Nightmare

Nightmare

Sahar saeby

ساعت ده شب بود و بکهیون،با حالتی تعجب،به عکس چانیول نگاه کرد،رئیس بهش گفته بود که باید اونو بکشه...از گفتن این حرف رئیسش خشک شده بود،قلبش تند میتپید و وجودش پر از ترس و لرز شده بود.اون عاشق چانیول بود.بهش قول داده بود که تا آخر عمر کنارش باشه و دوست نداره از دستش بده ولی...اون باید طبق دستور رئیسش باید چانیولو بکشه و اینو نمیخواست...

- نمیخوام اینکارو کنم...

رئیس با شنیدن حرف بکهیون،خشمگین شد و با فریاد گفت :" کثافت عوضی! این دستور منه!!! اگه بکشیش،پول خوبی میگیری. "

- ولی رئیس...

- خفه شو بیون! تو دلت برای اون دو نفری که کشتی نسوخت،حالا دلت برای این مرتیکه عوضی که قراره بکشیش میسوزه؟تو کارت فقط کشتن و دیدن خون آدماست...پس چیزی نگو و انجامش بده.

- رئیس،من عاشق چانیولم!من دلم نمیخواد بکشمش.نمیخوام از دستش...

- فکر میکنی چانیول آدم خوبیه؟

سکوت کرد...تو شوکه بود و بازم سخت نفس میکشید

- منظورت چیه؟‌معلومه که آدم خو...

- چانیول در اصل یه مامور پلیسه،دارن دنبال منو تو و افرادم میگردن...

بازم سکوت کرد و همچنان تو شوکه بود...

- فکر کن اگه بفهمه تو قاتلی،تورو دستگیرت میکنه و آخر میوفتی تو زندان...تو این نمیخوای نه؟ پس‌چاره ای نداری جز این که باید بکشی و از دست پلیسا فرار کنی...

- رئیس...

- ساکت شو احمق! برو گورتو گم کن و اون مرتیکه رو بکش.این یه دستوره.اگه اونو نکشیش،هم تورو میکشم هم چانیول عزیزتو! تا ساعت دوازده شب وقت داری تا انجامش بدی...

بکهیون بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و قبل از این که بره،رئیس گفت :" تو میتونی بیون...تو از پسش بر میایی... " و در آخر، خنده بلند و شیطانی زد. بکهیون زیر لب فاک گفت و از اتاق خارج شد.

- سریع باهم تو این ساختمون بریم. بجنبید!

چانیول این حرفو با فریاد به همکاراش گفت و همه اطاعت کردن،یکی از مامورای پلیس در ساختمونو با لگد باز کرد و کل افراد با اسلحه وارد ساختمون شدن.چانیول تا خواست از پله ها بره،سهون گفت :" قربان کجا میری؟ "

- میرم دنبال قاتل...تو هم حواست به بچه ها باشه.

- چشم قربان.

چانیول پله ها بالا اومد و وارد طبقه اول شد،همجای رو گشت اما اثری از قاتل نبود،به طبقه دوم رفت،باز هم قاتل اونجا نبود،دوباره از پله ها رفت بالا و متوجه یه فردی شد که ناشناس بود و رو صورتش،یه ماسک دلقک گذاشته بود.یه لحظه اون فرد سریع از پله ها بالا رفت.حدس میزد که اون همون قاتل باشه،پس برای همین،به دنبال اون فرد رفت.

به خاطر پله های زیاد،پاهاش خسته شدن و دیگه توان دوییدنو نداشت.کم کم وارد پشت بوم شد و به اطرافش نگاه کرد،اوت فردو گم کرده بوده،زیر لب "لعنتی" گفت و کمی خم شد و دستاشو رو زانو هاش گذاشت،خسته شده بود اما چاره ای نداشت جز این که اون قاتل لعنتی رو پیدا کنه. یه لحظه، صدای اسلحه از دور شنیده شد.

- همینجا وایسا و تکون نخور.

