Nurse
Anne (@BTStimes)من خونه رو سوزوندم، من همکلاسیم رو توی آب غرق کردم، من مادرم رو توی شرایط سخت تنها گذاشتم...
آدم بدیام نه؟ نه من آدم بدی نیستم. به قول مردم، من دیوونهام و مشکل روانی دارم. از بچگی همینطوری بودم.
اول از همه، گربهی خواهرم رو از خونه بیرون انداختم؛ توی یک شب بارونی، من از خواهرم خواستم بیاد باهام بازی کنه، اون با گربهش سرگرم بود و بهم گفت که برم و مزاحمش نشم، من هم وقتی خواهرم رفت دستشویی، گربه رو از پنجرهی اتاق انداختم پایین.
این کوچیکترین شاهکار من بود! من فقط به محبت و توجه نیاز داشتم، کسی اونهارو بهم نداد و نتیجهش شد این! این جونگکوکِ دیوونه.
مقایسه شدن، سرکوفت شنیدن، تنهایی، همهی اینها باعث شده بودن من به اون روز بیفتم. فهمیدن اینکه من فقط دنبال محبت هستم سخت نبود، اما ظاهرا هیچکس حاضر نبود محبتش رو صرف من کنه.
ماهها گذشت. من بزرگتر شدم. دیگه یک پسر شش ساله نبودم، من یک نوجوون بودم. همه میدونن، اولین چیزی که یک نوجوون میخواد، محبت و البته آزادیه. حالا چی میشد اگر جونگکوک آسیب دیده، توی خونه زندانی شه و فقط تنفر دریافت کنه؟ آره! آسیبدیدهتر، شکنندهتر، و دیوونهتر میشه.
سالها همینطور میگذشتن. من نه تنها محبت دریافت نمیکردم، بلکه بیشتر از قبل نفرت آدمها نسبت به خووم رو حس میکردم.
من تحمل این همه درد رو نداشتم و این شد که دست به کارهای عجیبی زدم. سوزوندن خونه، غرق کردن همکلاسیم توی آب، تنها گذاشتن مادرم وقتی که وچار گازگرفتی شده بود... وقتی اون کارهارو انجام میدادم، تمام بدی هایی که در حقم شده بود مثل یک فیلمنامه جلوی چشمام بود و این منو بابت انجام اون کار ها مصمم تر میکرد.
بعد از تمام اون اتفاقات، دیگه پدرم نتونست منو تحمل کنه. به مشت و لگد به جونم افتاد و تا وقتی که بیهوش شدم منو زد. بعد هم وقتی چشم باز کردم توی جایی بودن که اسمش "آسایگاه روانی" بود.
داستان واقعی من از اینجا شروع شد...
[فلشبک - روز اول در تیمارستان]
اولین تصویری که دید چهرهی پسر خندونی بود که معلوم بود منتظر بوده تا جونگکوک بههوش بیاد.
جونگکوک هرگز در ذهنش نمیگنجید که یک روز، لبخند سادهی پسر، خاص ترین تصویر زندگیش بشه.
پسر خندون ازش اسمش رو پرسید و بعد با مهربونی اسم خودش رو گفت... "اسم زیبایی داری جونگکوک، من جیمین ام"
اولین بار بود کسی لقب زیبا رو به جونگکوک نسبت میداد.
جیمین همونطور که بطری آبی از یخچال گوشهی اتاق برمیداشت از جونگکوک پرسید: بدنت درد میکنه؟
جونگکوک نگاهی به بدنش انداخت. خودش متوجه لخت بودن بالا تنهاش نشده بود. روی کبودی های سینهاش چرب بود و نشون میداد که پماد، یا چیزی شبیه به اون، روی اونها مالیده شده.
جونگکوک نگاهش رو از بدن خودش گرفت به چشمهای جیمین داد.
-نه خوبم
جیمین لبخندی زد و بطری آب رو جلوی جونگکوک گرفت.
+اگر آب بدنت کم باشه سردرد میگیری. آب زیاد بخور.
جونگکوک لبخند دندوننمایی تحویل جیمین داد و بعد از تشکر کوچیکی، بطری رو از جیمین گرفت و اونو سر کشید.
احساسات مختلفی جونگکوک رو در بر گرفته بود. تمام مکالماتی که توی عمرش داشت هم به دو دقیقه نمیرسیدن ولی حالا جیمین اینجا بود و بهش توجه میکرد. احساس باارزش بودن داشت!
حس دیگهای هم داشت...خجالت؟! آره خودشه. نیمهبرهنه بودن معذبش کرده بود.
-میشه...لباس بپوشم؟
جیمین لبخند پررنگی زد.
+یکم دیگه صبر کن. هنوز پماد روی پوستت خشک نشده. اگر خجالت میکشی میتونم برم...یا روم رو برگردونم و بهت نگاه نکنم...خوبه؟
جونگکوک، خوشحال از اینکه جیمین به حرفش توجه کرده بود، لبخندی زد و جواب داد: نه مشکلی نیست راحت باش.
-ج...جیمین من میتونم...باهات...صحبت کنم؟
+البته پسر! من برای همین اینجام
جونگکوک حرف زد! برای جیمین گفت. از خودش گفت، از اتفاقای ناگوارش گفت، از علایقش گفت. اینقدر برای جیمین گفت تا خوابش برد.
[پایان فلشبک]
جیمین، پرستار روح تاریک و زخمی جونگکوک بود. درد هاش رو تسکین میداد.
در رو با پاش بست و لامپ رو روشن کرد. جونگکوک، دوباره حین آشپزی دستش رو بریده بود و در دنبالهی همین اتفاق، ظرف غذا هم از دستش افتاده بود و اون هم شکسته بود.
جیمین با نگرانی به سمت جونگکوک دوید. با عجله جعبه کمکهایاولیه رو باز و شروع کرد به پانسمان کردن دست جونگکوک.
+جونگکوک آسیب زدن به خودت رو بس کن! مراقب خودت نبودن رو بس کن. هر بار که میبینم مراقب خودت نیستی از نگرانی زیاد جونم به لبم میرسه!
-ولی من یه پرستار دارم کوک... آدم وقتی از پرستارش مطمئن باشه ترسی از آسیب دیدن نداره. تو پرستار منی، تو بال من برای پروازی. تو همونی هستی که باعث میشه از ایستادن لبهی پرتگاه نترسم، همونی که بهم اطمینان میده که چتر نجاتم سالمه و اگر سقوط کردم هم در امانم. من تورو دارم دیگه نگران چی هستی پرستار من؟ نگران چی هستی وقتی وجودت التیامبخش تمام دردهامه قلب من؟
حرفهای جونگکوک تا اعماق قلب جیمین نفوذ کرد.
جیمین، دست از کار برداشت و بدون اتلاف وقت لب هاش رو روی لب های جونگکوک گذاشت. بوسهی پرتلاطمی که داشتن، تجربهی متفاوتی با بوسه های قبلیشون رو بهشون هدیه میداد.
حقیقت همین بود! جیمین پرستار جونگکوک بود و جونگکوک هم، بدون اینکه خودش بفهمه، درد های جیمین رو درمان میکرد.