Ocean🌊

Ocean🌊

Chapter 41

Narges Mayne

بعد از دوهفته درگیری بالاخره امروز جلسه ی آخر دادگاه بود.

تو این زمان لیام فرصت داشت مدرک های موردنیاز رو برای تبرئه کردن خودش به دست بیاره.

با کمک لویی که به پیشنهاد زین حالا وکالتش رو به عهده ی اون گذاشته بود.

لویی که فارغ التحصیل شده بود و اولین تجربه ی کاریش به دست اون مرد داشت شکل میگرفت.

حالا منتظر شروع جلسه، روی صندلی های پشت در نشسته بودن و با این که لیام بارها به زین تاکید کرده بود با این وضعیتش لزومی به حضورش نیست اما بعد از خروج لیام از خونه پشست سر اون مرد به راه افتاده بود چون نمیتونست تو این وضعیت لیام رو تنها بذاره.

نگاه توبیخ گرانه و سرزنش وارانه ی اون مرد رو به جون خریده بود و حالا کنارشون در انتظار شروع جلسه نشسته بود.

لباس هایی که بزرگتر از سایز خودش بودن رو برای پوشیدن انتخاب کرده بود تا شکم برامده ش که هنوز چندان هم بزرگ نبود رو پنهان کنه و موفق هم شده بود.

تو اون جمع سه نفرشون تنها کسانی که انگار از استرس خودخوری میکردن زین بود و لویی.

لیام انگار که به خودش اطمینان کامل داشته باشه و از پیروز شدنش مطمئن باشه، پا روی پا انداخته بود و به رو به روش خیره بود.

لیام بین اون دونفر نشسته بود و با نیم نگاهی که به هردوشون انداخت تک خنده ای که نمیشد کنترلش کنه رو نشون داد.

کسی که تو دردسر افتاده بود لیام بود و این زین و لویی بودن که برای همراهی کردن و کمک کردنش کنارش بودن اما انگار این لیام بود که باید هردوشون رو اروم میکرد.

ل: هی! همه چیز داره تموم میشه. ما کلی مدرک دستمونه، این همه نگرانی برای چیه؟ 

دستش رو روی پای زین گذاشت تا تکون دادن عصبیش رو متوقف کنه

ل: این همه استرس خوب نیست، برای هردوتون.

و بعد نگاهی به لویی انداخت که حالا کمتر اثری از نگرانی رو در چهره ش میدید.

لویی با این که سومین بارش بود تو دادگاه در کنار لیام حضور پیدا میکنه اما به هرحال هنوز هم تجربه ی اولش به حساب میومد و نگران این بود که مبادا گندی بزنه که غیرقابل رفع کردن باشه.

لو: همه چیز قراره به نفع ما پیش بره پین! دلیلی برای نگرانی وجود نداره.

بر خلاف چیزی که درونش میگذشت گفت چون این رو به عنوان وکیل اون مرد از وظیفه ش میدونست که از جملات روحیه دهنده استفاده کنه. 

اما لیام که تقریبا با حالات چهره ی لویی اشنا بود، برای این که هم حرفش رو تایید کرده باشه و هم با حرفاش استرس اون پسر رو کم کنه، دستش رو روی شونه ش گذاشت و فشار کوتاهی بهشون وارد کرد.

ل: قطعا همینطوره! این پرونده در برابر پرونده هایی که قراره در آینده به پستت بخوره چیزی نیست. مطمئنم از پسش برمیای

لو: معلومه! یه تامیلنسون همیشه از پس همه چی برمیاد.

طوری که هم به لیام و حتی به خودش امید بده گفت و کمی بعد هر سه وارد اتاق شدن.

همه چیز توسط لویی به دست قاضی رسید. مسلط کلمات رو به زبون می اورد و مدارکی که ثابت میکرد اتفاقی که برای جیم بارتز افتاده از عوارض پزشکی بعد از جراحیه و وقتی تحت درمان قرار بگیره میتونه دوباره راه بره رو ارائه داد.