این صدا برای چانیول آشنا بود.با خودش گفت که نکنه اون بکهیون باشه؟ آروم برگشت و دید که یه نفر اسلحشو به سمت خودش نشونه گرفته و صورتشو با یه ماسک دلقک پوشونده بود. کمی شوکه شد و گفت :" تو کی هستی؟ "

- بهتره ندونی...چون ممکنه ازم متنفر بشی.

- چی؟منظورت چیه؟من تورو میشناسم؟

ماسکشو از صورتش برداشت و چانیول با دیدن چهره آشنا،جا خورد.اون،بکهیون بود! باورش نمیشد که اون قاتلی که توی یه تیم خلافکار کار میکنه،همون بکهیون باشه.باورش نمیشد...

- بکهیون؟تو...تو یه...

- آره،منِ عوضی یه قاتلم که دو نفر بی گناهو کشتم...در حالی که نمیخواستم این کارو کنم اما،رئیس منو مجبور کرد.

- تو به من دروغ گفتی؟بهم گفتی که تو کافی شاپ کار میکنی ولی...چطور ممکنه؟

اشک‌ تو چشمای درخشان بکهیون جمع شده بود.از این وضعیت منتفر بود،وضعیتی که مثل کابوس میمونه.

- آره،من دروغ گفتم. در مورد خودم بهت دروغ گفتم. در مورد کارم دروغ گفتم...نمیدونم‌چی بگم.

- عشق بین من و تو چی؟

قلب بکهیون سنگین تر شده بود و حرف زدن براش سخت شده بود،اشک هاش رو گونه هاش سرازیر شدن...

- عشق منو تو واقعیه چانیول...ببین، من نمیخوام تورو بکشم ولی مجبورم انجامش بدم.

- برای چی‌مجبوری؟ نکنه دستور رئیست بوده ها؟

بکهیون ،در حالی که داشت اشک میریخت، نگاهی به ساعت مچیش کرد،ساعت یازده و سی دقیقه بود. در واقع،سی دقیقه مونده بود تا کارو تموم کنه...

- بهم بگو...برای چی این دستور رو بهت داده؟اصلا...اصلا برای چی تو‌ آدم کش شدی؟

- اون بهم گفت که اگه انجامش بدم پول خوبی میگیرم! من واقعا نمیخوام بکشمت ولی...

گریه کردنش شدید تر شد و نتونست ادامه حرفاشو بگه.براش سخت بود که این کارو کنه اما چاره ای نداشت،جز این که دفتر زندگی چانیولو برای همیشه ببنده.اسلحشو آماده کرد و سعی کرد ماشه رو بکشه.

- پول؟ بکهیون...تو نمیتونی این کارو کنی!

-‌متاسفم چانیول...ولی وقت صحبتم تموم شده.دوستت دارم...

-‌ بکهیون! بنظرت پول کثیف برای تو مهم تره یا من؟!

چانیول این حرفو با فریاد گفت و نفس عمیق کشید،چشماش پر از اشک شدن و پلک هاشو رو هم بست.بکهیون کمی ماشه رو فشار داد اما دید که نمیتونه این کارو انجام بده.توان کشتن عشقشو نداشت...گریه هاش شدید تر شدن و گونه هاش از شدت اشک ریختنش خیس شده بود.چان چشماشو باز کرد و دید که بکهیون هنوز شلیک نکرده و بکهیون در حال گریه کردن بود.

- جوابمو بده لعنتی! پول مهم تره یا من؟ جون منو تو مهم تره یا آسیب دیدن؟ رئیس لعنتی داره با تو و زندگی تو بازی میکنه،یه کاری میکنه که نه تنها به من و دیگران آسیب میزنه بلکه با تو هم آسیب میزنه‌. این که تو بری آدم بکشی خیلی بی ارزشه،زندگی آدم های بی گناه و زندگی منو تو ،با ارزش تر از چند تا گلوله ست.اینو میفهمی؟!

چانیول بعد از گفتن این حرف،نفس عمیقی کشید و متوجه شد که بکهیون اسلحشو برد پایین و از دستش افتاد.

