No name

No name


روی تختش به شکم دراز کشیده بود و به سگ سفید پشمالو روبه روش نگاه میکرد و سعی داشت با وجودش کنار بیاد.

بعد از چند ماه،دوباره به خونه برگشته بود تا بتونه تعطیلات رو کنار خانواده اش بگذرونه.تا شروع ترم جدید دانشگاهش یک هفته ای وقت داشت و بعد از اون باید دوباره از خانواده اش دور میشد.

ولی حالا که اینجا بود؛برای خانواده اش کار ضروری پیش اومده بود و تا دو هفته دیگه نمیتونستن برگرده خونه و این یعنی شونو تعطیلات امسالش رو میتونست توی خونه مادر و پدرش بمونه اما بدون حضور اونها.

و البته با وجود یک سگ!شونو علاقه ای به اونها نداشت.چون اون رو یاد معشوقه اش میندازن که علاقه زیاد به سگ ها داشت.همون معشوقه ای که،توی یک تصادف از دستش داده بود. همیشه ترجیح میداد صدتا گربه داشته باشه اما چشمش به یک سگ نیوفته.

و حالا مادرش ازش خواسته بود از سگی که یک هفته پیش توی خیابون پیدا کرده،نگهداری کنه تا خودش برگرده و تصمیم بگیره باهاش چیکار کنه.

هوف کلافه ای کشید و بعد از خط و نشون کشیدن برای سگ بیچاره از جاش بلند شد و تصمیم گرفت برای ناهارش ی چیزی درست کنه.

وقتی داشت سمت اشپزخونه میرفت،متوجه شد که اون موجود پشمالو هم داره دنبالش میاد.با کلافگی برگشت سمتش و با پاش سعی کرد اونو از خودش دور کنه.


_برو اونور انقدردنبال من نیا!


وقتی سگ با ناراحتی رفت توی اتاق اول متعجب شد که متوجه حرفش شده ولی بعد شونه ای بالا انداخت و با خیال راحت سمت آشپزخونه رفت.

کمی آب ریخت توی قابلمه تا داغ بشه.وقتی داغ شد دو بسته رامیون برداشت و اونها رو توی آب ریخت.به ساعت نگاه کرد و تصمیم گرفت تا درست شدن رامیون ها بره حموم.

درجه گاز و کم کرد و با امید اینکه تا پنج دقیقه بعد اتفاقی براشون نمیفته ترکشون کرد و سمت حموم اتاقش رفت.وقتی وارد اتاقش شد متوجه شد که اون موجود سفید پشمالو روی تختش به زیبا ترین حالت ممکن،خوابیده.حس عذاب وجدان برای لحظه ای بهش غلبه کرد.شاید باید کمی بهش آسون بگیره.

_______________________________

وقتی از حموم بیرون اومد متوجه بوی سوختنی شد با تمام سرعتش سمت آشپزخونه رفت.با دیدن میز آماده که ی سری مخلفات روش چیده شده بود با تعجب به اطراف خونه نگاه کرد.

به امید اینکه مادرش برگشته سمت پذیرایی رفت.وقتی با تلویزیون روشن روبه رو شد با خوشحالی از پشت به کاناپه رو به روی تلویزیون نزدیک شد و مامانش رو صدا کرد اما به جای مادرش پسری رو دید که با هودی محبوبش و بدون شلوار روی کاناپه خوابیده بود.

با وحشت داد بلندی کشید که باعث شد پسرک با ترس از خواب بیدار بشه و از روی کاناپه بیوفته.ی کتک به صورتش زد به امید اینکه شاید تو حموم خوابش برده اما نتیجه اش فقط قرمز شدن لپش شد.با ترس به پسری که با اخم نگاهش میکرد خیره شد و سعی کرد بدون لکنت حرف بزنه.


_تو...تو دیگه کی...کی هستی!؟اینجا چیکار میکنی؟


+ترسوندیم...! مثلا خواب بودم.من مینهیوکم آقای حواس پرت میدونی اگه من ی هیبرید نبودم آشپزخونه منفجر شده بود؟...اخه کی غذا رو میزاره روی گاز ولش میکنه


_مینهیوک کیه دیگه


+همون سگ سفیدی که انگار قاتل خانواده ات بوده.چرا اونجوری کردی با من؟


_من...من خب...وایسا اصن تو...سگ؟...چجوری؟


+گفتم که من ی هیبریدم.بیا ناهار بخوریم گشنمه.


دست شونو رو گرفت و تا آشپزخونه اونو کشوند.شونو وقتی به پشت پسر نگاه کرد تازه متوجه دم پشمالویی شد که از زیر هودی بیرون اومده بود و وقتی با تردید به سرش نگاه کرد متوجه دو تا گوش سفید شد.