با این که هنوز اون مرد راضی به معاینه نشده بود اما لیام تونسته بود اون مدارک رو با کمک استادهای دانشگاهش جمع کنه و حالا به گفته ی قاضی لیام از این که مقصر فلج شدن جیم بارتز بوده تبرئه شده بود. 

اما اگه جیم بارتز درمان رو شروع کنه و بهبود پیدا نکنه، پرونده دوباره به جریان می افته ولی لیام مطمئن بود این اتفاق نخواهد افتاد پس دیگه هیچ مشکلی وجود نداشت.

در اخر تستی که به کمک نایل مثبت و بدون مشکل به دست قاضی رسیده بود لیام رو برنده ی رای دادگاه کرد.

لیام چندروز گذشته ازش خواسته بود تو پرونده ی پزشکیش بیماریش رو ثبت نکنه. با این که تهمت های منیجر جیم حقیقت نداشت اما دلیل این خواسته ی لیام این بود که نمیخواست کسی از کارکنان بیمارستان و پزشک های دیگه متوجه پارانویایی که درحال درمانش بود بشن.

به هرحال این اختلال هیچ مشکلی تو کار کردن لیام ایجاد نمیکرد و اسیبی نمیرسوند، که اگه غیر از این بود لیام مدت ها پیش باید از کارش تا زمانی که بهبود پیدا کنه برکنار میشد.

حالا هر سه نفر بیرون از ساختمون بودن و وقتی زین با خوشحالی میخواست چیزی به لیام بگه منیجر جیم بارتز که اسمش استیو بود کنارشون قرار گرفت.

اون مرد از نظر هر سه نفرشون عجیب به نظر میومد و حالا با اخم رو به روی لیام قرار گرفته بود.

استیو: بزودی مشخص میشه اون مدارکی که به قاضی دادی دروغی بیش نبوده.

ل: کارهای مهم تر از بحث کردن با تو دارم. بهتره بری و خودتو تو دردسر بزرگی نندازی.

استیو: احتمالا خیلی داری خودتو کنترل میکنی تا خشمتو نشون ندی درسته پین؟ ادامه بده وگرنه معلوم میشه به دادگاه دروغ گفتی

ل: انگار خیلی مشتاق خراب شدن وجهه ی کاریت و اون کمپانی هستی که توش کار میکنی. نهایتا پنج دقیقه طول بکشه تا یه شکایت به دلیل تهمت های دروغین و ایجاد مزاحمت تنظیم کنم 

با سرش اشاره ای به پشت سر اون مرد به ساختمون کرد و ادامه داد

ل: ببین! درست همینجاست. شاید حتی پنج دقیقه هم طول نکشه. 

ز: لیام! بهتره بریم. اینجا دیگه کاری نداریم.

لو: درست میگه! بهتره بریم دیگه همه چیز تموم شده.

استیو: به حرفشون گوش کن و برو چون معلومه فشار زیادی به دستت وارد میشه تا خودتو کنترل کنی و مشتتو تو صورتم نکوبی 

لیام که دستش رو مشت کرده بود و بر خلافش با چهره ای اروم به خنده ی اون مرد نگاه میکرد، درست زمانی که لب باز کرده بود تا جوابش رو بده این زین بود که زودتر به حرف اومد.

ز: شاید لیام نخواد مشتشو به صورتت بکوبه ولی من میخوام.

و با پایان حرفش، تمام زورش رو به مشتش انتقال داد و با تمام قدرتی که داشت مشتش رو تو صورت اون مرد که حالا خنده هاش محو و صدای ناله ش از درد بلند شده بود خوابوند.

لویی با چشم های گرد و لیام شوکه از کاری که زین انجام داده بود، قبل از این که هردوی اون ها به خودشون بیان، زین به سمت اون مرد حمله ور شد و با گرفتن یقه ش تو دستاش، اون رو به دیوار پشت سرش کوبوند.

