاشتن دستش رو شکمش، اروم پایین تر رفت تا کامل دراز بکشه و حالا سرش جایی بین سینه و شکم لیام قرار داشت.

انگشت های لیام لا به لای موهای به رنگ شبش در گردش بود و لیام متفکر به رو به روش نگاه میکرد.

به حس بد اما گذرایی که موقع حرف‌های زین به خودش داشت فکر میکرد و حالا نگاهش رو به انگشت های خودش که بین موهای اون پسر بود داد.

چیزی به ذهنش خطور کرده بود که انگار حالا میتونست باعث بشه زین رو درک کنه.

ل: الان درک میکنم وقتایی رو که بهت شک میکردم چه حسی نسبت به بی اعتمادیم داشتی. حسش همینقدر بد بود؟ حتی بدتر درسته؟ 

سکوت به وجود اومده رو با صدای ارومش شکست و زین با مکث سرش رو بالا اورد تا لیام رو ببینه.

زین نمیدونست چه جوابی بده چون انگار هر جوابش میتونست باعث به وجود اومدن فکرهای اضافه ای تو ذهن لیام بشه.

ز: فکر کردم این بحث دیگه تموم شده. گذشته دیگه چه اهمیتی داره وقتی ما داریم الان رو زندگی میکنیم؟ 

ل: پس حسش برای تو بدتر بوده. یعنی قطعا همین بوده. من بارها انجامش دادم.

ز: تو گفتی تلاشی که برای حل کردن یه مشکل میکنیم خیلی مهم‌تر از دعواییه که ممکنه بین ما به وجود بیاد. الان منم این حرفتو به خودت برگردوندم پس فقط بیا ازش بگذریم هوم؟ 

لیام تنها با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد و دوباره مشغول نوازش کردن موهای اون پسر شد.

قبل از این که چشم‌های زین برای خوابیدن گرم بشه، حرفی که لیام زد باعث شد کامل هوشیار بشه و اون مرد حاضر بود قسم بخوره که میتونست تو اون فضای نیمه تاریک اتاق، چشمای ترسیده ی زین رو ببینه.

ز: دو روز خارج از شهر برای سمینار؟ پس..پس ما چی میشیم؟ 

بغض صداش رو درمونده کرد و لیام، دستاش رو قاب صورت سرد اون پسر کرد.

دیدن این همه واکنش از اون پسر براش زیادی و تعجب اور بود اما الان در تلاش بود که ترس نگاهش رو از بین ببره.

ل: میخواستم تنها برم. یعنی خب فکر میکردم اینجوری بهتره چون برات خسته کننده میشه این سفر دو روزه.

ز: میشه نری؟ این چندروز زیاد کنارمون نبودی ولی بودی. بازم شب ها کنار خودم بودی.

لیام که حالا ترس تنهاییش رو متوجه میشد، انگشت شستش رو روی گونه هاش کشید و نفسش رو بیرون داد.

دیدن این واکنش زین که حالا کمی اون رو به فکر فرو برده بود، باعث شد دو دل بودن و تردیدی که بابت همراه کردن زین با خودش تو این سفر داشت از بین بره.

اون پسر حالا حتی یک شب هم تاب دور بودن از اون مرد رو نداشت، چرا که اون مرد حالا تنها کسی بود که انگار برای زین مونده بود.

زینی که این مدت تنهاترین بو‌د و وابستگیش به اون مرد زیاد از حد نرمال انگار به نظر میرسید.

چیزی که لیام رو کمی به وحشت مینداخت و حرف‌های چندروز پیش نایل رو براش تداعی میکرد.

ل: باهم میریم. نمیتونم تنها بذارمت. شب‌ها خیلی خطرناک تره که تنها بمونی. باهم میریم زین لازم نیست گریه کنی.

ز: نمیدونم چرا..کنترلی رو اشکام دیگه ندارم. عصبیم میکنن.

با حرص و صدای بغض دارش گفت و اخم الود پشت دستش رو به چشماش کشید.

ل: طبیعیه.هورمون‌هات زیادی فعال و بهم‌ریخته شدن. 