مینهیوک مجبورش کرد پشت میز بشینه و خودش روبه روی شونو نشست.


+رامیون با مخلفات، خوشمزه تر میشه.


چاپستیک هاش رو برداشت و شروع به خوردن کرد.شونو اما هنوز توی شوک بود و خشک شده به حرکات پسرک نگاه میکرد.با وجود اون دم و گوش ها میتونست باور کنه که راست میگه ولی اخه چجوری میتونست باور کنه که ی گلوله پنبه سفید تبدیل شده به ی آدم بزرگ.

البته مینهیوک جثه کوچیکی داشت و از خودش ریز تر بود.و همین باعث شده بود هودی توی تنش تقریبا پسر توی خودش پنهان کنه.به صورتش نگاه کرد و باعث شد بیشتر تو شوک فرو بره.پسرک شباهت زیادی به معشوقه اش داشت.اما زیبا تر بود.با کوبیده شدن دست های پسر روی میز از شوک دراومد و با بدبختی بهش نگاه کرد.


+یجوری منو نگاه نکن انگار که ی غول با پنج تا شاخ دیدی.و راستی،الان من دیگ ی سگ نیستم هرکاری دلت میخواد باهام بکنی؛اگه دوباره اذیتم کنی میزنمت.میرم تلویزیون ببینم تو هم ناهارت و بخور


بعد از رفتن پسر خنده هیستریکی کرد و به کاسه رامیونش نگاهی انداخت.به معنای واقعی کلمه بدبخت شده بود.اون پسر فقط یادآور معشوقه اش بود و حالا باید باهاش کنار میومد.

ناهارش رو دست نخورده رها کرد و رفت توی اتاقش تا کمی استراحت کنه.شاید از خواب بیدار میشد و دوباره با ی سگ پشمالو روبه رو میشد...

________________________

گرمای زیادی که حس کرد باعث شد از خواب بیدار شه.پتو رو از روی خودش کنار زد و به سمت چپ چرخید.مینهیوک هنوز هم ی انسان بود و کنارش خوابیده بود.صورتش روبه روی خودش بود و لپ راستش روی تخت مچاله شده بود.

موهای سفیدش که روی ملافه های مشکی تخت پخش شده بودند تضاد زیبایی ایجاد کرده بودن.و جوری بود که انگار رنگ موهاش رو با دم و گوشش ست کرده و برای تاثیر گذاری بیشتر لباسش هم سفید بود.

پتو رو روی پاهای برهنه اش کشید.خنده ریزی به غر هایی که توی خواب میزد کرد و به صورتش نزدیک تر شد.شونو میتونست قسم بخوره که معشوقه اش بعد از مرگ تناسخ پیدا کرده و حالا با زیبایی بیشتر،پیشش خوابیده.

با تکون خوردن های پسر متوجه شد که نزدیک بیدار شدنش هست.پس به سرعت از جاش بلند شد و سمت کمد لباساش رفت.

ساعت تازه پنج شده بود پس تصمیم داشت کمی وقتش رو بیرون از خونه بگذرونه.


+کجا داری میری؟


با شنیدن صدای پسر با لبخند کمرنگی سمتش برگشت.


_میخوام برم بیرون قدم بزنم


+میشه منم بیام؟


اخم کمرنگی کرد و با آشفتگی بهش نگاه کرد.


+خب باشه...من منتظرت میمونم


_میتونی بیای ولی...گوش ها و دمت و چیکار کنیم؟


+اوه


لباس های توی دستش رو با کلافگی روی تخت گذاشت و دست به سینه بهشون نگاه انداخت،انگار که اونا جواب و میدونستن.


+خب من میتونم تبدیل بشم


_مطمئنی مشکلی نداری؟


مینهیوک مشکوکانه چشم هاش و ریز کرد و به شونو نگاه کرد.


+چرا یهو مهربون شدی؟


_نشدم...برو بیرون بزار لباش بپوشم


شونه هاش و بالا انداخت و طی چند ثانیه جلوی چشم های متعجب شونو تبدیل به ی موجود پشمالوی سفید شد که توی اون هودی سفید،گم شده بود.

شونو خندهٔ تو گلویی بخاطر تلاش پسر برای نجات از هودی کرد و با بغل گرفتنش نجاتش داد.قبل از گذاشتنش روی زمین ،برای لحظه ای اونو توی بغلش نگه داشت و به صورت بامزه اش نگاه کرد؛بینی اش رو به بینی کیوت مینهیوک مالید و گذاشتش زمین.

