Nlo

Nlo


#پارت_۸۱



🧚‍♀🧚‍♀حماقت کوچک🧚‍♀🧚‍♀




دستمالارو جلوی بینیش گرفت....گریه کرده بود....چشماش قرمز و ورم کرده بودن.....

یه آینه از کیفش بیرون کشید و با نگاه کردن به قیافه خودش شروع کرد فحش داد و گریه کردن....نگران کبودی های صورتش بود.....

گریه اش که بند اومد پرسیدم:



-میتونم باهات صحبت کنم !



-در مورد کی!؟



فورا عکس رو از جیب شلوارم درآوردمو مقابل صورتش گرفتم و گفتم:



-این....



با دقت عکس رو نگاه کرد و بعد گفت:



-نمیشناسمش



کیفش رو برداشت و از کنارم رد شد...مشخص بود دروغ میگه...دنبالش رفتم و گفتم:



-خواهش میکنم اگه چیزی میدونی به من بگو ..من از ایران اومدم....پیدا کردن آدرس و نشونی تو پنج ماه طول کشید....با آدمای مختلفی سرو کله زدم تا به تو رسیدم....لطفا کمکم کن خانم....



ایستاد...چرخید سمتم و بهم خیره شد....دختر جوونی بود...ولی اونقدر کتک خورده بود که بیشتر شبیه از جنگ برگشته های فلک زده می موند تا یه جوون 26-7ساله ی خوش استایل!!!

رفتم سمتش....



-کمکم کن لطفا....



-کی منو به تو معرفی کرد!؟



-زک...

.


غرولند کنان گفت:



-زک !؟ زندس! آشغال!



عکسو مقابلش گرفتم و گفتم:



-به من گفتن تو منشیش هستی!



چشم از عکس برداشت و گفت:



-بودم...انداختم بیرون....یک ماه پیش!



-چرا !؟



-بخاطر نامزد عوضیم...اون همه چی رو بهم ریخت و باعث شد من از اونجا برم....



-حالا کجاست.....منظورم ماریاست....



-ماریا....؟


-آره ماریا...!؟



-ماریا نه......ولی چیزی که تو میگی هم درست....چند بار ماری صداش زدن...خودم شنیدم...



پس اسم و فامیلیش رو تغییر داده بود....شاید به همین خاطر بود که خیلی سخت پیدا شد...

هیجان زده ودرحالی که حس میکردم تلاشهام حالا دیگه بیفایده نیستن رفتم سمتش و گفتم:



-میخوام ببینمش...من باید ببینمش...آدرس میخوام....چیزی که منو به اون برسونه....



مشکوک نگاهن کرد و گفت:



-شاید اون اینو نخواد...که تو ببینیش...تو مشکوک هستی...من نمیخوام اون با نفوذش کار جدیدمو ازم بگیره...



بهم بی اعتماد بود...حالا که توی یه قدمی سامان و ماریا بودم نباید میذاشتم همچی برباد بره....روبه روش ایستادمو گفتم:



-نه نه...قرار نیست هیچ اتفاق بدی میفته ...و اون هیچوقت نمیفهمه که من آدرسش رو از تو گرفتم...لطفا بهم کمک کن...من باید ببینمش....



سرشو تکون داد و گفت:



-نه...اینکارو نمیکنم...من نمیشناسمش...گم شو عوضی وگرنه زنگ میزنم به پلیس....



زبون نفهم بود و میترسید...نمیدونستم قلقش چیه....تو همون اوضاع مردی که باهاش درگیر شده بود بدو بدو خودش رو از پشت بهش رسوند ....قصد داشت فرار کنه اما نتونست....ظاهرا نامزدش بود...میخواست به زور کتک برش گردونه...نتونستم بی تفاوت بمونم....دویدم سمتش ..کیفمو پرت کردم کنار و باهاش درگیر شدم....لش بود و خمار....واسه همین خیای زود از پا دراومد....

کیفمو برداشتمو با بلند کردن دختره از اونجا بردمش....

به حدی دور شده بودیم که دیگه نخواد پاهامون رو با دویدن خسته کنیم....

تو مسیر اصلی خیابون به راه افتادیم.....

یه سیگار از جیبش بیرون آورد و لای لبهاش گذاشت و پرسید:


-ایرانی هستی !؟


-اره


-اونی که تو دنبالشی مدام درحال سفر...کشورهای مختلف.....امیدوار نباش که به همین زودی بتونی ببینیش....



-اگه اینجا نباشه هر چقدر لازم باشه منتظر میمونم....باید ببینمش....


پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:


-آدرس خونه اش رو میخوای!؟


-آره....


-تو رو میبرم اونجا....ولی اگه بفهمم چیزی در مورد من بهش گفتی هرجا باشی پیدات میکنمو...



-مطمئن باشه....اون هیچی نمیفهمه....



سیگارشو دور انداخت و سر تکون داد....

تا وصل شدن به ماریا و پیدا کردن سامان فاصله ای نمونده بود اگر شانس و بخت یاری میکردن..‌‌

با کمک دختره آدرس خونه رو پیدا کردم....

خودش رفت و من راه افتادم سمت خونه ای که بیشتر به یه قصر می موند.....

Report Page