New

New

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#آتش_پیراهنت ❤️


#قسمت_14


همون موقع گارسون غذا هارو اورد وهمگی مشغول خوردن غذا شدیم.

اونقدر گشنم بود که نصف بشقابمو کامل خوردم.

دستمو روی دلم گذاشتم که میثم گفت:

_سیر شدی؟

سرمو تکون دادم.

_پس بشقابتو رد کن بیاد...

همون موقع مهسان گفت:

_منم سیر شدم.

میثم نگاهی به بشقاب نصف و نیمش کرد وگفت:

_از کباب بدم میاد.

مهسان چشماشو گرد وکرد وگفت:

_خودتم که داری کباب می خوری.


میثم سرشو تکون داد وبه شوخی گفت:

_منظورم اینه با غذا ادم فروشا کاری ندارم.

میران که دید الانه باز بیوفتن به جون هم با تذکر گفت:

_میثم.

_جون دله میثم...

میران که به زور جلوی خندشو گرفته بود گفت:

_زبون نریز پدرسوخته که اصلا بهت نمیاد.

میثم سینه سپر کرد وگفت:

_وا مگه چمه؟چرا نتونم؟مگه فقط دخترت می تونه خودشو برات لوس کنه...

مهسان پرید بین حرفشو گفت:

_اره مگه شک داری؟

میثم اداشو در اورد وگفت:

_محض اطلاع قبل اینکه باباجون شما باشه داداش ما بوده.


میران لیوان دوغشو سر کشید وگفت:

_بسه دیگه گاهی وقتا حس می کنم جای یدونه بچه دوتا بچه دارم.

میثم گفت:

_بده مگه؟همه از خداشونه من بچشون باشم.


مهسان دستاشو به کمرش زد وگفت:

_بلا بدور خدارو هزار مرتبه شکر که تو برادرم نشدی اگه قرار بود یه خواهر داشته باشم دوست داشتم الین خواهرم می بود.


با یه لبخند محوی نگاش کردم دروغ چرا خودمم گاهی اوقات دوست داشتم...

 لااقل اونجوری یه بابا داشتم که حتی منو بیشتر از خودش دوست داشت.


میثم آهسته به بازوش زد وگفت:

_اونوقت توعه حسود می خواستی چیکار کنی؟بابات اونموقع هی به الین توجه می کرد نه تو...

میران با تذکر اسمشو گفت که بازمیثم گفت:

_اصلا به من چه...

مهسان زیر چشمی یه نگاه به من یه نگاه به باباش کرد وگفت:

_نخیرشم هرچیم بشه بابام منو بیشتر دوست داره...

میثم از سر جاش بلند شد وگفت:

_خاب بابا مغز کوشولوتو درگیر اینجور مساعل پیچیده ای نکن حالا که الین خواهرت نیستو یکی یدونه خل وچل باباتی...


_ع بابا ببین چی میگه...

میران زد زیر خنده ورو به میثم گفت:

_حقی که تو حرص دادن استادی انقدر این بچه رو اذیت نکن.

میثم کفشاشو پوشید ورو به من گفت:

_می بینی به جای اینکه طرف داداشش باشه بگه اره حق با تو برادر من اونوقت از این ور پریده دفاع میکنه.


با کلمه ورپریدش ریز ریز خندیدم خیلی باحال اینجور کلمات رو به کار می برد.

اونقدر قشنگ که ادم همش دلش می خواست تکرارشون کنه.

از سر جام پاشدم.

میثم خم شد وکفشامو که رفته بودن زیر تخت برام اورد وگذاشت جلوی پام.

_چه جنتلمن.

ژستی گرفت وگفت:

_پ چی فکر کردی من خیلی چیزا بلدم اما رو نمی کنم.


مهسان که بالا تخت ایستاده بود رو به میثم گفت:

_عمو کفشای منم میدی?

میثم برعکس انتظارم وعادت همیشگیش که سربه سرمهسان می زاشت وحرصش میداد اینبار خم شد و کفشای مهسان و بهش داد.

_مرسی.

_خواهش می کنم بیایین بریم.

میران کنارمون قرارگرفت وگفت:

_هنوز وقت داریم کجا بریم؟

میثم لب باز کرد چیزی بگه که یهو میران پرید میون حرفش وگفت:

_تو نه برادر من بیشنهادایی که تو میدی فقط به درد خودت می خوره...

میثم دستشو دور شونه میران انداخت وگفت:

_حالا چی می شد می زاشتی می گفتم برادر من ضایعمون نمی کردی؟؟!

_نخیر نمیشه من که می دونم می خوای چی بگی.

Report Page