Nko

Nko


#پارت_۴۴۰

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋



شکیل خانم تعارف کرد تا از قهوه و بیسکویتهایی که آرزو درست کرده بود بخوریم و لذت ببریم.....

جالب بود.اونا زندگی خیلی شاهانه ای نداشتن..گرچه میتونستن داشته باشن.....حتی غرور و تکبر هم نداشتن...این یعنی اصالت...اصالت و کلاس!

-چقدر قراره بمونین !؟ نکنه بازهم خیلی زود میخوای بری!

ارسلان پاشو روی اون یکی پاش انداخت و درجواب سوال مادرش گفت:

-خب خیلی که نمیتونم بمونم...سرم شلوغ....

شکیل خانم شکوه کنان گفت:

-اونهمه خدم و حشم که چغندر نیستن....هستن !؟؟ 

-چغندر نیستن ولی خودمم لازم باشم....

صدای گریه های بچه ی آرزو صحبت ها رو درمورد کار و بار ارسلان قطع کرد...درحالی که براش لبخند میزد و انگشت اشاره اشو رو لبهاش بالا پایین میکرد از پله ها پایین اومد....

اون بچه اونقدر تپل مپل و خوشگل بود که آدم دلش میخواست درسته قورتش بده....

اون اومد پیش ما....محجبه نبود اما دختر خوبی بود... دختر کوچولوش رو که گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد بالا گرفت و گفت:

-سلام دایی ارسلان ....دلت نمیخواد منو ماچ کنی !؟

دختر تپلش رو داد دست ارسلان و خودش روی مبل نشست ...

خدایاااا...معلوم نبود یه بچه بود یا یه حبه قند !؟

تپل و سفید با لپهای صورتی و چشمهای رنگی....

ارسلان خندید و واسش زبون درآورد و گفت :

-هی ...آنا کوچولو....بخند ببینم....

لباشو بوس کرد...آنا خندید و گونه هاش چال افتاد...ناخواسته رو کردم سمت ارسلان و گفتم:

-میخوام بغلش کنم....

با کمال میل آنارو بهم داد.بغلش کردم ومحکم به خودم فشردمش...خیلی دوست داشتنی و شیرین بود...عسل بود...عسل خالص!

آرزو با اخمی مصنوعی گفت:

-ولی من خیلی ازتون دلخورم....چرا بدون هیچ جشنی آخه عروسی کردین !؟؟ ارسلان ازتو بعید بود...خیلیم بعید بود....ما برنامه های زیادی واسه تو داشتیم...باید یه جشن میگرفتیم....

ارسلان یه بیسکویت دهن خودش گذاشت و گفت:

-ولمون کن ارزو...این قرتی بازیا چیه!آرزو باز اخم کرد و گفت:

-عه این کجاش قرتی بازیه! من بخاطر تو اومدم اینجا...بنظر من که باید جشن بگیریم....یه جشن خوب...شانار تو چرا از ارسلان توقع کم داری! من که اگه جات بودم چیزهای زیادی ارش میخواستم....

واکنش من فقط یه لبخند بود...آخه عروسی میخواستم چیکار.....یه چیز بیخودی بود وقتی ....هیییی! بیخیال....فکر کنم بهتره درموردش حتی باخودمم حرف نزنم....

ارسلان فنجون قهوه رو سرجاش گذاشت: وپرسید:

-تحریکش نکن.... راستی...بقیه کجان !؟؟ چرا اونا نیومدن !؟؟

شکیل خانم گفت:

-میان...خودم گفتم فردا بیان که تو وشانار امروز استراحت کنی....

-بابا چی!؟

-اونم فردا میاد....

خدمتکار اومد سمت شکیل خانم و گفت که میز شام آماده است...فارسی حرف میزد و مشخص بود ایرانیه ...

شکیل خانم دستشو به دسته صندلی تکیه داد و بلند شد:

-خب...شام هم آماده است. بلند بشین که نوبتی هم باشه نوبت شام...راستی...من اتاق بالا رو براتون آماده کردم...بعد شام برید بالا استراحت کنید که صبح حسابی سرتون شلوغ میشه..و

قوم مغول میاد سر وقتتون...

آرزو بلند شد و آنای دوست داشتنیش رو از من گرفت و گفت:

-آره....فردا حسابی سرتون شلوغ میشه.....خدا به دادتون برسه....

ارسلان رو کرد سمتم و به منی که منظور آرزو رو نگرفته بودن گفت:

-منظورش اینکه فردا خواهرزاده ها میریزن اینجا و سرتو با شلوغ بازی هاشون به درد میارن...

آرزو خندید و گفت:

-جدیش نگیر شوخی میکنه...فردا روز معرفی عروس حان ....خب خب...شروع کنین تا غذاها یخ نزدن...

شام رو چهار نفره خوردیم...دیگه خبری از اون استرس و اضطراب نبود....برای اینکه آرزو واقعت عالی بود و با احترام با من برخورد میکرد و نامردی بود اگه میگفتم نه خانوادش آدمای بدی هستن!!!

بعد از شام همراه ارسلان رفتیم تو اتاق...لباسهامو از تن درآوردمو با خستگی روی تخت دراز کشیدم....

ارسلام با عوض کردن لباسهاش اومد و کنارم دراز کشید...خودش پتورو کشید بالا و پرسید:

-خب....ترسناک که نبودن!؟

با دهن باز خندیدم...تارهای پراکنده روی صورتم رو با کف دست از دوی صورتم کنار زدم و بعد گفتم:

-تو واقعا به کی رفتی...خانوادت بد نیستن...خواهرت مهربون...مادرت آروم و خونسرد....تو به کی رفتی!؟

 دستاشو زیر سرش گذاشت و گفت:

-من شبیه هیچکس نیستم...من خودمم...خود خودمم....چیزی که این روزا کمرنگ شده...

-چی کمرنگ شده!؟

-یک رنگ بودن ..این روزا آدما خودشون نیستن....بلکه چیزی ان که دوست دارن تو ببینی....

این یه قلم رو درست میگرفت‌.‌...این روزا هیچکس خودش نبود.....

چشمامو بست و گفت:

-شب بخیر....

Report Page