____________________________

هوا کاملا برای پیاده روی خوب بود.یعنی فقط از نظر شونو؛چون مردم جوری از باد فرار میکردن انگار قراره بخاطرش تجزیه بشن.ولی شونو هوای بادی و بارونی رو به ی هوای آفتابی ترجیح میداد و مینهیوک هم جوری نبود که انگار بدش میاد.

مینهیوک با برگ هایی که در اثر اوج گرفتن باد به رقص درمیومدن،بازی میکرد و هر وقت باد آروم میگرفت کنارش روی نیمکت مینشست.البته که شونو هر دفعه باید اون تیکه پنبه رو بغل میکرد تا بزارتش روی نیمکت.

برای مدت طولانی بود که باد آروم گرفته بود و اون دو درحالی که هنوز روی نیمکت نشسته بودند، به تعداد کم بچه هایی نگاه میکردن که درحال بازی هستند.

با پریدن مینیهیوک روی زمین حواسش رو بهش داد که با شیطنت

به بچه ها کم کم نزدیک میشد.خندهٔ ریزی بخاطر تکون های کیوت دمش کرد.


_هی مینی...میخوای باهاشون بازی کنی؟


مینهیوک به طرز بامزه ای برگشت سمتش و پارس کوچیکی کرد.


_برو...حواسم بهت هست


مینهیوک با خوشحالی چند پرش کوچیک روی پاهاش انجام داد و سمت بچه ها رفت.شونو تا زمانی که موبایلش زنگ خورد و مجبور شد برای پاسخ دادن بهش چشم از مینهیوک برداره،نظاره گر حرکات پسر بود.

بعد از چند دقیقه حرف زدن با مادرش متوجه صدای پارس ضعیفی شد.با وحشت موبایلش رو از خودش دور کرد و اطراف و به امید پیدا کردن مینهیوک گشت و آخر سر بدن کوچیکش رو زخمی درحالی که توی ی چالهٔ گل گیرافتاده بود،پیدا کرد.

موبایلش رو با حواس پرتی داخل جیبش گذاشت و با عجله سمت پسرک رفت.کاملا توی شوک رفته بود.با اینکه شباهت آنچنان وجود نداشت اما صحنه مقابلش یادآور شب تصادف بود؛وقتی که بدن زخمی و غرق در خون با ارزش ترین دارایی زندگیش رو توی آغوشش گرفته بود تا شاید گرمای بدنش،جایگزین سرمای بدن بلورینش بشه و شونو شانسی دوباره برای دیدن چشمای زیبای معشوقه اش رو پیدا کنه.

با عجله اما با احتیاط مینهیوک و توی بغلش گرفت و به سمت خونه دوید.انقدر ترسیده بود که مسیر پارک تا خونه رو به جای بیست در ده دقیقه طی کرد.

وقتی وارد خونه شد،همونطور که مینهیوک نیمه بیهوش توی بغلش بود وان حموم و پر کرد؛مینهیوک و روی روشویی گذاشت و روبه روش ایستاد.


_مینی میشه انسان شی؟...باید زخم هات و چک کنم...اینطوری نمیتونم


مینهیوک قبل از تبدیل شدن پارس ریزی کرد.بخاطر دردی که داشت و انرژی که صرف کرده بود تا تبدیل بشه،تقریبا بیهوش شن و اگه شونو به موقع کمرش و نمی گرفت افتاده بود.

شونو دست آزادش رو به گونه های خیس و زخمی پسر رسوند و نوازش ریزی کرد.

کمی عقب رفت تا بتونه بدنه برهنه پسر و چک کنه.با حیرت به بدن پر از زخمش نگاه کرد.نفس راحتی کشید که هیچ کدومشون عمیق نبودن.پسر رو آروم به دیوار پشت سرش تکیه داد و برای لحظه ای ازش فاصله گرفت.

حوله ای برداشت و کمی خیسش کرد.برگشت پیش مینهیوک و بین پاهای زخمی اش جا گرفت؛با احتیاط دست لرزونش رو روی صورت کثیف پسر کشید تا گل ها رو پاک کنه.


+اخ...درد داره


شونو با شک نگاهی به چشم های بسته پسر کرد و با استرس آب دهنش رو قورت داد.


_ی کوچولو تحمل کن مینی


+ایی...نمیشهههه


با ترس دستش رو از صورت گریون پسر دور کرد.


