Ndh

Ndh

دنیا

#پارت_۳۷۵



✨✨  تیغ زن  ✨✨




بلافاصله درو برام باز کرد و رو به رو م ایستاد. بی طاقت دستامو دور صورتش حلقه کردم و با خم کردن سرش به عقب لبهامو روی لبهاش گذاشتم....حریصانه لبهاش رو می مکیدم و دستمو رو کمرش بال و پایین میکردم.لذت میبرم از اینکار...از اینکه اونو ببوسم.....

وسط اون حس و حال فوران شده ی من انگشتای خوشگل ظریف و کشیده اش رو روی سینه ام گذاشت و خیلی آروم به عقب هلم داد و گفت:



-آریو آریو...لطفا !



دربرابر بنفشه چنان محتاط شده بودم که همچین وقتایی از ترس اینکه مبادا بازم دلگیر بشه خیلی زود پس میکشیدم.درست مثل اون لحظه که تا صدام زد فورا فهمیدم منطورش چیه و عقب رفتم.

با لبخند بهش خیره شدم و گفت:



-آقا ما که ماچمونو گرفتیم ولی...کاش میشد یه ذره دیگه ببوسم و بخورم....


چشم غره رفت.از اونها که تن منو می لرزوند:


-آریو..


-باشه باشه...


چتری هاشو از روی صورتش کنار زد و بعد پرسید:



-من فکر میکردم مادرت ظهر اینجاست.


دستی تو موهایی که وقت نکرده بودم جلوشونو یکم کوتاه بکنم و حالا عین چتری های بنفشه افتاده بودن رو پیشونیم ، کشیدم و گفتم:



-آره ولی نشد...زنگ زدن بهم گفتن مورد اورژانسی هست فورا خودتو فرسون بیمارستان منم اونو سپردم دست یکی از دوستام تا الان خونه ی رفیقم بود...



دستپاچه و مضطرب انگشتاشو تو هم فرو برد و گفت:


-راجب من چیزی نگفت؟ میخواد منو ببینه!؟



استرسش خنده دار بود.دستاشو توی دست گرفتم و گفتم:



-نیگاش کن نیگاش کن...مگه قراره بری رو سن براش برقصی که اضطراب گرفتی؟ یا مگه قراره چهارتا ضربدر قرمز بهت بده!؟



سر و شونه هاش رو تکون داد و با همون حالت خفیف آشفتگی گفت:



-نمیدونم نمیدونم...فقط یکم استرس دارم...شک نکن عاشقت میشه! حالا یه نفس عمیق بکش...



کاری که ازش خواستم رو انجام داد.یه نفس عمیق کشید تا آرومتر بشه ولی بلافاصله بعدش پرسید:



-از تو خواست منو ببینه!؟



میدونم اگه بهش راستشو میگفتم یکم دل ناگرون و دل سرد میشد برای همین گفتم:



-نه آخه میدونی چیه!یکم خسته بود خودم ازش خواستم بزاریمش برای یه زمان بهتر...وقتی که خیلی خسته نباشه البته من مطمئنم اون تورو که ببینه خستگیش رفع میشه و خود به خود از تنش پر میکشه



 سرش رو تکون داد و گفت:



-آره آره فکر خوبی کردی.هرچیزی باید در زمان مناسب خودش باشه 



لبخند زدم و با تکون سر حرفش رو تائید کردم. گفتن اون دروغ مصلحتی صرفا به خاطر این بود که اون یه وقت باخودش فکر های بد نکنه و یا ناامید نشه پرسیدم:



-شیفت شبی درسته!؟



-آره



پشت دستشو روی صورتش کشیدم و گفتم:



-من اصلا دوست ندارم تو شیفت شب بمونی...تو شب باید استراحت کنی جون من...شب باید بخوابی...



نگاهی به پشت سر انداخت و وقتی مطمئن شد کسی پشت سرش نیست گفت:



-فقط این یکی دو شب شیفت شبم بعدشم دوباره همه چیز مثل قبل میشه...



با رضایت سرمو تکون داوم و گفتم:


-خوبه روز بهتره تا شب برای دختر...



اصلا دوست نداشتم شیفت شب کار کنه حتی اگه سرش خلوت تر باشه.دلم نمیخواست بهش فشار وارد باشه از بنفشه ی من باید مثل یه گل مراقبت کرد.پرسید:



-مادرت الان داره چیکار میکنه!؟



-حمام!



-شام چیزی که سفارش ندادی!؟



لبخند زدم و گفتم:



-انفاقا این کارو همین حالا میخواستم انجام بدم!



دستشو سمت شکمش دراز کرد و با مرتب کردن تیشرتم گفت:



-خب انجام نده...برای اینکه من به مامان گفتم که مادرت داره میاد اونم براش چند نمونه غذا درست کرد.



چون دستپخت مادر بنفشه بی نهایت خوشمزخ بود از این خبر خوشحال شدم و پرسیدم:



-جدا !؟


با خوش رویی جواب داد:



-آره بمون تا برم بیارمشون



مطیعانه گفتم:



-ای به چشم بنفش من



اونم رفت داخل و من همونجا شروع به قدم زدن کردم. خیلی دوست داشتم مامان همین امشب بنفشه رو ببین ولی نمیدونم چطور صد و هشتاد درجه نظرش تغییر کرد.

شاید چون واقعا خسته بود.

آره احتمالا خسته بود وگرنه اون به شوق دیدن بنفشه تا به اینجا اومد!

شاید حتی اینجوری بهتر باشه و توی یه زمان بهتر اوضاع بهتر از اونچه که ما فکرش رو میکنیم پیش بره...

چنددقیقه بعد بنفشه همراه مادرش اومد.

هردو دوتا سینی دستشون بود که رنگ و بوی غذاهاشون آدمو به به به کردن مینداخت 

مثل همیشه بی نهایت خوش رو و خنده بر لب گفت:



-سلام آریو...شنیدم مادرت اومده....چشمت روشن!



-ممنون لطف دارین شما.



سینی رو به سمتم گرفت و گفت:



-امیدوارم از دستپخت من خوشش بیاد!



-شما نظیر ندارین!



خندید و رفت داخل.بنفشه که یه سینی دیگه دستش گرفته بود گفت:



-برو اینو بزار داخل و بعد بیا اینو ببر



بازهم اطاعت امر کردمو گفتم:



-ای به چشم بنفش من



-بنفشه



-باشه بنفشهههه...



خندیدم و به سمت خونه رفتم....

Report Page