Number

Number

آبنبات قیسی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕸️Yizhan🕸️:

#number_69

#part_25



"جکسون"

از دور بهش خیره میشم اروم توی تاریکی نشسته و جام مشروبی که دستشه رو سر میکشه...

محوش میشم.. دردایی که دارم از سرم بیرون میره...

باید ازش دور بمونم؟... البته..!

ولی مگه میشه امشب رو کنارش نباشم..

روی صندلی ای میشنیم و از دور نگاهش میکنم...

هر حرکت دستش برام جذابه.... الان توی این لحظه بیشتر از هر زمان دیگه دوستش دارم...

باید از شان ممنون باشم که این موقعیت رو برام جور کرده...

ولی حتی نمیتونم نگاهمو از اون مرد بردارم..

برای به دست آوردنش میتونم هر کاری کنم ولی اون اسیب میبینه..

پس من باید چیکار کنم؟

این ادم... منو فقط به عنوان دشمنش میشناسه...

اون فقط جکسونی رو به یاد داره که تفاوتی با هیولا نداره...

و جسکون قبلی.. مثل قبل توی گذشته مونده...

بهش نیاز دارم... خسته شدم از بودن با کسایی که فقط یکم مشابه شن...

اگه طمع کنم که بدستش بیارم..

چی میشه؟!..

اگه بیشتر ازم متنفر شه چی؟!.. حداقل الان میتونم اینجوری نگاهش کنم..

ایا بعدم میتونم؟!

.

.

.

"ییشینگ"

جام مشروب رو سر میکشم.. اصلا تو حال خودم نبودم..

لبخند محوی میزنم..

ییشنگ: مرد.. امروز..

بارمن سمتم میاد و لحظه ای بعد حرفی میزنه..

+ جناب وانگ؟!

سرم رو بالا میارم و بهش خیره میشم..

کیکی که دستش بود رو روی میز میزاره و جعبه کوچکی رو هم کنارش میزاره..

ییشینگ: اینا...

بارمن: یه آقایی ازم خواستن برای شما بیارم..

اونقدری مست بودم که برام مهم نباشه.. سرم رو تکون دادم..

به کیک شکلاتی روبه روم خیره شدم و لبخند محوی زدم..

ییشینگ:عجیبه.. حتی ییبو هم نمیدونه امروز... امروز..تولدمه...

مهم نیست.... به جعبه کوچک نگاه میکنم

ییشینگ: یه دستبند؟

لبخند محوی میزنم.. کارتی که داخلش بود رو برمیدارم..

"هیونگ!... تولدت مبارک.. 33 سالت شده... تو الان پیر شدی پس چرا بازم جذابی؟..."

نمیتونم جلوی لبخندم رو بگیرم..

باید کار ون باشه.. اما چطوری... سرم رو تکون میدم و با اشتیاق از کیک میخورم..

دوس داشتم.. این حس رو میداد که امشب رو تنها نیستم..

حس خوبی دارم... باید زود تر برم خونه و بگیرم بخوابم..

شاید امشب زیاده روی کردم..

با دیدن ون لبخند گشادی میزنم.. متوجه مست بودنم میشه سرش رو تکون میده و سمتم میاد..

بلند میشم و دستام رو باز میکنم..

ییشینگ: بیا اینجا... بیا بغلم..

سعی میکنه مقاومت کنه ولی سمت خودم میکشونمش و محکم بغلش میکنم..

صدای شکستن شیشه کمی هوشیار ترم میکنه..

سمت صدا برمیگردم.. به غیر از مرد بار من که در حال جمع کردن شیشه ها بود کس خاص دیگه ای رو نمیبینم..

دوباره وزنم رو روی ون میندازم و ازش میخوام که منو تا ماشین ببره..

با رسیدن به ماشین لبام رو روی لباش میزارم..

ییشینگ:بابت امشب.. ممنون.. امشبو هیچ وقت فراموش نمیکنم جیانا..

لبخند محوی میزنه و چیزی نمیگه..

.

.

.