چانیول سریع به سمت بکهیون رفت و اسلحه ای که کنار پای بکهیون بود رو برداشت و به یه جای دیگه پرتاب کرد.نگاهی به صورت زخمی و گونه ای که از شدت اشک ریختن خیس شده بود، کرد.

دستشو روی چونه بکهیون گذاشت و سرشو برد بالا تا صورتشو واضع تر ببینه. 

- دیدی...تو توان اینو نداشتی که منو بکشی،تو جرئت نداشتی این کارو کنی، میدونی چرا؟ چون بهم قول داده بودی که از دستم ندی و تا آخر عمر کنار هم باشیم...

- بهم فرصت بده چانیول...من‌ دیگه نمیتونم آدم بکشم، خسته شدم از این همش این کار کثیفو انجام بدم... من این زندگیو نمیخوام...

- هی...بهم نگاه کن.

بک به صورت آروم‌ چانیول زل زد.حس آرامش بهش دست داد و تا آخر خیره به چشم های کهکشانی درشت چانیول شد.

- میدونی خودت تو دریای پول های کثیف و اسلحه ها و جنازه ها و خون ها غرق شده بودی...ولی این بار بهت فرصت میدم تا همچی درست بشه.این یعنی که میخوام تورو از این دریای کثیف نجاتت بدم و دوباره قلبتو روشن کنم.

و وقتی حرفشو تموم‌ کرد،لبشو به لب بکهیون کوبید و اونو عمیقا بوسید.گریه های بکهیون هنوزم تمومی نداشت و اشک هاش هنوزم جاری میشدن،درست مثل آبشار.دستشو دور گردن چانیول حلقه کرد و بوسه رو عمیق تر کرد.با خودش گفته بود که ای کاش به جای این که قاطی بازی کثیفی مثل کشتن آدم ها میشد،میتونست تا صبح چانیولو بغل کنه و اونو ببوسه.

چانیول بوسه رو تموم کرد و به چشم های بکهیون که پر از اشک و چندین ستاره درخشانه نگاه کرد.دستشو رو گونه داغ بکهیون گذاشت و با آرومی گفت

- گریه نکن بکهیون،همچی درست میشه،حتی زندگی منو تو هم دوباره تازه میشه.بهت قول میدم.

- من فقط میخوام بگم که دیگه نمیخوام دروغ بگم،از اولشم از دروغ گفتن متنفر بودم اما رئیس کثافت مجبورم کرد که بگم...دیگه نمیخوام دروغ بگم.دیگه میخوام‌ آدم کثیفی باشم...اینو جدی میگم چانیول...

- حرفتو قبول دارم بکهیون...به شدت،حالا گریه نکن.کابوس رو به اتمامه.فقط آروم باش عزیزم...

- میدونی وقتی میگی‌ عزیزم چقدر آرامش میگیرم،وقتی حرف میزنی آروم تر میشم.حتی وقتی بغلم میکنی و منو میبوسی هم آروم تر میشم.میشه تا صبح انجامش بدیم چانیول؟ اینطوری قلبم آروم میشه.روح خودمم آروم میشه.

حرفشو تموم کرد و هر دو غرق در بوسه گرم و عمیق دیگه ای شدن.بکهیون دیگه نمیخواست تو این کابوس پر از جنازه و خون باشه،تحمل موندن اینجارو نداشت،این کابوس براش حکم زندون رو داشت،اون سعی میکرد کار اشتباهی نکنه،یعنی نمیخواست آدم بکشه،نمیخواست خون آدم ها رو ببینه،چون میترسید،چون از دیدن خون حالش بهم میخورد،این کابوسش بود،یه کابوسی که تمومی نداشت اما چانیول،بهش فرصت داد و کابوسی که تو زندگی بکهیون بود رو خاتمه داد.بکهیون فقط به یه چیزی نیاز داشت که اون،چانیول بود...


- ولی چانیول،من که گناهکارم،نمیخوام یه لحظشم تو زندون بیوفتم.بهت احتیاج دارم...

- نگران نباش بکهیون،یه نقشه دارم...تا دیگه به زندون .نری و تا آخر کنارم باشی

Report Page