No title..

No title..

グリフィス

حالا که دوباره تلگرافتو خوندم بازم برام مثل اولین بار کیوت بود. جاش تو قلبمه. یه ابر سیاه بداخلاق؟ خب من همه ورژن هات رو دوست دارم پس چه خوبه که خود واقعیت باشی هاهاها

خوشحالم که اون دوره رو پشت سر گذاشتی و مود واقعا؟ منم کلی کتاب خریدم و حالا که تصمیم گرفتم تا بعد کنکور نخونم چیزی، عین ترک مورفین میمونه. هنوزم ازت بدم میاد مانگا موریارتی داری (چشم غره) وای میبینم معلم خصوصی هم که شدی

چقدر ذوق کردم از کوروساوا دیدی. منم رفتم سریر خون رو دیدم ولی بازم دریمز و راشومون>>>‌ سیمپ میفونه هم هستم هه.

خانواده اونم اگه تو رو ببینن حتما عاشقت میشن‌. راز کوچیکت هم منو کشت..امیدوارم همونطور که گفتی شده باشه

گاهی آدم تو کافه، کنار خیابون، یه گوشه از کلاس یا پشت چند لایه از آرایش یه آدم هایی رو میبینه که حتی به فکرشم خطور نمیکنه اون آدم ها از خودش وقتی نیمه شب هندزفری رو تو گوشاش فرو کرده و حس میکنه تنهاترین آدم روی زمینه هم تنها تره. مثل کافه دار دوستداشتنی و تنهایی که تو دیدی. سافت شدم زیاد

بهتم حق میدم بابت دانشگاه ناراحت بشی ولی ناامیدی never. تسلیم شدن ممنوع عقب نشینی هم ممنوع دلم میخواد آینده جفتمون رو روشن تصور کنم..

و این خیلی فوق العاده‌س که هویتت رو پذیرفتی والی. برای من یکی که هنوز اتفاق نیفتاده

حرفات راجع به خانواده خیلی خیلی درستن تازه من سبک زندگی شمارو نمیدونم ولی خودم از بچگیم کنار خانواده مادریم بزرگ شدم. یعنی وقتی بحث خانواده میشه فقط پای پدر و مادرم و خواهرم در میون نیست- اینکه اینطوری حامی های بیشتری دارم و دلبستگی زیاده وجود داره ولی مشکلات و حوادث تلخ هم خیلی خیلین. لایک همین چندوقت که اعصاب برامون نموند

هعی. میگذره ولی

مطمئنم وقتی کتاب آبراموویچ رو بخونیم هردومون قراره خیلی تغییر کنیم.

اون بیت شعر و عکسات>>>>>> چطوره یه‌ کاری کنیم؟ مثلا خودتو عادت بدی کم کم از خیلی چیزا که قبلا ازشون حرفی نمیزدی الان صحبت کنی یا احساساتو در قالب نوشته یا نقاشی نشون بدی؟

اما تو واقعا منو عصبی میکنی وقتی اینطور خودتو توصیف می کنی! قلبمو می شکنی مرتیکه ی ترشک!

و در مورد بیماریت- حتی اگه بگی " اون چیه که میوه‌س، زرده و اسمش موزه؟ " من باز قراره گیج نگاهت می کنم..

حس میکنم سال نحسی پیش رومه و گاهی اضطراب و ترسم با هایکو و ذن هم ناپدید نمیشن.

میخواستم از عید برات بگم ولی راستش هیچی یادم نیست. بعد از عید هم چیزی یادم نمیاد جز اعترافات یکی از فامیلامون از دوران جوونیش-

ایشون رفته بود روستای یکی از فامیلاشون که یه طویله داشتن و از قضا یه دختر قشنگم براشون کار میکرد. شب که همه میخواستن بخوابن این به دختره میگه بعنوان نشونه چراغ قوه‌م رو برات خاموش روشن میکنم که بفهمی من میخوام بیام پیشت-- دختره هم قبول میکنه و هر کی میره سر جاش که بخوابه. وقتی مطمئن شد صاحب خونه خوابه آروم از جاش می خزه که بره پیش دختره ولی تو راه چراغ قوه از دستش میفته و صاحب خونه که فکر کرده صدا از طویله‌س بلند داد میزنه ( با اصطلاحاتی که برا گاو و گوسفندا بکار میبرد.) این سیاه بختم که ریده بود به خودش از ترس همونجا که وایساده بود دراز میکشه بیهوش میشه--

بابای نامزد ایشون یه پا ایوان مخوف بود. اینم که خیلی ازش می ترسید هردفعه مثل گارد سلطنتی ملکه، عصا قورت داده میموند تا برگرده خونش. خلاصه یبار که بابائه داشت نماز میخوند اینم فرصت رو غنیمت شمرد و صبر میکنه به محض اینکه اون میره سر سجده یهو گونه نامزدشو نیشگون میگیره- از بخت بدش ایوان که بلند میشه انعکاس اینو از تو آینه قدی اتاق میبینه. عین برنامه کودکا از گوشهاش بخار میزنه بیرون و همون لحظه داد میزنه هووووی مرتیکه - اینم از ترس صورتش رنگ زردچوبه میشه فرار میکنه و تا یمدت طولانی دیگه بعدش اونورا آفتابی نمیشه. هرچند بعدش ازدواج میکنن و الان زنش تقریبا دو سالی میشه که بخاطر کرونا فوت شده.

یکم جلوترش باز ذهنم خالیه...

آها. روز اخر مدرسه من، محدثه، آنیتا، یاس و تارا ( یعنی پسرمه.) کلاس اضافه فیزیک رو پیچوندیم و تو یکی از کلاسا صندلی هارو چیدیم دور هم لئون حرفه ای ریواچ کردیم- فکر کنم حتی اگه هزار بار دیگه هم ببینمش بازم غمگین بشم.

بعد از اینم کلا امتحانای لعنتی و بگایی بود.

الانم من یه عود هندی روشن کردم که یکم بوی تندی داره و خیلی وقته که جفتش نشستم سرم درد گرفته بزار یه تکونی بخورم بعد میام برای ادامه وراجی هام

خب خب.

چند تا کتاب خوندم ولی چیز جالبی دربارشون نیست که بگم( اگه بود هم گفتم) به جز بلندی های بادگیر که با مادر و مامان خوندیم. و اینطور بگم که اگه یجایی دیدی یکی ازش بعنوان عاشقانه کلاسیک یاد کرد بزن تو دهنش چون کل ماهیتش گوتیک و دارکه. قراره تا یمدتی سرش نابود باشم.

و اصل مطلب.

خیلی زیاد از بزرگ شدن می ترسم. دلم میخواد تا ابد توی این تابستون گیر بیفتم- داستانمم که به طرز خیلی چیزی کنار گذاشتم

اینم کافه ای که عاشقشم. حتی فکر کردن به اینکه کل شبهامو اینجا بگذرونم حالمو خوب میکنه

راستی با شروع کردن یه انیمه چطوری؟ شاید مانستر یا هر چیز باحال دیگه ای

منتظر تلگرافت*

Report Page