ز: نمیدونم هدفت از این کار چیه و چرا سعی داری مارو با اراجیفت تو دردسر بندازی اما خوب گوش کن پیری

یقه ش رو محکم تر گرفت و بیشتر بدن اون مرد رو به دیوار فشار داد. 

با این که جثه ی اون مرد از زین بزرگتر بود اما شوکه شدنش و خشمی که به یکباره به سراغ زین اومده بود باعث شده بود، زور زین نسبت به اون مرد بیشتر بشه.

ل: زین کافیه، بیا بریم.

دستش رو دور شونه های زین انداخت تا از استیو دورش کنه اما زین با بدنش اون مرد رو پس زد. 

لیام دیگه چیزی نگفت. این ساید از رفتار زین رو تا به حال ندیده بود و کنجکاو بود ببینه چطور زین ازش دفاع میکنه. دوست داشت ببینه با ارزش ترین فرد زندگیش، تنها خانوادش چطور قراره با حرفاش ازش دفاع کنه و پشتش دربیاد.

اما با این حال از کنارش تکون نخورد تا مبادا استیو بهش اسیب بزنه.

ز: لطفا برو عقب عزیزم! فقط چندتا چیز کوچیک برای یاداوری بهش میگم و بعد میریم.

لویی کنار زین ایستاد و انگار که از صحنه ی به وجود اومده لذت برده باشه با نیشخند نگاهشون کرد و کاملا راضی به نظر میرسید. 

و در اخر با نگاهش به لیام اشاره ای زد و بهش فهموند که زین میدونه داره چه کاری انجام میده و جای نگرانی نیست.

لیام متعجب به لویی نیم نگاهی انداخت و در اخر به زین خیره موند.

ز: عقده هایی که سال ها تو دلت تلنبار شده رو بهتره رو ما خالی نکنی و صبر مارو نسنجی. چون اگه تحملم تموم شه فقط از تو و اون کمپانی که فقط به فکر پول و اعتبار خودشه نه جیم، شکایت نمیکنیم، این بار خودمم دست به کار میشم و طوری ابروتون رو میبرم که یک شبه اعتبارتون رو از دست بدید.

دستاش، رو یقه ی اون مرد رو طوری حرکت داد که سرش بالاتر قرار بگیره و تو صورتش باقی حرفاش رو بزنه.

ز: و قرار نیست مثل تو با چندتا تهمت کارم رو جلو ببرم. خوب میدونم اونجا چه غلطی میکنید و چه بلایی سر ورزشکارا میارید.فکر کنم حالا دیگه کامل متوجه حرفام شده باشی درسته؟ 

اون مرد تنها سری تکون داد و زین با لبخندی یقه ش رو که تو دستاش چروک شده بود رو ول کرد 

ز: لباست نیاز به اتو داره. یا خب میخوای به نظرم بندازش دور که امروز برات یاداوری نشه هروقت که میپوشیش.

لبخند دیگه ای زد و قدمی به عقب برداشت اما حالت چهره ش رو طوری کرد که انگار چیزی یادش افتاده.

ز: انگار یه چیزی یادم رفت.

لبخندش محو شد و مشت محکم دیگه ای به صورتش کوبوند.

لیام که برای بار دوم از این حرکت زین متعجب شده بود، فقط ثانیه ای طول کشید تا تعجبش، تبدیل به نیشخندی بشه.

نیشخندی که نشون میداد انچنان هم از وضعیت به وجود اومده ناراضی نیست. زین با حرف ها و رفتارش تونسته بود اون مرد رو مثل یه موش ترسو ساکت کنه و لیام انگار ته دلش از این رفتار زین که جرئت و شجاعتش رو نشون میداد لذت میبرد.

ز: مشت اولم به خاطر این بود که میخواستم بهت نشون بدم کتک زدنت کاری نداره. مشت دوم هم زدم چون فقط دلم میخواست.

شونه ای بالا انداخت و عینکش رو به چشماش زد.