ز: تنها چیزی که هیچ تغییری نمیکنه تو این دوره همینه. فقط اشک باید برام بمونه؟ پس این بچه کی میخواد ابراز وجود کنه اخه؟ 

با کلافگی گفت و بینیش رو بالا کشید

ل: خیلی زود؟ دکترت گفت این نرماله که دقیقا پنج ماهگی بچه لگد نزنه. هردوهفته برای چک‌اپ میریم، دیگه میدونی که هیچ خطری وجود نداره.

زین “امیدوارم” رو زمرمه کرد و تا زیر گردنش، زیر پتو پنهان شد.

مثل همیشه تو حالت اولیه برای خوابشون قرار گرفتن و طوری که لیام، زین رو از پشت بغل کر‌ده بود باعث این شده بود که زین کمردردی احساس نکنه چون اون مرد حالا مثل یه تکیه گاه براش عمل میکرد و همچنین از نوازش های روی شکمش هم بی نصیب نمیموند.

درست مثل خیلی از شب های دیگه این زین بود که زودتر به خواب رفت و لیام قبل از خواب تو این فکر بود که این وابستگی و نگرانی بابت تنها موندن که زین داشت به خاطر حساسیت های این دوران انقدر زیاد از حد پیش میرفت یا به یه وابستگی اسیب زننده تبدیل شده بود؟


•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••


مثل همیشه لباس های سایز بزرگ و تیره رنگش رو پوشیده بود تا برامدگی شکمش زیاد معلوم نباشه، هرچند که میشد متوجه اون برامدگی نه چندان بزرگ شد اما باز هم یه تاثیر داشت و زین به همین رضایت داده بود.

سرش پایین بود و دست لیام رو گرفته بود. 

اون پسر انگار از منطقه ی امن خودش خارج شده بود و حضور تو این محیط غیر اشنا و جدید بهش استرس وارد میکرد که مبادا ظاهر و هیکلش عجیب به نظر برسه. به هرحال اون یه مرد باردار بود که کمتر کسی پیداش میشد تا با این قضیه حداقل کمی عادی برخورد کنه.

و زین نمیخواست انگشت نمای جمعیت بزرگی بشه و اون ها با سوال پرسیدن ها و کنجکاویشون ازارش بدن. 

این خبر مثل بمب میترکید و تو مجله های پزشکی چاپ میشد.

همونطور که چندسال پیش وقتی جراحی رو انجام داد و چندنفر که شرایط مشابه زین رو داشتن، جراحی روشون جواب داده بود و کلی ازشون مصاحبه منتشر و چاپ شده بود.

و زین که اون دوران با ازمایشات منفی رو به رو شده بود و دکترا متوجه شده بودن جراحی روش جواب نداده و حالا بعد از چندسال باردار شدنش درست مثل یه معجزه اتفاق افتاده، قطعا قرار بود بیشتر از اون موقع سروصدا کنه.

زین هنوز حتی اعتماد به نفس وارد شدن به جمعیت غریبه ای رو با این وضعیت نداشت.

هرچند حتی اگه اون اعتماد به نفس رو هم به دست می‌اورد، راضی به پخش شدن خبرش تو مجله ها نداشت.

ل: سرت رو بیار بالا! 

با لحن دستوری اما اروم گفت و زین فقط در حدی سرش رو بالا اورد تا اون مرد رو با تعجب ببینه.

ل: لطفا سرت رو بالا بیار و به رو به روت نگاه کن.

ز: اینجوری بهتره. راحت ترم.

ل: اگه الان انجامش ندی، بعدا تغییر دادنش برات سخت تر میشه بیبی! هیچ چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره. 

ز: اما..نمیخوام عجیب نگاهم کنن.

ل: وقتی جسارت و شجاعت کافی رو داشته باشی هیچکس نمیتونه حتی با نگاهش ازارت بده. مردم کسی رو ضعیف میدونن که واقعا ضعیف باشه.

زین که احساس میکرد دستش تو دست لیام داره عرق میکنه، خواست دستش رو بیرون بیاره اما لیام اون رو محکم تر فشرد و صدای زمزمه وارش رو به زین رسوند

ل: تو هنوز هم زیبایی! حتی زیباتر از قبل. سرت رو بالا بیار عشق! 