"جکسون"

به جعبه متعجب نگاه میکنه و بالاخره بازه ش میکنه دستبند رو در میاره و لبخند گشادی میزنه..

دوست داشتم.. لبخندش رو...با خوندن نوشته ام لبخند دلفریبانه ای میزنه و دوباره مشغول خوردن میشه..

این مردک خیلی خنگه!... حتی نمیخواد به اطرافش نگاه کنه؟!..

نمیتونم تحملش کنم همین الان میرم جلو و یه مشت نثارش میکنم..

از روی صندلی بلند میشم که با دیدن چهره اشنایی میخکوب می ایستم..


عین احمقا دستاش رو باز کرده... برا چی؟... تا اون مرده رو بغل کنه؟!..

میتونم بشنوم.. صدای شکستن قلبم رو..

خیلی درد داره... حتی از اثابت کردن گلوله با قلبم هم درد اور تره..

همزمان حس نفرت تموم وجودمو پر میکنه..

اونجوری که کنارش ارومه.. و عین احمقا براش لبخند میزنه... باعث میشه به این فکر کنم که.. اون.. عاشقشه... درسته..

اون عاشق این مرده..

عصبانیت.. حسادت.. تنفر.. عشق.. درد؟.. هر حس دیگه ای که بشه بهش فکر کرد بهم هجوم میاره.. اخرین باری که اینقدر حالم بد بوده رو بخاطر نمیارم..

دستم رو مشت میکنم و ثانیه ای بعد بطری های مشروب رو روی زمین میندازم... و به سرعت سمت خروجی میرم...

شان با دیدنم نگران سمتم میاد..

شان: خوبی؟

سرم رو تکون میدم.. حتی نمیتونم حرف بزنم... سخته.. و دردناک..

شان: چیشده.. ؟.. چرا..

به دستای خونیم خیره شد‌ه بود.. دستم رو میگیره..

با دیدن ییشینگ و اون مرد اشنا..منو سمت ستون میکشه..

وقتی که لبای خوش رنگش با لبای اون مرد اثابت کرد زنده موندن خودم رو بعید دیدم..

حتی نمیتونستم تکون بخورم.. باید میرفتم جلو و اون مردک رو میکشتم..

اما توانش رو نداشتم..

و حتی توی این لحظه هم داشتم به زیبا بودن لبخندش فکر میکردم..

بعد از حرکت کردن ماشینشون، شان دستم رو اروم ماساژ داد..

شان: خوب..

سرم رو بالا میارم.. وقتی چشمای خیسم رو میبینه توی شک میره..

جکسون: عاشقشه؟..

شان: نه!.. اینطوری فکر نمیکنم..

جکسون: پس.. پس.. چرا من به این وضع افتادم؟!..

شان: جکسونا...

این اولین باره که منو اینجوری صدا میزنه..

شان: ته توش رو در میارم...

سمت ماشین حرکت میکنم..

شان: من رانندگی میکنم..

جکسون: نه!... میخام تنها باشم..

شان: اما..

بی توجه به صدا زدن های شان سوار ماشین میشم و پام رو روی پدال گاز میزارم..

ندیده بودم.. از اون سال به بعد من این لبخندش رو ندیده بودم..

فاک بهش... ییشینگ احمق قطعا عاشقش بود..

نمیتونم جلوی اشکایی که سالها نگهداشتم رو بگیرم..

من انسانیت رو توی وجودم کشته بودم.. فقط تیکه ای که مربوط به عشقم به ییشینگ بود رو نگه داشته بودم..

ولی...

مهم نیست چقدر تلاش کنم... نمیتونم خونسرد باشم و عاقلانه رفتار کنم..

گوشی رو برمیدارم و شماره اش رو میگیرم..

و لحظه ای بعد صدای مردونه اش توی گوشم میپیچه..

نامجون: چته؟.. باز میخوای پاچه بگیری!

جکسون:.. گفتی منو. میخوای... مطمئنی؟

نامجون:.. چ.. چی؟

جکسون: بیا همو ببینیم... یکم دیگه میام خونت!.. :/

Report Page