ز: روز خوبی داشته باشی! بریم پسرا! 

بدون این که نگاهی به لیامِ متعجب و لویی که میخندید و برای استیو انگشت وسطش رو بالا می اورد بندازه به جلو حرکت کرد و منتظر کنار ماشین لیام ایستاد.

وقتی اون دونفر کنارش قرار گرفتن، درحالی که دستش رو بالا گرفته بود با چشم های گرد شده از هیجان “واو” گفت و در نهایت صدای خنده ش بلند شد.

ز: اوه پسر عالیه هنوزم کار میکنه.

مشتش رو باز و بسته کرد و با ابروهای بالا رفته به اون دو نگاه کرد

لو: معلومه که کار میکنه. انگار با قدرت تر از قبل هم کار میکنه.

با تموم شدن جمله ش خندید و مشتش رو به مال زین کوبید.

لو: تو از کجا میدونی چه بلایی سر ورزشکاراشون میارن که تهدیدش کردی؟ 

ز: نمیدونم اما حدس زدم و انگار بیراه هم نمیگفتم

لو: درسته! وقتی گفتی اون احمق رنگش پرید 

لیام که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به هیجان اون دونفر نگاه میکرد تک سرفه ای کرد تا حضور خودش رو یاداوری کنه.

ل: پسرا کافیه، سوارشید. انگار دارم از مدرسه به خونه میبرمتون

و به ذوقتون بابت دعوایی که تو مدرسه کردید گوش میدم.

سری تکون داد و لویی چشماش رو براش چرخوند

لو: کامان مرد! ضدحال نباش و دستای زین رو بابت مشتایی که به اون پیری زد رو ببوس. درضمن شما برید من خودم میرم. این اطراف یه کاری دارم.

ز: پس مراقب خودت باش و بهم زنگ بزن.

لو: باشه پاپا! خداحافظ پسرا

با خنده گفت و دستی به شکم زین کشید تا نوازشش کرده باشه.

وقتی اون پسر رفت، هردو سوار ماشین شدن و لیام تو سکوت به زین خیره شد.

زین که از شدت هیجان، نگرانی که دقایقی پیش تو دادگاه داشت و جنب و جوشی که چندلحظه پیش داشت حالا داشت احساس درد میکرد، با نگاه مظلومانه ای که انگار نه انگار کمی پیش خشمگین بودن به لیام زل زد.

ز: اونطوری نگام نکن لیوم! به خاطر تو انجامش دادم. داشت تحملم رو تموم میکرد. نمیتونستم همونجوری وایسم و نگاه کنم و بشنوم اونجوری دربارت حرف میزنه.

لیام که همچنان سکوت کرده بود نفس عمیقی کشید و به حرف اومد

ل: باورم نمیشه همچین رفتاری ازت دیدم زین! 

زین نمیتونست از نگاه لیام تشخیص بده چی تو ذهنش میگذره اما با این حرفش حدس زد که قراره توسط اون مرد مورد سرزنش قرار بگیره پس به ثانیه نکشید که چشماش پر از اشک شد و “لیوم” رو زمزمه کرد.

لیام متعجب از تغییر مود سریع زین خندید و کمی جلوتر رفت. اون رو تو بغل گرفت و روی موهاش رو چندین بار بوسید.

ل: دیوونه بذار حرفم تموم شه بعد گریه کن. 

سر زین رو عقب برد و دستاش رو قاب صورتش کرد.

ز: ازم نا امید شدی؟ 

ل: نه،برای چی؟ برای این که اونطوری ازم دفاع کردی؟ 

موهاش رو بهم ریخت و اجزای صورتش رو غرق بوسه کرد.

ل: حالا به خاطر من دیگرانو کتک میزنی؟ هوم؟ 

بوسه ای رو گونه هاش گذاشت و ادامه داد: اره موش کوچولو؟ 

بوسه ی اخر رو روی نوک بینیش گذاشت و خندید 

ل: با این که نگران بودم اتفاقی برات بیوفته اما اعتراف میکنم تا حالا هیچکس اینطوری ازم دفاع نکرده بود.