_مینی بهم نگاه کن...لطفا گریه نکن


با شدید تر شدن گریه پسر نفس کلافه ای کشید و با ملایمت چونه اش رو توی دستش گرفت.سرش رو بالا آورد تا نگاه مینهیوک بهش بیوفته.لبخند کمرنگی بخاطر صورت بامزهٔ پسر در اثر گریه زد و بوسه ای روی اشکی که تازه شروع به بریدن کرده بود زد.

مینهیوک درحالی که گریه میکرد با تعجب نگاهش رو به چشم ها غم زده شونو دوخت؛شونو بدون لحظه ای تردید، شروع به بوسیدن باقی اشک های پسر کرد.وقتی اشک هاش تموم شد خنده ریزی کرد و بوسهٔ آخر رو روی پیشونی پسر گذاشت.


_مینی لطفا این درد و تحمل کن باید زخم هات و قبل از اینکه عفونت کنن تمیز کنم...اگه دردت گرفت میتونی دست منو چنگ بزنی.هوم؟


با موافقت پسر دست آزادش رو روی رونش گذاشت تا بهش دسترسی داشته باشه و دوباره شروع به پاک کردن زخم هاش کرد.بعد از ده دقیقه پاک کردن تمام زخم هاش تموم شد.به آرومی انگار که درحال نوازش گلبرگ گلی باشه،دست هاش رو زیر گردن و پاهای مینهیوک گذاشت و اونو رو توی آغوشش گرفت.

از حموم خارج شد و پسر رو روی تخت گذاشت.هودی که صبح تن پسر بوده رو برداشت و همراه ی باکسر نو تنش کرد؛کنار پسر روی تخت نشست و شروع به نوازش موهاش کرد.


_مینی...بهم بگو امروز چه اتفاقی برات افتاد..؟


+من داشتم با بچه ها بازی میکردم و فقط ی لحظه حواسم پرت شد و توی بوته تیغ ها افتادم..هر چی پارس کردم نشنیدی مجبور شدم به سختی ازشون بیام بیرون و اخرش هم افتادم توی چاله گل


با پشیمونی نگاهی به چشم های ستاره بارون مینهیوک کرد.


_متاسفم...بهت گفته بودم که حواسم بهت هست


+اشکال نداره 


_داره مینی...اشکال داره


کلافه دست هاش رو پس کشید و روی پسرک خوابیده خیمه زد.

بوسه ای روی چشم هاش گذاشت و سرش رو توی گردن خوش بوی پسر قایم کرد.


_اخرین حرفی که به معشوقه ام زدم همین بود...حواسم بهت هست...و بعد یهو بدن بی جونش رو وسط خیابون پیدا کردم...


به انگشت های مینهیوک اجازه داد تا با موهاش بازی کنن.چشم هاش رو با درد بست و به اشک هاش،مهلتی برای باریدن داد.


_تو شباهت زیادی بهش داری...ولی ظریف تری و زیباتر...


بوسه ای روی گردنش گذاشت و کمی ازش فاصله گرفت.صورتش رو روبه روی صورت نگران پسر نگه داشت و بهش نگاه کرد.


_مینی...میتونم برای خودم داشته باشمت؟...میتونم ازت مواظبت کنم؟...نمیخوام دوباره یکی از ارزشمند ترین دارایی های زندگیم و از دست بدم


بغضی که توی گلوی مینهیوک بود این اجازه رو بهش نمیداد تا دهن باز کنه و حرف بزنه؛تا بتونه پسر پریشون‌ روبه روش رو آروم کنه.پس فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد؛شاید همینم کمکی به حال پسر میکرد.

شونو با گرفتن تایید از پسرک لبخند کمرنگی زد.بوسه ای روی لب های لرزون پسر گذاشت و کشوی کنار تخت رو باز کرد.


_باید به زخم هات چسب بزنم 


جعبه چسب زخم ها رو برداشت و کنار خودش گذاشت.بین پاهای پسر نشست و لبه هودی رو بالا داد؛نگاه غم زده ای به بدن بلورین پسر که با رده های قرمز رنگی رنگ شده بود کرد.


_من باز هم متاسفم مینی


بوسه ای به زخم روی شکمش زد و بالافاصله چسبی روش گذاشت.چسب بعدی رو برداشت و با حوصله کار قبلی رو تکرار کرد تا زمانی که کل زخم های روی شکمش با چسب پنهان شده بودند.تمام مدت مینهیوک با نفس های سنگینی نظاره گر حرکات پسر بود.

شونو بالاتر اومد و بوسه ای روی زخمی که روی قلب مینهیوک بود گذاشت.خندهٔ تو گلویی بخاطر لرز پسر زیر دستاش کرد.نگاهی به صورت گر گرفته مینهیوک انداخت


Report Page