زین که فکر میکرد دیگه هیچ چاره ای جز گوش دادن به حرف اون مرد رو نداره، کمی معطل کرد. اما خودش هم میدونست حرفاش چیزی جز حقیقت نیست و این حس اضطراب و معذب بودن انگار دیگه داشت جزوی از شخصیتش میشد.

و اون، همچین چیزی رو نمیخواست. اون حالا پدر یه بچه بود که قرار بود در اینده به تربیتش بپردازه. و چطور میتونست داشتن اعتماد به نفس رو به پسرش یاد بده درحالی که خودش اون اعتماد به نفس رو نداشت؟ 

وقتی سرش رو بالا اورد، لیام لبخند محوی بهش زد و دید که زین برای مسلط شدن به خودش نفس عمیقی میکشه.

دستش رو فشرد تا بهش دلگرمی و قوت قلب بده. 

اون دو تو اون هتل با دکور و نمای کلاسیکی حضور داشتن و خدمه، اون هارو به سمت اسانسور هدایت میکرد و وقتی میخواست چمدون هاشون رو براشون ببره لیام مخالفت کرد تا خودش انجامش بده. 

قرار بود حالا که برای سمینار به فیلادلفیا اومده بودن، کمی بیشتر بمونن تا بعد از مدت ها یه تفریحی داشته باشن.

بعد از دوش کوتاهی که گرفتن تا خستگی دوساعت سفر با ماشینشون رفع بشه، زین حالا با حوله ای که به تن کرده بود درحال گشتن تو چمدونش بود تا لباس راحتی تنش کنه.

شلوارکی به رنگ سبز به همراه لباس ستش از چمدون بیرون اورد اما کمی بعد وقتی تا نیمه ی تنش لباس رو پوشید، اون رو با حرص از تنش دراورد و به گوشه ای پرت کرد.

ز: چرا فکر کردم این کوفتی بهم تنگ نشده؟ 

با خودش غر زد اما لیام شنید و از بالای عینک طبیش به اون پسر نگاه کرد.

ل: لباسای قدیمیت همشون بهت تنگ شدن.

زین به سمتش برگشت و چشماش رو چرخوند 

ز: اوه واقعا؟ خودم نمیدونستم، ازت ممنونم که بهم گفتی لیامِ عزیزم

ل: خب پس این لباس قدیمیت رو چرا میخواستی بپوشی بیب؟ 

بی حواس به واکنش زین درحالی که داشت ایمیل هاش رو چک میکرد گفت اما وقتی زین شلوارکش رو که نتونسته بود کامل پاش کنه رو از پا دراورد و به سمتش پرت کرد، کامل حواسش جمع اون پسر شد.

ل: زین! این دیگه چه کاری بود؟ 

شلوارک رو که درست به صورتش خورده بود و حالا رو پاش اقتاده بود رو برداشت و کنارش گذاشت. با تعجب گفت و زین چشماش رو براش چرخوند.

ز: من به فکر اینم که چی بپوشم الان بعد تو یه چیزی میگه دلم میخواد بزنمت

هوفی کشید و درحالی که دستش رو زیر شکمش میگذاشت بلند شد و لیام گوشه ی لبش بالا اومد وقتی این صحنه رو دید چون براش خیلی بامزه به نظر میرسید.

ل: مگه لباس دیگه ای نیوردی؟

ز: اوردم اما..

به سمت چمدون لیام رفت و لباساش رو بیرون اورد تا از بین اون ها چیزی برای خودش پیدا کنه.

لیام که انگار به این کارش عادت داشت، درحالی که دستش رو زیر چونه ش میگذاشت و به زین که لباس هارو بعد از دیدن روی تخت، نامرتب رها میکرد خیره شد. 

ز: لباسای تو راحت ترن. تو که مشکلی نداری؟ 

با چشم هایی که ریزشون کرده بود از کنار لباسی که بالا نگهش داشته بود انداخت.

ل: اونا دیگه لباسای من نیستن بیبی، لباسای ما هستن.

جوابی داد که باعث شکل گرفتن لبخند رضایت مندی رو لب های زین شد.