با تک خنده شونه ای بالا انداخت و زین بینیش رو بالا کشید.

ز: هروقت لازم باشه دوباره انجامش میدم.

قبل از این که لیام چیزی بگه، با درد ناگهانی که زیر شکمش پیچید، ناخوداگاه دستش رو روی شکمش گذاشت و ابروهاش تو هم رفت.

ل: چیشد؟ درد داری؟ 

چشم‌های لیام از وحشت و نگرانی گرد شد و کمی سرش رو خم کرد تا زین رو بهتر ببینه.

ز: یکم..یکم دردم گرفت. چیزی نیست نگران نباش لی

ل: به خاطر فشاریه که الان بهت وارد شد. مقصرش منم،باید جلوت رو میگرفتم.

زین رو وادار کرد به صندلی تکیه بده و به راه افتاد.

ل: الان میریم بیمارستان. اگه چیز خطرناکی باشه چی؟ روز سنگینی داشتی.

ز: لیام! باور کن داره بهتر میشه. پیش میاد. خوبم باشه؟ لطفا بریم خونه. من الان فقط دلم میخواد تو خونه ی خودمون باشم.

ل: نمیشه، بهتره پزشک معاینه ت کنه. 

ز: بهم گوش بده لطفا. واقعا دارم بهتر میشم. یه درد لحظه ای بود.

ل: اما-

ز: لطفا عشق! میخوام خونه ی خودمون باشیم.نمیخوام حالا که از شر اون عوضی خلاص شدیم تو بیمارستان وقتمون رو بگذرونیم.

ل: مطمئنی حالت خوبه؟ 

ز: مطمئنم! بریم خونه باشه؟

لیام که میدونست زین سر مسئله ای که درباره ی فرزندشون بود دروغ نمیگه و کاملا مراقبه، دیگه مخالفتی برای رفتن به خونه و اصراری به بیمارستان رفتن نکرد و مسیر خونه رو پیش گرفت.


••••••••••••••••••••••••••••••••••••


انگشت های دستاشون تو هم دیگه قفل شده بود. درحالی که قدم میزدند و هردو به لباس ها، اسباب بازی ها و هرچیزی که مربوط به یه نوزاد بود رو از پشت ویترین نگاه میکردند.

چند جعبه ی خرید دست لیام بود و با این که زین میخواست بهش کمک کنه، اون مرد این اجازه رو بهش نداده بود.

وقتی زین رو به روی مغازه ای ایستاد، لیام مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به عروسک موز نه چندان بزرگی که چشمای درشت و‌بامزه ای داشت و خندون بود خیره شد.

ل: میخوایش؟ 

ز: موز میخوام! 

ل: اره دارم میبینمش. خیلی بامزست. پس بریم داخل

ز: نه! موز میخوام. میوه ی موز 

لیام که کمی متعجب شده بود دست زین رو تو دست خودش فشرد و لبخند محوی زد

ل: باشه خب وقتی رفتیم خونهـ..-

ز: من الان میخوام 

ل: موز از کجا بیارم اخه اینجا؟ 

ز: از موز فروشی. مگه تو‌شهر کمبود موز داریم؟ میریم بیرون و از فروشگاه موز میخریم.

ل: خیلی خب! واقعا خوشحالم هوسای عجیب غریب نداری 

زین شونه ای بالا انداخت و وقتی لیام دست اون پسر رو کشید تا از اونجا دور شن، زین سرجاش موند و با سر به داخل اون مغازه اشاره ای زد.

ز: این عروسک موزیه هم میخوام.

لیام که خنده ش گرفته بود درحالی که سری براش تکون میداد داخل شدند و کمی بعد اون عروسک موزی تو بغل زین بود.

