No Title

No Title


آدم دوست دارد اتفاق‌های ناگوار از دست دادن عزیزانش از جنس رخداد باشند، نه چیزی شبیه این.

قرار باشد شهاب‌سنگی، آتشفشانی، رانش زمین یا بیماری اپیدمیک سطح 6 سازمان بهداشت جهانی چیزی به این مهمی را تغییر دهد، نه اینکه حوصله‌ی کسی از بودن با شما سر رفته باشد بگوید راستی فکرامو کردم.... و تمام آتشفشانها و شهاب‌سنگها و رانش‌ها بر سر شما خراب شود...

شبیه هشت نه سالگی که بعد از کارتون فوتبالیست‌ها جوگیر توپ پلاستیکی را برداشته باشی و توقع داشته باشی از آن نورها از عقب پاهایت خارج شود و توپ از شدت ضربه تخم مرغی شده، با بکگراند موزیک و رنگ و اغراق ژاپنی‌ها کوچه را در نوردد... برگ درخت‌ها بریزد.... و در نهایت بعد از شوتت ببینی توپ چس چس کنان بی رمق و پنچر قل بخورد ونهایتا زیر پیکان آقای اعتمادی گیر کند.... صدای باز شدن پنجره بیاید که مامان داد میزند مگه تو همین الان حموم نرفتی سینااااا.... میخوایم بریم خونه‌ی دایی..

دوباره به جهانی که شبیه آن چیزی که باید باشد نیست، برمیگردی....شبیه دراگ دیلر دندان روکش طلاییِ شرق بالتیمور با خنده کریهش بگوید in your face nigga .. ، از آن خنده‌های کریهی که به صدایی از ته گلو شبیه حمله آسمی‌ها ختم میشوند... برای کسی که بندرعباس بزرگ شده حتی این تصویر هم چیز عجیبی نیست…گر چه نهایت شباهت بندرعباس با بندر بالتیمور فقط ارتفاع 0 متر هر دو از سطح دریا باشد.

ببین بیا احساسات رو بذاریم کنار و منطقی باشیم....

شنیدنش هم ترسناکه! هر چند توی اون لحظه باید برمیگشتم و به پشتوانه‌ی نوروساینس میگفتم اصلا تصمیمی به اسم تصمیم کاملا منطقی وجود نداره، وقتی به دلیلی سیستم احساسی شما توانایی ارتباط با بخش منطقی مغزتان را از دست بدهد، شما به علت ناتوانی در ایزوله کردن فاکتورهای با اهمیت لا به لای تمام فاکتورها، تا ابد بین متغیرها، بدون خروجی گیر میکنید... و حالا کسی بخواهد بین زندگی بهترش و شما یکی را انتخاب کند و تنها چیزی که برای ارائه داشته باشید این جمله باشد...

بجای همه‌ی حرفها گفتم می‌پذیرم و احترام میذارم به این تصمیم، چه غلطا! صدای ابی توی مغزم بیاید «گفتم آغاز برنامه هنوز شروع نشده»


Report Page