ز: همیشه از جواب‌هایی که میدی خوشم میاد.

لیام به حرفش خندید و به زینی خیره موند که فقط پیرهن لیام رو که حتی به خود اون مرد هم کمی بزرگ بود میپوشید تا راحت باشه.

با این که لباس‌های دیگه ای با خودش اورده بود اما ترجیح میداد حالا لباس لیام رو تنش کنه.

ل: الان راحتی؟

ز: خیلی زیاد! 

روی تخت لم داد و پاهاش رو دراز کرد

ز: گرسنمه

پاهاش رو تکون داد و دستش رو روی شکمش گذاشت 

ز: نینی هم گرسنشه. اگه یکم دیگه بهش غذا نرسه روده هامو میخوره.

لیام به حرفش کوتاه خندید و درحالی که کنارش روی تخت لم میداد، با سرویس هتل تماس گرفت تا غذاشون رو به اتاقشون بیارن. 

چندساعتی به شروع سمینار مونده بود و لیام زمان کافی رو داشت تا به زین توجه بیشتری کنه تا در نبودش دوباره اذیت نشه.

دستش رو دور شونه های اون پسر حلقه کرد و دست ازادش رو روی شکم برامده‌ش گذاشت.

ل: لاوِ ددی گرسنش شده هوم؟ 

با نگاه به شکمش گفت و لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.

زین به اون لبخند که همیشه موقع حرف زدن لیام با شکمش، درواقع به پسرشون شکل میگرفت نگاه میکرد و گوشه ی لبش رو گزید.

بعضی وقت ها پیش میومد براش که هنوز این لحظه هارو غیرقابل  باور میدونست اما این لحظه های عجیب و در عین حال غیرقابل باور، شیرین بودن خودش رو حفظ میکرد.

اون حالا خانواده ی خودش رو داشت که کنارش بودن. 

لیام، و فرزند هنوز به دنیا نیومده ش که هیچوقت فکر نمیکرد حتی روزی صاحب یه بچه بشه. 

گاهی میشد که به این فکر میکرد اگه اون دوران هیچوقت اون جراحی های سنگین و سخت رو انجام نمیداد و به تنهایی از خودش مراقبت نمیکرد، الان طعم این لحظه هارو نمیچشید.

ل: لاوِنِ ددی! به نظرت اسم قشنگیه براش؟ برای پسرمون؟ 

درحالی گفت که لبخندش رو حفظ و رشته ی افکار زین رو پاره کر‌ده بود.

زینی که غرق در یاداوری خاطراتش بود و حالا با چیزی که لیام گفته بود چشماش از تعجب گرد شده بود.

ز: لاوِن؟ لاون بشه اسم پسرمون؟ 

ل: اگه به نظرت قشنگ نیست و دوست نداری، نه! فقط..یه لحظه به ذهنم خطور کرد. 

شونه ای بالا انداخت و به زین نگاه کرد. زین که چندثانیه تو سکوت به دست تتو خورده ی لیام رو شکمش خیره بود و لبخندی داشت اروم اروم رو لب‌هاش شکل میگرفت.

ز: خیلی خاصه. خیلی هم قشنگه، میتونم مخالفش باشم؟ 

لبخند پر از ذوقش باعث خنده ی لیام شد.

رو گونه ی زین بوسه های ریزی گذاشت و دستش رو نوازش وار روی شکمش حرکت داد

ل: لاوِ بابا! همیشه اینجوری صداش میکنم. حتی وقتی رفت دانشگاه و بعد فارق التحصیل شد. یا حتی وقتی خودش هم پدر شد. 

ز: به نوه هم فکر کردی پین؟ این..خیلی شیرین و خنده داره.

خندش باعث خندیدن دوباره ی لیام شد و زین حاضر بود چند دقیقه زمان براشون متوقف بشه تا فقط به منحنی لب های اون مرد نگاه کنه. 

ز: بعضی وقتا باورم نمیشه یه مدت دیگه قراره یه موجود کوچولو بابا صدام بزنه، چه برسه به وقتی که چندین سال دیگه یه موجود کوچولوی دیگه بابابزرگ صدامون کنه.

