Nightmare
Tookaبا احساس خیسی روی سینه اش و صدای جیغ های خفه ای، از خواب پرید...
ا/ت توی بغلش خوابیده بود؛ ولی داشت گریه میکرد و جیغ میکشید.
عرق های سرد پیشونیش بخاطر اینکه به سینه یونجون تکیه داده بود، باعث میشد لباسش خیس و خیستر بشه...
سعی کرد از خواب بدی که میدید بلندش کنه.
آخرش صدا زدن هاش جواب ندادن...
بدن یخ زدت رو توی بغلش کشید...
-بیدار شو!
چشم هات کم کم باز شدن.
اول اطراف رو گشتی تا بتونی یونجون رو پیدا کنی.
با مردمک های چشمت که مدام میچرخیدن و التماس میکردن...
"یونجون رو بهم نشون بدین..."
شونه ی پهنش رو دیدی که بهش تکیه کرده بودی.
از بغلش بیرون اومدی و دست هات رو قالب صورتش کردی...
+آه...یونجون تو اینجایی...خداروشکر!
کمی به صورت متعجبش نگاه کردی، دوباره توی بغلش افتادی و فشارش دادی!
-حالت خوبه؟!
+ن...نه! نه یون...خواب دیدم از دستت میدم...خیلی وحشتناک بود! یونجون...! لطفا منو تنها نذار...
-نمیرم...نمیذارم...همیشه کنارتم، اوکی؟
اشک هات رو پاک کردی و لبخندی بهش زدی.
-برم برات شیر گرم بیارم تا بتونی راحت بخوابی.
خواست بلدشه که دستش رو گرفتی.
نمیذاشتی تنها بره...
+یا! همین الان گفتی تنهام نمیذاری!
-اوکی ولی من فقط میخوام برم برات شیر بیارم...
+نمیدونم. باید منم ببری!
بعدش خودت رو روی کولش انداختی و سمت آشپزخونه رفتین...!
━━━━━━━━#Tooka