لیام طبق هرکدوم از خواسته های زین پیش میرفت و نه میتونست باهاش مخالفتی کنه و نه دلش رو داشت که مخالفتی کنه. 

هرچند تا زمانی که چیزی به ضرر زین و پسرشون نبود، دلیلی هم برای مخالفت کردن وجود نداشت.

حالا زین تو ماشین نشسته بود و درحالی که کمی سرجاش جا به جا میشد تا راحت تر باشه، به بیرون زل زده بود.

همچنان لباس‌های بزرگتر از سایز خودش میپوشید تا شکمش که حالا تو ماه پنجم از قبل بزرگتر شده بود از دیده ی مردم پنهان بمونه.

به هرحال این یه چیز غیرعادی بین اکثریت مردم بود و زین با روحیه ی حساس تر از همیشه ش دوست نداشت نگاه های عجیب مردم رو به جون بخره.

دستشو رو شکم برامده ش که خیلی هم بزرگ نبود گذاشت و لبخندی زد.

تو این ماه باید لگد زدن‌های کوچولوش رو احساس میکرد. 

هرچند باید کمی زودتر از این ها متوجهش میشد و با این که دکترش گفته بود ممکنه تا چندهفته ی دیگه هم طول بکشه اما گاهی مضطرب میشد که مبادا مشکلی باشه و کوچولوش اسیبی دیده باشه.

وقتی لیام داخل ماشین شد، به موزی که جلوی زین گرفته بود و باقیش رو هم صندلی عقب میذاشت نگاه کرد و سری به علامت منفی تکون داد که لیام متعجب شد.

ز: دیگه موز نمیخوام. 

ل: شوخیت گرفته بیبی؟ این همه غر زدی و الان نمیخوای؟

ز: میخوام ولی از نوع بستنیش

لیام که چیزی نمیتونست بگه، نفسش رو بیرون داد و سری تکون داد 

ل: از دست تو چیکار کنم واقعا؟ 

با بیچارگی گفت و به نوک بینی اون پسر که با خنده شونه ای بالا مینداخت به ارومی با انگشت اشاره ضربه ای زد.

ز: برام بستنی بخر و دوستم داشته باش.

ل: من که همیشه دوستت دارم عشق! 

زین با خودشیفتگی ابرویی بالا داد و رو صندلی لم داد.

انگار که از کارهاش راضی باشه و از این که لیام بدون غر زدن و با عشق حرفاش رو میپذیرفت غرق خوشحالی شد.

حالا زین درحالی که با لذت بستنی موزی شکلاتیش رو میخورد تو ماشین نشسته بود و لیام هم از ایس کافی که برای خودش گرفته بود مینوشید.

روز خوبی رو گذرونده بودن. لیام کل روز رو با خانواده ی سه نفره ش میگذروند و شادترین روزهای عمرش میگذروند.

کارهایی که دوست داشت رو انجام میداد بدون این که از طرف زین قضاوت شه و اون پسر پا به پاش همراهیش میکرد.

و این چیزی بود که لیام رو بیش از پیش عاشق زین میکرد.

زین همونطوری لیام رو دوست داشت که واقعا بود.

با تمام عیب ها و نقص هایی که لیام داشت و زین اون مرد رو میپرستید.

زین که بستنیش داشت تموم میشد، طوری ناگهانی به سمت لیام برگشت و صورتش رو به اون مرد نزدیک کرد که چشم های لیام گرد شد و قبل از این که فرصتی برای حرف زدن داشته باشه، لب های یخ زین روی لب های خودش قرار گرفت.

لب‌هاش به خاطر بستنی شیرین بود و لیام که مقاومت رو در خودش کم و ناچیز میدید، بوسه شون رو طوری تیکه تیکه ادامه داد که زین فرصت نفس کشیدن رو داشته باشه.

تا زمانی اون بوسه ادامه داشت که موبایل لیام زنگ میخورد و بوسه ی اخرشون، بوسه ی لیام بود بود که با صدا روی لب های زین مینشست.