ل: احساس پیری بهم دست داد.

بینیش رو چین داد و زین به معنای تایید کردن حرفش سری تکون داد

ز: منم همینطور! ولی دوست دارم برای شنیدنش اون موقع زنده باشم.

ل: هی! این دیگه چه فکراییه که تو مغزت میگذره؟ 

ابروهاش رو تو هم برد و نیشگونی از ران پاش گرفت

ز: پینِ وحشی بیدار شد؟ لیام خب نکن کبود میشه دیگه.

ل: تو که این کبودیارو دوست داشتی.

ز: اون کبودیایی که دوست داشتم باعثشون دندونات بود نه دستات. 

چشماش رو چرخوند و لیام بی حرف سرش رو خم کرد و بازوی زین رو گاز گرفت:

زین که با این کارش چشماش گرد شده بود داد کوتاهی زد و سر اون مرد رو به عقب هول داد.

ز: دیوونه منظورم این نبود.

دستس رو به بازوش کشید و به رد دندون‌های لیام نگاه کرد.

ز: الان کبود میشه. لیام نخند، درد گرفت. من پوستم حساسه زود دردم میگیره.

با غر گفت و با اخم به خنده های اون مرد نگاه کرد. 

درسته یکم پیش خواستار متوقف شدن زمان بود تا به خنده های اون مرد نگاه کنه اما حالا انگار فقط میخواست بالشت کنار دستش رو به صورتش بکوبه چون جای دندوناش از سوزش داشت گز گز میکرد و زین حالا نسبت به قبل به درد واکنش بیشتری نشون میداد چون بیشتر احساسش میکرد.

ل: خیلی قشنگ شد، برو تتوش کن. 

با تموم شدن حرفش چشمکی زد، اما وقتی زین مشتش رو تو بازوش فرود اورد، باعث شد دستش رو روی بازوش بذاره 

ل: اوخ اوخ کبود شدم زینی دردم اومد

ز: ایخ ایخ کیبید شیدیم

چشماش رو چرخوند و دستش رو بالا اورد تا به لیام نشون بده 

ز: از قصد اروم زدم تا کبود نشی 

ل: محکم بزن بیبی. این بازو مثل سنگ میمونه، چیزیش نمیشه ولی دست بیبی درد میگیره.

فیگوری گرفت تا با عضله های بازوش خودنمایی کنه.

وقتی چشم گردوندن زین رو دید، با دو انگشت شست و اشاره ش طوری به لپ‌هاش فشار اورد تا لب‌هاش غنچه بشن.

ل: ولی میدونستی زینِ تپلی چقدر بامزست؟ اگه خودت رو با چشمای من میدیدی، به طرز خودشیفته وارانه ای عاشق خودت میشدی.

ز: خودم میدونم چاق شدم، انقدر به روم نیار.

ل: چی؟ نه منظورم این نبود بیبی. اینجارو ببین 

ران پای زین رو تو دستش فشار داد و وقتی همزمان اصوات نامعلومی از گلوش خارج شد، زین چشماش گرد شد اما خیلی زود دوباره اخم کرد و دست لیام رو از خودش دور کرد.

ز: وقتی بعد از به دنیا اومدن لاون رفتم باشگاهو عضله هامو به رخت کشیدم، حسرت این روزارو که گولاخی رو میخوری.

لیام که متوجه شده بود امروز از اون روز‌هاییه که زین مود خوبی نداره، بوسه ای سریع رو گونه ش گذاشت، گاز ریزی از اون ناحیه گرفت و سریع عقب رفت.

ل: باور کن این اخریش بود. ولی درمورد حرفی که زدی باید بگم که باشه بیبی، من عاشق زینِ گولاخ که قراره جای من رو بگیره هستم.

ز: باید هم باشی. 

ل: من تو هر حالتی دوستت دارم

ز: میدونم

پشت چشمی نازک کرد و گوشه ی لبش بالا اومد.

ل: غرغروی نرم من

وقتی لپش رو کشید، زین با داد کوتاهی اسمش رو با تشر صدا زد و صدای خنده های اون مرد فضای اتاق رو پر کرد.


Report Page