Nightmares
Bananaجیک توی تختش بود،بدنش خیس از عرق شده بود میلرزید.
دوباره داشت کابوس میدید.
سریع چشمهاش باز شد و نفس های سنگین کشید.
یه دفعه صدای در زدن شنید و متوجه شد که سونگهون داره میاد داخل.
"جیک حالت خوبه؟" سونگهون درحالی که داشت کنار جیک روی تخت مینشست گفت.
جیک بهش جوابی نداد و شروع کرد به گریه کردن جلوی عضو کوچیکتر.
سونگهون آهی کشید و دستهاش رو دور بدن پسر بزرگتر حلقه کرد و توی بغلش جاش داد.
جیک هم بغلش کرد و صورتشو به قفسه سینهی سونگهون مالید و اهمیتی نداد که لباسش خیس میشه.
سونگهون پشت کمرش رو نوازش میکرد.
"هیییس،مشکلی نیست جیک،من اینجام،میتونی هرچی که دلت میخواد رو بهم بگی."
سونگهون لبخند میزد و پیشونی جیک رو میبوسید.
جیک یکم وول خورد و خودشو به لب هاش رسوند و بوسیدشون.
خیلی زود پسر بزرگتر دوباره خوابش برده بود،سونگهون لبخند زد و کنار جیک خوابید و روی خودشون پتو کشید.
دستهاش رو دور بدن جیک حلقه کرد و چسبید بهش.
و چند لحظه بیشتر طول نکشید تا خودش هم به خواب بره.