Nsk

Nsk

دنیا

#پارت_۳۰۸



✨✨ تیغ زن  ✨✨



ظرفهارو از ماشین ظرفشویی بیرون آوردم و هرکدوم رو سرجای خودش گذاشتم.

حین اینکار سرم رو برگردوندم و نگاهی به آیریو انداختم تا ببینم درچه حال.

ایستاده بود رو به روی تلویزیون و شده بود جایگزین مامان برای تماشای سریالهای ترکیه ای.

پرسیدم:



-چایی میخوری!؟



دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:



-هیچوقت جواب سوالی رو که میدونی نپرس!



واین جواب یعنی میخوره! دو لیوان چایی ریختم و بعد از آشپزخونه بیرون اومدم.یه نگاه به نیمرخش و یه نگاه به صفحه ی بزرگ تلویزیون انداختم و پرسیدم:



-نگو که عاشق فیلمهای ترکیه ای هستی!؟



دستم رو به سمتش گرفتم.لیوان رو ازم گرفت و گفت:



-نه! من خیلی کم تلویزیون میبینم!اسمش توجه ام رو جلب کرد.مگه میشه عشق رو اجاره کرد!؟



نیمچه لبخندی زدم و گفتم:



-لابد تو ترکیه میشه!



-ترکیه پس جای باحالیه...چندبار رفتم کاش چندتا عشق اجاره میکردم! چندتا دختر توپ و داف


خندید و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد.طعنه زنان پرسیدم:



-جالب...چه خوش اشتها!



چشم از صفحه ی تلویزون برداشت و به سمتم چرخید.یکم از چاییش رو چشید و پرسید:



-نمیخوای منو ببری اتاقت !؟



دستمو تخت نگه داشتم و کف لیوان رو ، روی دستم گذاشتم و بعد گفتم:



-اینجا که خونه ی خودتون.اتاق من رو هم قطعا دیدین!



لبش رو کج کرد و تو جواب این حرفم گفت:



-چون این جا برج من دلیل نمیشه من همه جا رو دیده باشم.اصلا چطور میتونم همه جای این برج رو دیده باشم!



جلوتر از اون راه افتادم و گفتم:



-باشه..پس بیاین بریم اتاق من

اگه اینقدر مشتاق دیدن اتاقین شمارو میبرم اونجا!



دنبالم راه افتاد.خوشبختاته دختر منظمی بودم الان هم مطمئن بودم وضعیت اتاقم چندان شرم آور نیست.

درو باز کردم و کنار رفتم:



-انتطار ورود به سرزمین عجایب رو که ندارید! ؟



لبخند زد :



-نه! انتظار جایی بهتر از سرزمین آلیس رو دارم. سرزمین بنفش...



اخم کردم و متذکر شدم:



-بنفشه نه بنفش!



از کنارم ردشد و رفت داخل و همزمان جواب داد:



-جون تو اون "ه" آخرش همیشه یادم میره.



تو بدو ورود به اتاق اولین چیزی که با دقت نگاه کردتابلوی آویزون از دیوار بود.نگاهی بهش انداخت و گفت:



-خوشگلِ!



نشستم رو تخت و گفتم:



- برادرم بهروز بهم هدیه داد!هدیه ی روز تولد...


-طرفدار سبک کوبیسم!؟



لیوان رو روی عسلی گذاشتم و گفتم:



-شدیدا



همه جای اتاق رو از نظر گذروند.قاب عکسها، مجسمه ها، گنجه ی کتاب ،تابلوها و حتی وسایل تزئینی اتاق رو و بعدهم همونطور که به سمتم میومد گفت:



-اتاق خوشگلی داری! گفتم سرزمین عجایب تو قشنگتر از سرزمین عجایب آلیس!یه جورایی....اتاقتم مثل خودت خوشگل!



سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم سرم رو آهسته به سمتش برگردوندم و خیره نگاهش کردم.

نگاهش معمولی نبود.از اون مدل نگاه های عاشقانه بود که آدم رو معذب میکرد.

لیوان رو کنار گذاشت و بعد با سر انگشتش چتری های بور ریخته رو پیشونیم رو کنار زد و گفت:



-میدونی توی این دنیای بزرگ دلم من فقط چی میخواد!؟ 



آب دهنم رو قورت داوم و با مکث پرسیدم:



-چی!؟



مثل من تو همچین مواقعی کم رو نبود.رک و صریح جواب داد:



-اینکه بگم میخوام ببوسمت و تو فقط چشماتو ببندی و همراهیم کنی...



میدونستم احتمالا میخواد همچیم چیزی بگه.از همچین اتفاقهای نمیتونستم خوب استقبال بکنم.

همیشه همچین مواقعی حامی میومد جلو چشمم و ذهنم رو برآشفته میکرد.اینبار اما تصمیم گرفتم امتحان کنم.

امتحان کنم اون چیزی که مدام ازش درفرار بودم.

نمیخواستم حامی که حالا خودش رفته بود پی زندگیش خوش و خرم به زندگی عاشقانه اش ادامه بده اما من بخاطر ضربه ی مهلکی که اون به ذهن و روح و قلبم زده بود تا ابد گوشه گیر و منزوی بمونم برای همین چشمام رو بستم و این اجازه رو دادم تا اون لبهامو ببوسه...

Report Page