و زین به مکالمه ی یه طرفه ی لیام گوش میداد. 

لیامی که صداش خوشحال و شگفت زده به نظر میرسید و زین متوجه شد فرد پشت خط از هم کلاسی و دوست دوران دانشگاهش بوده.

ل: خوشحال شدم برایان! حتما میبینمت. 

ز: جایی میخوای بری؟ 

وقتی لیام قطع کرد پرسید و با اخمی از روی کنجکاوی منتظر جواب اون مرد موند.

ل: یکی از دوستای دوران دانشگاهم بود. امشب یه دورهمی با بچه های اون دوران داریم و یکی از استادهایی که واقعا برام عزیزه هم حضور داره.

ز: اوه پس به دورهمی میخوای بری. 

اروم گفت و لیام با لبخند کوچیک اما خوشحال “اوهوم”ی گفت.

ل: اشکالی نداره تنهات بذارم؟ 

زین به چشماش که انگار از خوشحالی برق میزد نگاه کرد.

دوست داشت ادامه ی روزش رو با لیام بگذرونه و شبش رو تموم کنه. چون امروز انگار براش به یه روز خاص تبدیل شده بود اما نمیتونست این حس شادی لیام رو که قراره دوستای قدیمیش رو ببینه ازش بگیره.

لیام جدا از خانواده ای که حالا با زین تشکیل داده بود، یه مرد بالغ و مستقلی بود که میتونست کارهایی رو بدون زین انجام بده پس زین نمیتونست مخالفت و ابراز مشکلی کنه.

ز: نه عشق خوش بگذره.

ل: پس میبرمت خونه و بعد میرم. تنها نمون. به هری یا لویی زنگ بزن. شب دیر نمیکنم.

زین تنها سری تکون داد و بستنی نصفه ش رو دور انداخت.

دیگه اشتهایی به خوردنش نداشت و در جواب لیام رو که ازش پرسیده بود چرا اون رو دور انداخته فقط دل دردش رو بهونه کرد.

لیام، زین رو به خونه رسوند و بعد از یه دوش کوتاه از خونه بیرون زد.

زین با رفتن لیام آهی کشید و درحالی که طبق عادت، دستش روی شکمش بود و انگشت شستش رو برای نوازش کردن بالا پایین میکرد روی کاناپه به پهلو دراز کشید.

ز: دوباره فقط من و‌ توییم کوچولو.

پتوی کوچیک تدیش رو روی خودش انداخت 

ز: دیگه باید برات اسم انتخاب کنیم. تا کی فقط کوچولو و‌ فسقلی صدات کنم اخه؟ 

نفسش رو بیرون داد و کمی سرجاش تکون خورد 

ز: هرچند وقتی اسمتو انتخاب کردیم بازم کوچولو صدات میکنما. تو‌‌ کوچولوی من و‌ لیومی. 

با کلافگی پتو رو از روی خودش برداشت و پایین پاش پرت کرد.

ز: هوا گرمه نینی. صدامو میشنوی دیگه میدونم. نمیخوای جواب بابایی رو بدی؟ 

لباش رو کمی اویزون کرد و آه کوتاه و بی صدایی کشید.

ز: بابایی رو بیشتر از این نترسون باشه؟ من منتظرم

چشماش رو بست تا کمی بعد از روزی که شلوغ بود اما بهش خوش گذشته بود استراحت کنه.

لیام بر خلاف حرفش، برای اومدن به خونه دیر کرده بود.

زین سعی کرده بود درک کنه و منطقی رفتار کنه. 

لیام حق داشت بعد از مدت ها، ساعت های زیادی رو با دوستاش بگذرونه.

بعد از این که بیدار شده بود، تنهایی فیلم دید، برای خودش غذا درست کرد و تنهایی شام خورد.

هرچند اون دیگه تنهای تنها نبود. 

حالا بچه ای از وجود خودش و لیام پیشش بود.

پس زین دیگه تنها نبود. 





Report Page