Nik

Nik

Joodiabut

#پارت_۱۱۱



✨✨ تیغ زن ✨✨




وقتی که مطمئن شد از شدت ترس زیاد تا مرز سکته زدن پیش رفتم ، دستاشو پایین آورد و بعد شروع کرد خندیدن....

مرتیکه ی عوضی داشت منو مسخره خودش میکرد!

اونم منی که از شدت ترس کم مونده بود از شدت وحشت سکته بزنم! 

میخندید و صورت بی رنگ و روم رو تمسخر میکرد!



-رنگ و روشو ببین!!! یعنی من واقعا به این ترسناکی ام!?? 



بدنم می لرزید و اختیارش دستم نبود.حتی نمیتونستم کنترلش کنم.فقط گاهی دستمو مشت میکردمو با منقبض کردن بدنم سعی میکردم خودم ثابت نگه دارم.

دوباره گفتم:




-چجوری منو آوردین اینجا!؟شما اصلا چطور به خودتون اجازه دادین منو بیارین اینجا!؟ من ..من ازتون‌شکایت میکنم!



خونسرد حوله رو انداخت رو دوشش و گفت:




-شکایت میکنی!؟ میخوای بری بگی چی!؟بگی تو آسانسور خوابم برد و بعد این آقا منو برد خونه اش و چون اینکارو کرد ازش شکایت دارم !؟ باشه...برو شکایت کن....



حرفهاش یکم به تعجبم انداخت.من هنوز این عادت گند و مزخرف رو داشتم !؟ تو آسانسور خوابم برده!؟؟؟

اخخخخخخ! تف به این عادت بد!

من من کنان گفتم:



-من...من....من تو آسانسور خوابم برد!؟



دستاشو به کمرش تکیه داد و بعد گفت:



-آره...تو توی آسانسور خوابت برد و ولو شدی همونجا...چندبار صدات زدم ولی جواب ندادی! یه دو دوتا چهارتا کردم دیدم ضایس برم به بابا و مامانت بگم دخترتون تا الان تو سوپر مارکت سر خیابون کار میکرده و الان اونفدری هسته اس که که کف آسانسور خوابش گرفته پس آوردمت اینجا و گذاشتمت رو تخت خودم و با اجازت الان باید رو کاناپه بخوابم!



وای! چه افتضاحی!!!من کوفتی با این کارهام آخرش یه گند بزرگ به بار میارم.

البته همین هم یه افتضاح دیگه.... !

دیگه هیچ حرفی واسم نیومد جز اینکه طلبکارانه بگم:



-میتونستین بیدارم کنین!




با لبخند صورت طلبکارمو از نظر گذروند و گفت:



-تو الان گیر چی هستی!؟ اینکه چرا آوردمت اینجا!؟؟ ساعت 12شب میرفتم به بابات میگفتم بیا دخترتو جمع کن!؟؟ من کاری رو انجام دادم که فکر میکردم درست..حالا هم بجای نق زدن برو تو اتاق راحت بخواب...

من میرم رو کاناپه!



-پدرم نمیدونه اینجام...!؟



ابرو بالا انداخت و بعد گفتن یه "نُچ"کشدار گفت:



-هیچکس نمیدونه...درضمن...یه وقت از شلوغی خونه وحشت نکنی...اینجا همیشه همینطور نامرتب چون من وقت نمیکنم...



-جای تعجب نداره...همه ی مردا همینجوری شلخته ان!



-باشه...همه ی زنها خوب همه ی مردها بد....شب بخیر!



چراغ هال رو خاموش کرد و انگار که دوربین دید درشب رو چشماش باش تو هم تاریکی رفت سمت سالن پذیرایی .همینطور که نگاهش میکردم چرخید سمتم و گفت:



-خواستی خودتو چک کن قبل خواب یه وقت چیزی ازت کم نشده باشه!



میدونم داشت مسخرم میکرد ولی چی میتونستم بهش بگم.رومو ازش برگردوندم و هیچی نگفتم و دوباره راه افتادم سمت اتاقش.درو از داخل قفل کردم تا نتونه بیاد داخل.حالا که فکرشو میکنم میبینم پر بیراه هم نگفته....

خیلی ضایع بود اگه اون موقع میرفت به بابام میگفت...

چراغ اتاق رو خاموش کردمو رفتم سمت نختش...جالا با کنجکاوی بیشتری داخل اتاق رو نگاه کردم.

اتاقش یه اتاق شیک ولی بهم ریخته بود....

یعنی همه جای خونه اش بهم ریخته بود....

نمیدونم چجوری میتونست تو این شلوغی رندگی بکنه!



چراغ خواب رو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم.

دیگه استرس نداشتم...یعنی داشتم.ولی نه به شدت چند لحظه پیش...

پلکهامو روهم گذاشتم و به پهلو دراز کشیدم....

و فکر کنم تو کمتر از چند ثانیه خوابم برد...

Report Page